من او را دوست داشتم...

  • ۲۳:۳۴

من رمان ' من او را دوست داشتم' را خیلی دوست داشتم؛ با اینکه تم غمگینی داشت و گاهی بعد از خوندن بعضی از جملاتش، دقایقی توی خودم می رفتم و حالم گرفته می شد و گوشیم را به گوشه ای می انداختم. کل کتاب مکالمات یک عروس و پدرشوهرش است. پیرمرد عبوس بر اثر اتفاقی تمام مکنونات قلبی خودش را برای عروسش فاش می کند. برگزیده ای از قسمت های دوست داشتنی اثر خوب بانو ' آنا گاوالدا' ، کلا آنا گاوالدا معروف است به نویسنده ای که جملات عمیقی می نویسد، شماره 1، 2 و 7 را اکثرا قبلا شنیده اید: 

1. با خودم می گفتم: (( باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفترِ زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. ))


2. چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تنِ کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟ 


3. _ چهل و دو سال... آدمی در چهل و دو سالگی چه انتظاری از زندگی دارد؟ 

من هیچ انتظاری نداشتم. در انتظار چیزی نبودم. کار می کردم. کار و کار و کار. برای خودم مشکل درست می کردم، کوه های برای بالا رفتن. بسیار مرتفع، پر شیب، و بعد آستین ها را بالا می زدم. از آن کوه های خودساخته بالا می رفتم تا کوه های دیگری پیدا کنم. جاه طلب نبودم، از خلاقیت تهی بودم.


4. - مرا روانکاوی می کنید؟

- نه ابدا قصد روانکاوی تو را ندارم اما هر از گاهی این صدا را درون خود نشنیده ای؟ صدایی که یادت می آورد به اندازه ی کافی مورد دوست داشتن واقع نشده ای؟


5. آدم هایی که درون سختی دارند با همه وزن خود روی زندگی می پرند و تمام مدت به خود رنج می دهند، در حالی که آدم های شل...نه، شل نه، آدم هایی که درونی نرم دارند، بله، نرم، وقتی شوکی به آنها وارد شود، کمتر رنج می کشند...


6. چون دوست ندارم تو را غمگین ببینم، خودم خیلی رنج کشیده ام... و ترجیح میدهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا این که همه عمرت، همیشه کمی رنج بکشی. آدم هایی را می بینیم که کمی غمگین هستند، فقط کمی، اما همین خیلی کم کافی است تا همه چیز تباه شود.


7. زندگی حتی وقتی انکارش می کنی حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از ناامیدی های تو قوی تر است. از هر چیز دیگر قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، به پیش بینی های هواشناسی با دقت گوش کردند و دختر هایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است. 



  • ۵۳۴
الـ ــی
یک رو خیلی دوس دارم :))
من هم و قبولش هم دارم!
+ می تونم خواهش کنم آدرس جدیدت رو داشته باشم؟
life around me
این کتاب از یه دیدی به ماجرا نگاه میکنه که کمتر کسی تابحال بهش نگاه کرده.
کسی که درحالت عادی فرد مطلقا منفی و سیاه جلوه داده میشه،تو این کتاب سفید و بیگناه معرفی میشه و دائم ازش دفاع میشه...
من وسطاش دچار خود درگیری شدم.ولی خب من نمیتونم خیانت رو به هیچ شکلی هضم کنم...
دقیقا... من واقعا یک جاهایی برای پی یر دلسوزی هم می کردم و غصه ی عشق از دست رفته اش رو میخوردم... خودم رو جای اون میگذاشتم حتی که چه تصمیمی می گیرم؟!
آرزو ﴿ッ﴾
۵ و ۶ و ۷ توصیفات جالبی بودن برام.
 ممنون که اینا رو به اشتراک میذارید تا قبل از خریدِ احتمالی، باهاش آشنا شیم. :)
قسمت هایی که دوست دارم رو اکثرا علامت میزنم تا بعدا دوباره بخونم
قابلی نداشت
بانو. میم
من عاشق این رمانم.... خیلی خوبه‌... 
اوهوم... رمان خاصیه!
طلوع ماه
عالی بود هوپ جان.
همشون قشنگ بودن.
شماره هفت رو خیلی تجربه کردم.
اصلا 7 که به نظر من معرکه است!
ام اسی خوشبخت
دنیای کتاب ها رو دوست دارم :)
جمله 7 واقعا زیباست :)
من هم ؛-)
من هم خیلی دوستش دارم، به طرز خیلی خوبی با کمترین کلمات منظورش رو میگه و تو رو به فکر فرو میبره
دریا
وااای این کتاب عالیه تازگیا خوندمش 
چقدر خوب :)
mehdi
یه وقتایی دیگه نمیشه نوشت
فقط میشه خوند
نوشته ها و حرفای دیگرانو
یه روزی منم خیلی وبلاگو دوست داشتم
در واقع نوشتنو
اما اینقد مشغله هام زیاد شد که دیگه وقتی واسه نوشتن نداشتم
راستی سلام
خیلی وقت بود وبلاگی رو باز نکرده بودم
ممنون بخاطر نوشته هاتون
سلام
خوش اومدین، خاک بلاگستان آدم رو وابسته ی خودش میکنه، جوری که نمیشه ازش دل کند، لااقل برای من که این طور بوده...
خواهش میکنم، حالا از کجا پیدا کردین اینجا رو؟ چون بلاگفایی بودین
mehdi
این حرفتون رو کاملا درک میکنم که خاکش آدمو وابسته میکنه
همین احساس من که دوباره وبلاگ شما رو باز کردم دلیل براین موضوعه
شاید دوباره دوست داشته باشم بنویسم! نه واقعا دوست دارم بنویسم ولی خستگی کار این حسو ازم میگیره
یعنی از سرکار برمیگردم خیلی خستم
وبلاگتون رو بعد از دوبار بازکردن لینک از وبلاگای قبلی باز کردم
یه وبلاگ فعال از گذشته در لینکام بود
بهارسرای دل بعد اونجارو باز کردم اتفاقی یه لینکشو زدم بعد دوباره یه لینک دیگه
درواقع شما سومین صفحه ای بود که باز کردم
علت توقف کردنم نوشته هاتون بود
واسم دلنشین بود ادبیات نوشتنتون
چه جالب
خوشحال میشم همراه وبلاگ من باشین ؛)
divane
منم این کتاب رو خیلی دوست داشتم...شاید حرفایی میزد که باید یه آدم تجربه دیده به هر آدمی بگه..اصلا خوب بود.:)
خیلی بهتر از کتاب دیگه اش" دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد' بود... 
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan