نمیخوابی عشقم؟ چشات حیفه ها!

  • ۰۴:۴۲

میگن اگه شبا خوابت نمیبره، نشونه ی اینه که کسی بهت فکر میکنه.

نمی دونم باید این روزا خوشحال باشم یا ناراحت که سر روی بالشت نگذاشته، غش می کنم! :-))


*عنوان وقت خواب از رستاک 

  • ۳۸۲

من اول روز دانستم که این عهد/ که با من بسته ای محکم نباشد

  • ۱۴:۰۴

لااقل شما درس بگیرین و هیچ وقت با همکار جماعت وارد رابطه نشین. مثلا مهندس عمران وارد رابطه با عمرانیا نشه، بره با روانشناس. دندونپزشک نره با دندونپزشک، با موزیسین رابطه شکل بده و الی آخر

چون وقتی به آخرش می رسین، تا آخر عمرتون این همکار بودنِ لعنتی نمیذاره ازش بی خبر بمونین. فلان همایش، بهمان سمینار، بیسار کلینیک، ممکنه باز ببینیش. از فلانی و بهمانی ممکنه خبرش بهتون برسه و باز هم الی آخر...



*عنوان از سعدی شیرازی
  • ۱۹۰

قوی باش

  • ۲۲:۴۶

‏قوی بودن را یاد بگیرید؛

 برای تمامِ روزهایی که قرار است تنتان بلرزد 

از آدم هایی که قلبتان را می لرزانند...


*MahshidTavakoli*


  • ۱۸۸

خیرالامورِ اوسطها!

  • ۱۱:۱۰

پسر با خجالت دسته ی گل پر از رز قرمز رو بهم داد و گفت: " امیدوارم قبول کنین، حتی اگه جوابتون نه باشه؛ ولی همین که بتونم یک بار تو عمرم واسه کسی که دوستش دارم گل بخرم، خوشحالم می کنه. " در حالی که معذب شده بودم و سعی می کردم لبخند بزنم، گل رو از دستش گرفتم و گوشه میز گذاشتم و فکر میکردم خیلی زوده برای این حرف ها و نقل ها. توی ماشینش که بودم با سرعت لاک پشت صد ساله ی جزایر قناری! رانندگی می کرد و می گفت: " کاش تمام چراغ ها تا خونه ی شما قرمز باشه " . من سکوت کرده بودم و خدا خدا می کردم تمام چراغ ها سبز باشن و زودتر برسم خونه و به مادرجان شکوه بگم که نمی تونم تحملش کنم. این علاقه ی یک طرفه و زیاد از حد، واقعا آزارم می داد و دنبال بهونه ای بودم که بدون شکستن دلش ردش کنم. آخر سر هم شروع شدن دوران طرحم رو بهونه کردم و از زیر بار محبتش خلاص شدم و نفس راحتی کشیدم. هر چند عذاب وجدان زیادی داشتم و با پروپرانولول خودم رو آروم می کردم.

از طرفی دقت کردم اگر پسری رفتار " با دست پس بزن و با پا پیش بکش" در قبال من در پیش بگیره؛ به شدت جذبش میشم. ناخودآگاهم میگه " اووووه پسندیدم!  چه پسر خفنیه این یارو" .در صورتی که در واقع نه تنها خفن نیست، بلکه در هفتاد و هشت درصد موارد یه جورایی بیشعور و دودره بازه که بلده چکار کنه تا دختری رو جذب کنه! :-/

یا همین خانوم نون از ده روز قبل مراسم گریه و زاری راه انداخت و بی قراری می کرد. دو روز آخر هم بی هوا جلوی بیمارها بغلم می کرد و از ته دل گریه می کرد. دل من هم واسش تنگ میشد و غمگین بودم؛ ولی این حجم از ناراحتی و گریه اش روحم رو آزار می داد و باعث می شد اصلا نتونم به صورت متقابل احساس ناراحتیم رو نشون بدم. اما وقتی دوستم رو دیدم و بغلش کردم، اشک هام ریختن پایین و انقدر گریه کردم تا آروم شدم. چون ناراحتیش رو در چهره اش می دیدم و رفتار آرومش اجازه می داد من هم بتونم احساساتم رو بیان کنم.

این همه حرف زدم که بگم محبت زیاد از حد واسه من و امثال من دل رو می زنه. شاید بگین از بی لیاقتی ماست، ولی یه قانون ثابت شده است که : اندازه نگه دار که اندازه نکوست/ هم لایق دشمن است و هم لایق دوست.

نه؟

  • ۷۰۱

لعنت به وابستگی و دلبستگی و اصلا هر چی بستگیه!

  • ۰۱:۲۷

آخرین شبی هست که توی پانسیونم و حس می کنم دلم داره از غصه می ترکه. اولین همخونه که رفت به خودم اولتیماتوم دادم که مگه نگفتم نباید به کس دیگه ای وابسته بشی؟ تا حدی هم موفق بودم. ولی وابستگی رو کنترل کنم، با دلبستگی چه کنم؟ به شدت ناراحتم برای جدایی از دوست هام و خانوم نون و حتی راننده سرویسم.

حس می کنم باید کسی رو بغل کنم و زار زار از ته دلم اشک بریزم. چه کسی بهتر از خودم جان؟

:-((

  • ۴۲۴

می زنم شل و پل می کنم هر کسی رو که گفت: عهههه چه زود تموم شد!

  • ۱۷:۴۶

شمارش معکوس چند روزیه که شروع شده و دیروز آخرین شنبه و امروز آخرین یکشنبه ی دوران طرحیِ من بود و من هستم و خانم نون که هر روز با اشک من رو بدرقه و دل من رو خون می کنه و همخونه ای که می دونم دلم واسش به شدت تنگ میشه و مریض هایی که میگن بمون همینجا و ...

خوشحالم؟ نمیدونم

غمگینم؟ نمیدونم

فقط می دونم یک بخش مهمی از زندگیم تموم شد و باید برم سراغ ادامه اش. به قول دوستی: طرح درسته اجباره، ولی خوبه؛ البته نه در حدی که بخوای باز هم تجربه اش کنی!

اعتماد به نفس و تجربه ای که توی دوران طرحی پیدا کردم رو هیچ جای دیگه و به این سرعت نمی تونستم پیدا کنم. آزمون و خطاهایی که روی مریض هام انجام دادم. اعتمادی که بهم داشتن. سر و کله زدن باهاشون و یاد گرفتن اینکه با هر کس چطور باید رفتار کرد. همه و همه پر بود از تجاربی که کم کم شخصیت مستقل من رو شکل داد و دیدم که چقدرررر شغلم رو دوست دارم و چقدر گور بابای همه دنیا و همه خبرهای بد و همه ناامیدی ها. فقط از خدا یه تن و روان سالم می خوام که بتونم با عشق کار کنم و در کنارش زندگی.

  • ۵۴۰

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (10)

  • ۲۳:۱۶

000- آخرهای تایم کاریِ یکی از روزهای بسیار شلوغِ قبل از ماه رمضان بود. شب قبلش بخاطر حضور پشه توی اتاقم، تا ٦ صبح نخوابیده بودم و بعد برای فقط یک ساعت غش کرده بودم. دوستم هم نشسته بود کنار دست خانوم نون و علی رغم اینکه دندون عقلش رو به تازگی کشیده بودم و طبیعتا باید زبون به دهن می گرفت! همین طورررر حرف می زدن و من؟ به حد مرگ خسته بودم و سرم توی دهن پسر جوونی بود که گفته بود فقط یک دندونم رو پر کنین. این شد که دندون پره مولر اول ( شماره ٤ از خط وسط) رو تراش دادم ولی نوار ماتریکس رو دور دندون پره مولر دوم (شماره ٥) بستم: خانم نون یک واحد آمالگام لطفا. از دوستم دل کند و رفت و اومد و آمالگام کریر رو داد به دستم. حواسم رو به دندون دادم: وای این چرا هنوز پوسیدگی داره؟! با خستگی نوار رو باز کردم. پوسیدگی رو برداشتم، با تعجب فکر می کردم من که این شیار رو همین الان باز کردم! سریع تراش دادم و نوار رو دوباره بستم و پر کردم دندون رو و اومدم با خوشحالی یونیت رو به موقعیت نشسته دربیارم و مریض رو مرخص کنم که دندون شماره چهارِ تراش خورده و پر نشده، خورد توی ملاجم!! 

هیچی دیگه. زیر خنده ی دوستم و خانوم نون و مریض اون رو هم پر کردم و چون اشتباه از من بود، به پسر گفتم برای یک دندون فقط قبض بگیره. پسر هم ذوق مرگ و راضی رفت! خدا رحم کرد که اشتباهم در همین حد بود و دندون اشتباهی نکشیده بودم! :-/


001- این همه وقت اینجا کار کردم، هیچ وقت حال مریض هام اونقدری زیر دستم بد نشد که سِرُم لازم بشن. دندون خانمی که بعدا اعتراف کرد منس بوده و حال خوشی نداشته رو کشیدم و فشارش افتاد و گوشه اتاق نشسته بود و آب قند می خورد و فایده ای نداشت که مرد قلچماق با دست های پر از تتو بعد از زدن بی حسی بهش، به زن نگاه کرد و اون هم حالش بد شد و خودش رو از یونیت پایین انداخت و کف زمین نشست. اینطور شد که زنگ زدیم از اورژانس مرکز پرستار مرد، مرد تتلویی رو برداشت برد و پرستار زن، زن بی حال شده رو. من و خانم نون هم مونده بودیم بخندیم یا گریه کنیم؟! :-/

 

010- روز به شدت شلوغی بود؛ تازه یکم سرمون خلوت شده بود که اذان رو گفتن. رو کردم به خانوم نون: عههه وضو ندارم که تا مریض بیاد برم نماز.

اخم هاش رو به شوخی کشید تو هم: بشین خانوم دکتر. کم صبح تا حالا خم و راست شدی، نمازم میخوای بخونی؟ بعد به قیافه متعجب من نگاه کرد و گفت: استففرالله من شیطونم!


011- دندون پسربچه رو ترمیم کردم. بلند شد و رفت اتاق وسایل. بلند داد زد: عه اینجا ترشی هم دارن ماماااان

گویا شیشه دندون های کشیده شده ی من رو پیدا کرده بود!


100- عکس دندون مرد رو دیدم و گفتم فلان دندون هاتون ترمیم نیاز دارن. نوبت بدم بهتون؟ - بله حتما

دستیارم نبود. دفتر نوبت دهی رو باز کردم: اممم... ٢٤ ام نوبت خالی دارم فقط ماه رمضونه ها؟ مشکلی ندارین؟ 

مرد سری بالا انداخت: نه! این همه سال روزه نگرفتم، امسالم روش!

سری تکون دادم: باشه.


101- دندون عقل پایین زن رو کشیده بودم و دندون جلوییش هم ترمیم شده بود. بعد از زن نوبت شوهرش بود که خوابید روی یونیت. بی حسی رو زدم و منتظر موندم که اثر کنه. ولی زهی خیال باطل. بی حسی دوم هم بی اثر بود. بی حسی سوم رو داشتم آماده می کردم که زن که گوشه ی اتاق نشسته بود به زبان اومد: من هنوز فکم بی حسه، درد ندارم، طوری نیست واسه شوهرم بدون بی حسی تراش بدین

خندیدم و گفتم: آ آ آ ! همون قضیه ی یه روح در دو بدن و ایناست، آره؟


110- این خاطره هم داغ داغ مال چند ساعت پیشه: گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب دادم. مردی گفت: سلام خانم دکتر هوپیان؟ 

-بله خودم هستم، بفرمایین؟ 

مرد مِن من کرد: راستش می خواستم واسه یه دندون هام بیام خدمتتون. قبلا دانشکده واسم دندون درست کردین. الان کجا کار می کنین؟

گاردم بسته شد: می تونم بپرسم شماره من رو از کجا آوردین؟

با بی قیدی خندید: خودتون بهم دادین

با تعجب آمیخته به خشم: من هیچ وقت شماره ام رو به بیمارهام نمیدم آقا!

-خودتون بهم دادین شمارتون رو و بهم زنگ زدین!

عصبانی شده بودم، چون فهمیده بودم که این پسرِ پررو کیه. هنوز داشت حرف می زد: رفتم یه جا دندون بکشم، فکم رو شکستن. فقط کار شما رو قبول دارم. میخوام بیام پیشتون.

میخواستم بگم: آره جون خودت! واسه کار دندونپزشکی میخوای بیای پیشم؟ کی بود رفته بود پیش پسر همکلاسیم که فلانی رو میخوام، باهاش حرف بزن و اون هم اومده بود میگفت چیکارش کنم هر کاری میکنم پیچونده نمیشه؟ هی هر روز می پرسه حرف زدی باهاش؟

پسر دوباره اصرار کرد: نگفتین کجا هستین الان که بیام خدمتتون؟

خدایا بعد از سه سال دست بردار نیست. نفس عمیقی کشیدم: من دیگه توی این شهر کار نمی کنم. ( نگفتم به زودی برمیگردم!) 

با ناراحتی گفت: باشه

گوشی رو قطع کردم و شماره رو بلاک. باید همون یک سال پیش که نصفه شب توی واتس اپ پیام داد: سلام خانم دکتر خوبین؟ از همه جا بلاکش می کردم. قیافه ی مادرجان شکوه که صدای پسر رو کاملا شنیده بود، دیدنی بود: چرا زدی تو ذوقش؟

-مااااامااان!


111- دقت کردین سه روزه پشت سر هم دارم پست می ذارم؟! اگه گفتین ما بلاگرا معمولا چه زمانی خیلی فعال می شیم؟!

  • ۶۷۳

جانِ مامان؟

  • ۱۳:۵۲

واسه منِ دندونپزشکی که معمولا بچه‌ها ازم می ترسن و خیلی‌هاشون تمام وقت زیر دستم جیغ می‌زنن و گریه می‌کنن و می‌شه گفت بدترین اذیت های ممکن رو سرم میارن؛ ولی باز نهایت تلاشم رو می‌کنم که صبور باشم و سرشون داد نزنم، واقعا قابل درک نیست که چطور یه عده بچه‌دوست نیستن و تحمل سر و صدا و شیطنت‌های یک کودک رو ندارن.

همیشه می‌گفتم عشق بچه ی زیر دو سالم و وقتی بچه ام دو سالش شد، نمی‌خوامش دیگه؛ ولی الان بعضی وقت‌ها واسه بچه‌ی 6-7 ساله هم حتی ذوق می‌کنم. تقریبا همه‌ی اطرافیانم می‌دونن که یکی از اصلی‌ترین دلایلی که به ازدواج تمایل دارم، میل شدیدم برای تجربه‌ی حس مادریه. می‌دونم هنوز دیر نشده و خیلی وقت هست برای اینکه کسی من رو هم "مامان" صدا کنه، اما همیشه آرزو داشتم قبل از 30 سالگی بچه داشته باشم و الان با اینکه چند سال دیگه هم تا اون زمان فرصت دارم، حس می کنم آرزویی دست نیافتنیه برام، و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، این حس اذیتم می کنه! 


+حلوای شیرینم

  • ۳۷۵

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد...

  • ۲۳:۴۴

وقتی مسخِ کافکا رو خوندم، تا چند ساعت گیج و ویج و غرق در لذت بودم. بعد شروع کردم نقدهای مربوط بهش رو خوندن و باز دلم خواست از اول فضای زندگی گرگور رو تجربه کنم

محاکمه رو هم به محض دیدن اسم کافکا گرفتم. دوباره اول کتاب یک نقد ده صفحه ای بود که گذاشتمش بعد از خوندن داستان. برای من کتاب سختی بود، چون فلسفه ی خاص کافکا در جای جای صفحاتش موج می زد. با اینکه تصمیم گرفته بودم مازوخیسم وار رفتار نکنم ولی بخاطر گل روی کافکا، بالاخره تمومش کردم. اونقدری که راسگولنیگوف داستایوفسکی باعث برانگیختن حس همدردی ام می شد و میل به نجاتش داشتم، نسبت به ک. چنین حسی نداشتم. کتاب با شوک تموم شد و سریع نقدش رو خوندم و درک ناقصم، کامل شد؛ ولی حالا حالاها دلم نمیخواد دوباره بخونمش و توی فضای خفقان آور کتاب گیر کنم. یک جورهایی این کتاب حال و روز این روزای جامعه رو تداعی می کرد و این برای منی که تصمیم گرفتم تا جایی که می تونم از غم و غصه ای که توانایی اصلاحش رو ندارم، فراری باشم، اذیت کننده بود. ولی از طرفی حس می کنم آمادگی این رو دارم که بالاخره پا روی ترسم بذارم و یکی از کتاب های صادق هدایت رو شروع کنم. به تازگی متوجه شدم که با تک تک شخصیت های قهرمان کتاب ها که تنهایی خاص خودشون رو دارن، هم ذات پنداری می کنم. در واقع اگه دقت کنیم ذات انسان توی هر موقعیتی باشه تنهاست، حتی اگه بهترین خانواده، عشق یا دوستان رو داشته باشه.

راستی نگران نباشین قول میدم اگه بعد از خوندن کتاب های صادق هدایت خواستم خودکشی کنم، قبلش خبر بدم!   

  • ۲۴۰

دندان لق

  • ۰۷:۳۹

به یک آدم هایی میگویند: دندان لق!!!

همان هایی که نه رفتن بلدن نه راه ماندن را!

همان هایی که هیچ وقت تکلیف شان در زندگی مشخص نیست!

نمیدانند چه میخواهند، کجا زندگی میکنند!

و بدترش این است که حتی روابط اجتماعی را هم نمیدانند!

مدام غر میزنند!

چشم هایشان را روی احساسات شما میبندند!

یکدفعه مهربان میشوند!

یا

تلخ میشوند!

برایشان،

نه  اشک شما مهم است!

نه خنده هایتان!

آنها،

خودازاری وخیم دارند!

یک روز هایی فرشته میشوند!

و

یک روزهایی مسئول گرفتن جان ات!

میبینی؟! خیلی برایتان آشناست!

از این دست ادم ها زیاد دور و برتان است!

اینها همان دندان لق زندگی شما هستند!

همان هایی که میدانید دوستتان ندارند!

میدانید بد هستند!

میدانید نمیتوانند عاشق باشند!

اما قبول کنید

آدم تا یک جایی تحمل دارد!

تا یک جایی می کشد این درد را در زندگیش!

قبل از متنفر شدن از خودتان

آنها را بیندازید دور!

آنقدر دور که جای خالیشان، در حد یک جای خالی باشد!

مثل همان دندان های شیری که افتاد!

و فرصت دادیم

برای دائمی ها!


##فرنوش_همتى



  • ۲۵۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan