دانشگاه فرصت خوبیه برای بزرگ شدن!

  • ۱۶:۱۹

بجز پسرهای فامیل ( cousin) و یکی دو نفر دیگه که باهاشون صمیمی هستم، همیشه سعی ام اینه که با افراد ذکوری که بزرگ شدن و قد کشیدن، با ضمایر مخاطب جمع حرف بزنم. بگذریم از بیمارهای پسر ١٨-٢٠ ساله ای که اول کار بهشون میگم: شما و وقتی می بینم میترسن از من و دم و دستگاهم، واسم مفرد مخاطب میشن: خاله باز کن دهنت رو!

چسبیده بودم به میز مسئول آموزش که معدلم رو درست کن و نمره ام رو اشتباه وارد کردی؛ که خانم ٤٥-٤٦ ساله ای با برگه ای نزدیکم شد. نگاه کردم دیدم برنامه ی ترم اول دستشه! به خودم گفتم: " یا استخدوس! با این سنش اومده دندونپزشکی بخونه؟! جامعه داره به چه سمتی می ره واقعا؟!" بهم گفت: "خانم این برگه رو نگاه کنین! اینا خوب جواب نمیدن بهم! امروز کلاس ها شروع میشه؟ " در لحظه ای که داشتم از برگه، برنامه ی درس های ترم اول رو نگاه می کردم پسرکی تپل، با عینک دور مشکی، صورت پر از جوش، و با سبیل و ریش های یکی بود، یکی نبود! وارد کادر شد. فهمیدم دانشجوی محترم ایشون هستن که با مادرشون برای ثبت نام مراجعه نمودن! یکم خنده ام گرفت ولی زود جلوش رو گرفتم: " ببینین! تو باید برنامه رو بذاری جلوت! طبق روزهای هفته مرتبش کنین! مثلا نگاه کن. اممم... یکشنبه ها روانشناسی دارین ٨-١٠... باید ببینی کدوم درس یکشنبه ها ساعتش بعد از اینه، بذارینش بعد از این! "

یعنی یه نگاه به ریش و سبیلش می کردم بهش میگفتم: شما! بعد چشمم به مامانش میوفتاد بهش می گفتم: تو! و دلم می خواست لپش رو بکشم! خب چرا خودتون رو سوژه خنده می کنین فرزندانم؟! روز اول دانشگاه رو با مادرشون میرن آخه؟! حالا اون هیچی، مامانتون باید دنبال کلاستون بگرده؟ درسته یه دختری بود شیش سال پیش تو ساختمون های اداری، دنبال کلاسش می گشت ولی خودش بود، تک و تنها. البته من هم نمی شناسمش! :دی


  • ۸۲۸
من ...
سلام
یادمه روز اول دانشگاه به هیچ وجه همراه راه نمیدادن داخل دانشگاه و همه بیرون مونده بودن
اونزمان خواهرمم دانشجو بود و خیلی شبیه همراه های بقیه نبود و تونست همرام بیاد داخل
تمام مدتی که سر کلاس بودم رفته بود دنبال کارهای اداری و کارت تغذیه و اینا
وقتی اومدم بیرون برام فرق آموزش و دفتر اساتید و گروه رو با رسم شکل توضیح داد‎:D
جای نمازخونه و سلف و اینجور چیزها رو پیدا کرده بود
که برای یه ترمک قدم بزرگی بود‎:D
بعدم چون خوابگاه هنوز بهم نداده بودن منو برد تحویل دوستش داد و خداحافظ‎(:‎
فردا همین مسیرو برگرد دانشگاه‎:|‎‎:|‎‎:|‎
ازون لحظه به بعد مستقل شدم‎:|‎‎‎‎:)‎‎:D
سلام
ترمک جهش یافته بودی شما پس :-))))))
تو کا
هیچ وقت روز اولی رو که رفتیم از حراست پرسیدیم سالن فولان کجاست و حراست یه نگاه کرد و گفت : هه! ترم اولید!! اونوقت بعدش گفت از کدوم وره :| رو یادم نمی ره :))
می خواستم بگم هندونه!! خوب ترم اولیم که ترم اولیم تا چشت درآ اصن :دی 
والا بعضیا یه جور رفتار میکنن انگار خودشون از ترم هفت رفتن سر کلاس :-)))
ولی قبول کن باحاله سر به سرشون گذاشتن!
life around me
وااای خداااا
اینو بفرستین تو گروه ما حسابی دانشجو بارش بیاریم:D
خیلی گوگولی بودی گلسا! پسر مامان! 
هویجوری :)
اینارو دست کم نگیرید:) همینان که میان ترم یک عاشق میشنا:))
از اتفاق من هم به همین فکر می کردم! 
میس پرتقال
دقیقا صحنه ای ک منم امروز باهاش مواجه شدم و چشام چهار تا شد،اومدم خونه هم برای خانواده تعریف کردم،بنظرم برای ی پسر صد برابر خنده داره ، حالا اگر دختر بود میشد تحمل کرد.
بچه ها از یه سنی به بعد باید مستقل بشن. به نظر من همون روز اول دبستان حضور والدین نیازه و بس!
را مگا
سخت نگیر بشون الان:-)) 
میتونی بذاری یه ذره از ترم بگذره ،بعد هرجای ممکن دانشکده ببینیشون ،بعد بپرسی شما ترمکی؟
اینجور میشی شخصیت محبوب دل ترمکی هاB-) 
مطمئنی با این روش محبوب میشم نه مغضوب؟! :-)))
آرزو ﴿ッ﴾
:))
روزی که رفته بودم ثبت نام یه نگهبان وایساده بود اونجا و نمیذاشت مامان و باباهامون باهامون بیان :/ یعنی بهشون گفت شما بشینین همین‌جا خودش بره کاراش رو بکنه و بیاد. حتی بعد از چند سال مجبور شدم بانک هم برم به تنهایی. ولی خوب بود :) 
امروز که موقع مواجه شدن با ترم‌اولی‌ها تو دلم می‌گفتم عه! ترمک! فهمیدم پارسال خودم چجوری سوژه بودم :))
والا وجود چنین نگهبان هایی نیازه! یعنی چی آخه دنبال دختر یا پسر حداقل ١٨ ساله ات راه بیوفتی کلاسش رو پیدا کنی؟!
منم ترمک پرحاشیه ای بودم :-)) یادش بخیر!
احسان ..
خیلی جالب بود
مادرش وسط کلاس براش نون و پنیر نیاورد؟
امیدوارم دیگه این یه قلم کار رو انجام نده!
صبح
خونواده م حتی یه روزم رنگ دانشگاه مو ندیدن و از روز ثبت نام تا روز فارغ التحصیلی خودم همه کارامو کردم. 
بسیار خوب!
میس تیچر
نخندین بآآآآآآووووووووووووووو :)))
من روز اول که رفتم دانشگاه از یه پسره پرسیدم ساختمان نمیدونم چی کجاس اونم ته حیاط یه جایی نشونم داد خندید در رفت. بعد که رفتم دیدم انباره فهمیدم چرا کثافت میخندید
حالا اون اومده شده همسایمون هی من بهش میخندم :)))
:-))))))))
وای! خیلی کارش باحال بود! یادم باشه گذرم به دانشگاه و ترمکی خورد روش پیاده کنم! 
:-)))
حالا چرا تو میخندی؟
هانیه
من خودم هم برای ثبت نام دانشگاه با بابام رفتم همه ای کارهای ثبت نام رو بابا ام انجام داد ولی دیگه واسه کلاس رفتن والدین نیاز نیست:)
دستشون درد نکنه ولی به نظرم برای ثبت نام هم خود دانشجو کافیه :-)
اصغر
باسلام 
ضمن تشکرازوبلاگ خوبتون.لطفااگرمایل بودید،به مطالب ماهم درزمینه های مختلف سربزنید.
باتشکر
http://persiane.ir/Five-copies-to-prevent-white-hair.html
سلام
خواهش میکنم
هانیه
خود دانشجو کافی بود ولی بابا ام خودش داشت بیاد واسه ثبت نام:)
 صحیح :-)
ام اسی خوشبخت
ثبت نام و شروع دانشگاه که خوبه، مورد داشتیم به کمک خانواده از پایان نامه دفاع کرده.
همسایه ها یاری کنین تا من شوهرداری کنم!
طلوع ماه
ای بابا:-)
منم یادمه روز اول با بابام رفتم ولی خداییش بابام فقط یه جا نشسته بودم و همه کارامو خودم انجام دادم:-)
خب چون شمایی این مورد قابل قبوله! 
شارمین امیریان
انقدر بدم می اومد تا به ترم بالاییها سلام می کردیم، فورا می فهمیدن ترم یکی هستیم! تازه وقتی می گفتیم از کجا متوجه شدین با لبخند مرموز می گفتن معلومه دیگه! خودتون بعدا می فهمید! دو ترم انتظار کشیدم تا ورودیهای جدید بیان و تازه فهمیدم ترم بالاییها چی می گفتن! 

من و دوستام همیشه دسته جمعی تو دانشگاه گم می شدیم! 

سوتی هم تا دلت بخواد! خیلیها گروه ما رو با سوتی هامون می شناختن!

هیچ وقت هم خونواده هامون رنگ دانشگاهو به خودشون ندیدن!

یادش به خیر!
خیلی وقت ها هم کار خاصی نمیکنن بنده خداها ولی باز هم تابلوئه ترم یکین! :-))))
من واسه دفاعم و همین طور چند باری که دندون هاشون رو درست کردم، اومدن دانشگاه!
divane
ما هم ترم یک ۵ نفری ۴ تا ساختمون دانشگاه رو کلاس به کلاس گشتیم و ۴۵ دقیقه دیر به کلاس رسیدیم چون تو برنامه اون ساعت نوشته بود اناتومی عملی و ما فکر میکردیم همو هفته ی اول میریم سر تشریح جسد مثلا! تاااازه من در هر ازمایشگاهی رو که باز میکردم توقع داشتم یه جسد اون وسط خوابیده باشه ولی باز میکردم میدیدم ته تهش دیگه چند تا میکروسکوپه! اخرشم مدیر گروه یه دانشکده دیگه دممون گرفت و اون ۵ عدد ترمولک رو فرستاد برن دانشگاه خودشون سر کلاسشون!:)))) 
۴۵ دقیقه کم نیستا عین امتحان تربیت بدنی بود بسکه دوییدم بین ساختمون های دانشگاه:))))
ترمولک :-)))))
خیلی شما هم باحال بودین! من هم در به در دنبال کلاسمون می گشتم روز اول، مثل شما!
divane
ترم ۵ سر یکی از کلاسای عمومی متوجه شدیم بابای یکی از ترم یکیا اومده بوده طی پروسه ای استاد رو پیدا کرده بود! و به استاد عمومی گفته بوده چرا این هفته کلاس برگزار نمیشه و اگه کلاس رسمی نیست اجازه بدید من دخترمو ببرم:))))))))))))
حالا سوالی که پیش میاد اینکه بچه ترم یکیه ایا پدر هم ترم یکیه که در دانشگاه برای حضور پیدا نکردن در کلاس اجازه حضوری ولی از استاد نیاز نیست؟؟؟؟
من یه بار اومدن رختخواب و وسایل خوابگاه واسم اوردن از سری بعد هر دفعه یه کشویی(!)بالشی پتویی قابلمه ای میدادن دستم منم از اوتوبوس میکشوندم تا خوابگاه:/// اخر هر ترمم خودمان وسایل جمع کرده سوار اوتوبوس شده و به دیار برمیگردیم:///


وای :-)))))
شاید بنده خدا تحصیلات دانشگاهی نداشته! ما چند تا از بچه ها روزهای اول از یک ربع که می گذشت و استاد نمیومد میگفتن میتونیم بریم! کلا علاف بودیم هفته های اول
فکر کنم فارغ التحصیل که بشی باید با کامیون بیان وسایلت رو ببرن خونه :-))))
مهربان
یادش بخیر روز اول دانشگاه رفتم از حراست ادرس کلاس 211 رو پرسیدم اون ابله هم ادرس اشتباه گفت .کلاسه شماره نداشت
خلاصه یه نیم ساعتی نشستیم دیدم داره در مورد شیمی دارویی میگه . منم دیدم نه اینجا جای من نیست شبیه فارسی عمومی نبود حقیقتش. خیلی شیک و مجلسی دمم رو کذاشتم رو کولم و رفتم

یعنی اینکه ترمکی پاشه بره سر کلاس سال بالایی ها بشینه، واقعا پایه خنده است :-))))
یادمه همون ترم یک که کلاسای اندیشه امون جدا بود از پسرا ولی کنار هم و در یک ساعت بود توی یک روز سه تا از پسرا اشتباهی اومدن سر کلاس ما و موجبات خنده ما رو فراهم کردن. ترمکی بودن انقدر خجالت میکشیدن :-))
Fatemeh Aa
روز اول من رفتم از یه پسره پرسیدم اتاق خانوم بوووق(مسئول آموزش ) کجاس؟ یه نیگا به سر و وضعم کرد گفت ترم اولین؟ گفتم آره😀. از آدرس دادن نا امید شد خودش برد دم در اتاق خانوم بووووق منو😂😂
خدا خیرش بده، من بودم یه جوری آدرس می دادم حداقل یک ساعت دور خودت بچرخی :-))))
Fatemeh Aa
ترم اولی ها ره اذیت نکن ... گناه دارن😀
خب اذیت کنشون مَلسه! :-)))))
رها
به نظر من این مامانان که دوست دارن بیان  وگرنه کی خوشش میاد ??? خود من مگه مامانم راضی میشد نیاد اخرش اشکمو دراورد 
ما ام امسال یکی از هم کلاسی هامون با باباش اولین روز و ا ومد سر کلاس  دیرم اومد بعد یه هفته •به خاطر همون بچه ها اقای بابایی صداش میکنن :)))  
خدای سوتیه 
خب بنده خدا ها ذوق قبولی بچه شون رو دارن، ولی نمی دونن فرزندشون بزرگ شده و نیاز به استقلال داره.
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan