ثابت قدم

  • ۲۲:۵۳

وقتی خریدمشون چیزی نظرم را جلب نکرد. حتی وقتی پوشیدمشون و به شهر طرحی رفتم و با پاهای آش و لاش به خانه برگشتم هم. همان طور که پاهام را ماساژ می دادم، نگاه مادرجانم بهشون افتاد و گفت: اینها جدیدن؟ -بلی. واسه همین پام رو میزنن. - چرا انقدر شبیه فلان کفش و بهمان کفشته؟

و در اون لحظه بود که تازه به نظرم فرم و شکلشون آشنا به نظر اومد. دلیل اینکه تو سه سال گذشته سه تا کفش شبیه به هم با اندکی تفاوت در رنگ و بنددار بودن و نبودن خریدم و مدل های جدید رو امتحان نکردم، چی می تونه باشه؟ جالبه بدونین (ولی نپرسین!) که دقت کردم حتی فقط یک سری از پسرا برام جذابن و بقیشون به دلم نمی شینن. طوری که دوستام از صد متری پسر با فاکتورهای مورد علاقه ی من ببینین، پهلوم رو با آرنجشون سوراخ می کنن که هوپ هوپ ببین پسره رو! اُف بر من! گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟!

به نظرم باید یکم طیف علایقم رو وسیع تر کنم! 


+ انقدر اعصابم از خوندن اخبار این روزها از ترور و زلزله و گرونی و چه و چه به هم می ریزه که ترجیح میدم تی وی رو روشن نکنم، کلیپ های دردناک نبینم و اخبار رو هم نشنوم. بذار فکر کنم هیچ جایی هیچ اتفاقی نیوفتاده. بذار فکر کنم همه چی آرومه...

  • ۸۴۲

اینجا همه چی درهمه! (٨)

  • ۱۵:۵۶

یکـ - حقیقت اینه که تا وقتی توی جایگاه بیمارهات قرار نگیری، نمی تونی کامل درکشون کنی. انتظار برای اینکه نوبتت بشه، یا نه نوبت داشته باشی ولی بیمار قبلی هنوز کارش تموم نشده باشه، خیلی سخته! هرچند من وقتی می رم دندونپزشکی، بیشتر سعی می کنم با همکارم همدردی کنم و دقیقه ای یک بار در نزنم که: نوبت من نشد؟! 

جونم براتون بگه حالا من نوبتم شد و رفتم داخل، بیمار قبلی روی یونیت نشسته بود. نگاهش کردم، صورتش به طرز عجیبی کشیده بود. با دهان باز به خانم دکتر گفت: فَ فَعَععم در رفته! که معلوم شد که فکش در رفته. زن خیلی ریلکس بود، بی هیچ استرسی. خانم دکتر دو تا دستش رو داخل دهان بیمار کرد و سعی کردم مانور جا انداختن فک رو انجام بده ولی زورش نرسید. به منشیش گفت که دکتر فلانی که جراح فک و صورته رو سریع صدا کن. آقای دکتر که استادم بود، اومد و تِق فک رو جا انداخت. بیمار گفت: نمی دونم چرا هر بار میرم دندونپزشکی فعَععم درمیره و دوباره فکش در رفت! استاد سریع دوباره جا انداخت و به مریض گفت: سیسسس صحبت نکن و بعد روسری بیمار رو دور تا دور سرش بست. حالا قیافه من دیدن داشت. ترکیبی بود از ترس و خنده! اینجا استاد اومد کمک، تو ده کوره ای که من هستم، جراح فک از کجا بیارم؟


دو - پسربچه ده دوازده سالش بود. از شدت استرس حالت تهوع شدید داشت. حواسش رو پرت و آرومش کردم. وقتی ترمیمش تموم شد، گفتم: خاله، ترس داشت که انقدر اولش حالت بد بود؟ گفت: نه! خدا بگم دوست هام رو چکار کنه. اونا من رو ترسونده بودن از دندونپزشکی! اصلا ترس نداشت. کدوم دندون هام دیگه ترمیم داره خانوم دکتر؟


سهـ - خدا بیمارِ بچه ی ترسو، نصیب هیچ کدومتون نکنه. به دختربچه بی حسی زدم تا ٦ بالای هوپلِسِش رو بکشم و اجازه بدم دندون هفتش بیاد جاش رو بگیره. با اینکه کاملا بی حس شده بود، به محض اینکه شروع به لق کردن دندون کردم شروع کرد به جیغ و نعره زدن. سرش رو محکم با حلقه کردن دست راستم، گرفتم و کمی به سمتش خم شدم که نیم خیز شد و یه جیییییغ بنفششششش توی گوشم کشید. تا ده دقیقه گوشم سوت می کشید و درد می کرد. از طرفی مرتب دهانش رو می بست و طبیعتا انگشت های من رو گاز میگرفت. با اینکه چیزی نگفتم ولی مادرش چندین بار ازم معذرت خواهی کرد بنده خدا!


چهار - دو تا خواهر برداشتن موهای دخترهای ٦-٧ساله شون رو حنا زدن. بعد موهاشون به طرز جالبی ترکیبی از شرابی و بادمجونی شده. جفتشون رو صدا می زنم: آن شرلی! آن شرلی شماره یک که  خیلییی شیطون بود هفته قبل اومد دندون شیری هاش رو کشیدم رفت. آن شرلی شماره دو، این هفته اومد؛ خاله و دخترخاله اش هم دنبالش بودن. وقتی دندونش رو کشیدم، خندید. آن شرلی شماره یک دوید اومد سمت میزم و خم شد به سمتم و با حرص گفت: واسه من فقط محکممم می کشی؟ حسابت رو می رسم! کلی خندیدم به حرفش.


پنجـ - این دختربچه بعد از چندین ماه اومد پیشم که یکی دیگه از دندون هاش رو عصب کشی کنم. اول کار با ذوق و شوق اومد داخل ولی دوباره به زور و دعوا خوابوندنش روی یونیت. مادرش هم روی یک صندلی گوشه اتاقم نشست. صبح بود و پرانرژی بودم و باحوصله. با بدقلقی ها و گریه هاش کنار میومدم و سریع تراش می دادم که مادرش به خانوم نون گفت: یه شکلات بهم می دین؟ صدای صحبتشون رو بین جیغ های دخترک می شنیدم که: وای حالم بده. وای دارم غش می کنم. حالت تعوع دارم... اوووق... و از حال رفت. مثل اینکه از شدت بی تابی های دخترش دلش ریش و منجر به غش شده بود! بردنش اورژانس و سرم بهش وصل کردن. به دختربچه نگاه کردم: ببین چی کار کردی؟ مامانت به خاطر تو حالش بد شد. مثل اینکه عذاب وجدان گرفت چون تا آخر کارش جیک نزد تا زود کارش تموم بشه و بره پیش مادرش. جالبی ماجرا اینجاست که مامانش رو دید و دوباره اومد دم در اتاقم ایستاد که چطور دارم دندون یکی دیگه رو درست می کنم! 


ششـ - بارها گفتم و باز هم میگم که از بهترین حس هایی که یک فرد می تونه تجربه بکنه، تشکر و دعای از ته دل مردمه که با هیچ چیزی قابل تعویض نیست: ایشالا خدا هر چی میخوای بهت بده. ایشالا همه آرزوهات برآورده بشه، ایشالا به خانوادت سلامتی بده و ...


هفتـ - یکی از صفاتی که اخیرا در خودم کشف کردم، دل کوچیک بودنمه! به این صورت که نمی تونم تحمل کنم و روز تولد اطرافیانم بهشون تبریک بگم یا بهشون هدیه بدم. مثلا اگه تولد خواهرم دو هفته دیگه است و امروز براش هدیه خریدم، آخر هفته که دیدمش بااااید بهش بدم و دلم طاقت نمیاره! تولد اخیر برادرم هم باز هول بودم که با خنده به روی من آورد که آخه فردا تولدمه، چرا امروز بهم دادیش؟ رو همین اصل کادوی تولد ٣١ شهریور مادرجان شکوهم رو چند روز پیش بهش دادم!! 

چه کاریه آخه؟ چرا صبر ندارم من؟! :-/


هشتـ - مردم حمله کردن به مغازه ها و برای مصرف چند ماه آیندشون پوشک و نوار بهداشتی می خرن. یک سری میگن این کار احتکار نیست و برای نیاز خودمون داریم خرید می کنیم و اعتمادی به شرایط آینده کشور نیست که روشن فکر بازی دربیاریم و بگیم ما نمی خریم و فلان و بهمان. نظر شما چیه؟ 


  • ۱۱۳۴

کنار تو از بیابونم که رد شم، شبیهِ جاده ی چالوس میشه!

  • ۱۳:۱۴

گوشی به دست رو مبل خونه نشستم که یهو پدرجان میگه: هوپ، عصر رفتی بیرون تغییری تو ماشین احساس نکردی؟

 - نه، شستینش؟ 

+ نه! 

- باد تایرهاش رو تنظیم کردین؟ 

+ نه!

 - آب و روغنش رو چک کردین؟

+ نه! 

- اممم... پس چی؟ 

+ احساس نکردی ماشینت سنگین شده؟ 

- نه! چیزی تو صندوق گذاشتین؟ 

+ نه! جدی نفهمیدی؟ 

- نه! 

+ باکش رو واست پر کرده بودم! 

من: نهههههه! :-)))


قبلا ها خودم بنزین میزدم، ولی بابام که برنامه آخر هفته ی من رو دیگه متوجه شدن که همیشه بیرونم و تلافی یک هفته کار رو با یللی تللی حتی شده الکی چرخیدن تو خیابونای شلوغ درمیارم و اصلا حواسم به بنزین نیست؛ خودشون پروفیلاکسی طور واسم بنزین می زنن که تو خیابون نمونم! 

پدرجان دوسِت داریم،

پدرجان دوست داریم!

:-)))


**عنوان جاده چالوس از مهران آتش


  • ۵۲۸

روان شناس لازم نشم، صلوات!

  • ۱۶:۰۳

یکی از عجیب و در عین حال بهترین حس های یه دندونپزشک وقتیه که همه یا بیشتر دندون های یک فرد رو خودش کشیده باشه؛ بعد بیمارش چند وقت بعد بیاد بهش سر بزنه و با لبخند بگه: " سلام دکترررر دلم براتون تنگ شده بود، اومدم بهتون سر بزنم"  و ردیف دندون مصنوعی هاش برق بزنه توی دهانش. خستگی آدم درمیره وقتی قربون صدقه ی دست و پنجه ات میرن که خوب کشیدی و اصلا نفهمیدیم و درد نداشت و این صوبتا! حتی مورد داشتیم دو هفته بعدش هدیه به دست اومده که ازم تشکر کنه و مگه نیشِ شُل شده ی من جمع شدنی بود وقتی شال خوشرنگ کادوپیچ رو دیدم؟!

  • ۶۹۴

اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست/ مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست :-(

  • ۰۱:۲۸

نتایج اولیه آزمون دکترا رو زده بودن. باید شنبه هفتم تیر تهران می بودم به واقع. می تونستم با قطار ششم راه بیوفتم و شنبه صبح خودم رو به مصاحبه برسونم. ولی وسوسه ی قطار ساعت چهار چهارشنبه چهارم تیر، که ماه چهارم ساله رهام نکرد. بلیت رو با هماهنگی با نسیم تا بتونم اون چند شب رو توی خوابگاهش سر کنم، خریدم. پرینت بلیت رو گرفتم و داخل پوشه ی جغدی شکلم، کنار بقیه ی بلیت های اتوبوس و قطار تبریز-تهران گذاشتم. رفتنی ( قیده به معنای زمان رفتن ) به ایستگاه راه آهن، با یک حساب سرانگشتی متوجه شدم این سفر ٤٤٤ امِ من به تهرانه. این همه چهار قاعدتاً خوش یمنه، ان شاء الله این راه رو با مراد برگردم؛ حالا مصاحبه رو قبول نشدم هم چه باک؟! 


 +چالش من به جای تو 

++ همون طور که حتما حدس زدین، تلاشم رو کردم که خودم رو جای شباهنگ بذارم. هرچند با گوشی تایپ کردم و نتونستم نیم فاصله رو رعایت کنم. ایشالا به بزرگیِ خودش ببخشه! 

  • ۸۲۷

هر چه شد آن پیچک گیسو به هم تابیده‌تر/ مشکل این عاشق سرگشته شد پیچیده‌تر

  • ۱۰:۱۷

موهایش را ریز ریز می بافد و بعد از چند ساعت باز می کند و از سایه روشن این فرفری ها لذت می برد. فردا روز با اتو، لختِ شلاقی شان می کند و دورش می ریزد و لبخند می زند. چندی بعد با سشوار به موهایش پف می دهد و قول بابلیس برای روزهای آتی بهشان می دهد. می ایستد، سرش را پایین می گیرد و موهای آویزانش را در جایی که می گویند مغزِ سر جمع می کند و گوجه ای شان می کند و سریع می بندد تا باز نشوند. اوقاتی هم هست که می گوید: مگر سادگی چه مشکلی دارد؟ شانه شان می کند و دورش می ریزد و باز لبخند می زند. 

خودش را خوب شناخته بود که می دانست ایجاد تغییر، هر چند کوچک در موهایش چقدر خوش حالش می کند.


+ از مدل های موی ساده و سریع استقبال می شود! 

*عنوان از سعید بیابانکی

  • ۵۱۷

اینجا همه چی درهمه! (٧)

  • ۱۰:۵۵

این شما و این هم پستی دیگر از سری پست های از هر وری دریِ من ( وقتی چند روز ننویسی و کلیدواژه ها روی هم تلنبار بشن، همین میشه دیگه!):


زیقو- شکر خدا که از دوره ی کراش داشتن روی بازیگر و مجری و فوتبالیست دراومدیم و رو به نمونه های حی و حاضر آوردیم. نجم الدین شریعتی رو که می شناسین؟ مجری برنامه سمت خداست و الگویی که همه مامان های ایرانی روش کراش دارن و دوست دارن دامادشون شبیهش باشه. بعد چند ماه پیش تو فرودگاه مشهد یه آقایی با لبخند فوق ژکوند اومد نزدیکم و بعد از کنارم رد شد که نصف من بود هیکلش! حالا یا قد و قواره من خیلی بزرگه یا رزولوشن تلویزیون زیادی بالاست. تا توی هواپیما داشتم فکر می کردم کجا دیدم این بشر رو که یادم اومد: در سمت تو ام، دلم باران، دستم باران، دهانم باران... 


ان - پارکینگ آسفالت نشده و زمینش خاکی بود. استارت زدم و آروم از جای پارک بیرون اومدم. آخرهای شب بود. سه تا از این پلیس ها که سر چهارراه ها می ایستن و لباس سفید می پوشن هم داشتن میومدن تا ماشینشون رو بردارن. از کنارشون رد شدم. پسر پلیس جلویی یک دفعه گفت: خانوم تو رو خداااا آروم برو چش و چالمون رو پر از خاک کردی! و به هم قطاری هاش نگاه کرد و زد زیر خنده! می خواستم بگم: یخ نکنی سرکار! با دنده یک خاک بلند میشه که خاکی شدی؟ ولی فقط پوکرفیس نگاهش کردم و رد شدم.


دو - خاله دندون هات خیلی خرابه، همشون رو کرم خورده. چرا مسواک نمی زنی تو؟

دخترک به مامانش نگاه کرد. بعد به من خیره شد و گفت: مسواک ندارم! مامانم واسم مسواک نمی خره.

سر و وضعشون بد نبود. با حالت سوالی به مادر نگاه کردم که آره؟ 

هول جواب داد: نه خانوم دکتر! مسواک براش می خرم هی گمش می کنه. دخترم چرا الکی میگی؟

دختربچه می خنده. من هم می خندم: همین الان برین از داروخونه یه مسواک خوشگل براش بخرین. 


 توخواَ - این دختربچه ای که در موردش گفتم خیلی لوس بود رو یادتونه؟ (پاراف ٦) بعد از اینکه چند ماه پیش دو بار اومد پیشم و هر بار یک ساعت من رو مچل خودش کرد و اجازه نداد واسش پالپو کنم، هفته ی قبل رفته بود یکی دیگه از مراکز بهداشت و اونجا هم همین بامبول رو درآورده بود. بعد مامانش دستش رو دوباره گرفت اومد که گفتن شما می تونی فقط و از دخترم قول گرفتم اگه بذاره واسش کار کنین براش تولد بگیرم. نگاه به بچه کردم و دیدم نه این همون دختر چند ماه قبله که مظلوم خوابید زیر دستم ولی بعد محشر کبری به پا کرد: من واسش کار نمی کنم متاسفم.

-عه خانوم دکتر قول داده دخترم

-خانوم محترم به قول دادن نیست. بچه چار سال و نیمه که درکی از قول نداره. دخترتون به شدت غیرهمکاره و باید بره اتاق عمل و تحت بیهوشی واسش کار بشه.

-خب هزینه اش رو نداریم.

-خب ما هم امکانات اتاق عمل رو نداریم و من هم متخصص اطفال نیستم!

-تو رو خدا حالا این دفعه قول میده بخوابه.

-نه! همین چند روز پیش رفته پیش همکارم و اجازه کار نداده. تو چند روز که معجزه نمیشه.

دوباره من بودم و مکالمه ی بالا که چندین بار تکرار شد با همین کیفیت. بعضی وقتا دلم میخواد از دست یک سری از بیمارها جیغ بزنم که هر چقدر توضیح میدم درک نمی کنن و باز حرف خودشون رو می زنن. بالاخره زن رفت. نیم ساعت بعد داشتم تلاش می کردم دندون پره مولر (شماره٤) دختری که میخواست ارتودنسی کنه رو خارج کنم که دخترک لوس با پدرش وارد شد و اصرار پشت اصرار ولی من باز قبول نکردم توی این حجم شلوغی مرکز وقت خودم و بقیه بیمارها رو الکی بگیرم و دختربچه نذاره کار کنم واسش. پدرش داد زد: به درک! و درب رو محکم زد بهم و رفت. 

نگاهم چطوری بود؟ همون پوکرفیس معروف! 


کَتْخ - داشتم سعی می کردم یه جای گیر توی دندون که به شدت پوسیده بود، پیدا کنم تا نیرو وارد کنم و بکشمش. مقاومت می کرد و خرد می شد و پایین می رفت. خم شدم روی دندون و گفتم: من روی تو رو کم می کنم، درِت میارم! هنوز واگویه ی ذهنی ام تموم نشده بود که خرده های دندون با خون و بزاق بیمار توی صورتم پاشید. قشنگ خرده هاش رو زیر پلکم احساس می کردم. سریع ماسکم رو درآوردم و صورتم رو شستم. چند بار زیر شیر آب پلک زدم و برگشتم: ایشالا که این پیرمرده مرد خوبی بوده باشه در زندگیش و من مریض نشم!

با حرص بیشتری تلاش کردم دندون سرتق رو دربیارم؛ لق شد و برای تکمیل اذیت هاش پرید توی حلق بیمار! پیرمرد با کلی اخ و سرفه دندونش رو تف کرد بیرون. 

دندون سرتق لجباز!


سَنک - دختربچه رو معاینه کردم و فرستادمش بره. سرم خلوت شد. رفتم اتاق پزشک. بعضی وقت ها کیس های باحالی پیدا میشه لابه لای بیمارهاش. همون دختربچه و مادرش توی اتاق پزشک بودن. حواسم به مکالمه شون با دوستم جلب شد: یه شامپو می نویسم واسش. یه بار امروز سرش رو باهاش بشوره. یه بار یه هفته دیگه.

-خانوم دکتر استفاده کردم فایده نداشت.

-فلان کارو کردی؟ 

-بله

-بهمان کار رو؟

-بله

-خب باید موهاش رو کوتاه کنین و با شونه ی مخصوص موهاش رو شونه کنین تا شپش ها رو دربیارین.

شپش! منو میگی؟ گرخیده بودم. اخیرا این اطراف شپش زیاد شده، خصوصا بین بچه مدرسه ای ها. خوب شد بچه هه رو نخوابوندم واسش کار کنم ها. :-/


سیس - در ماه می تونیم تا دو ساعت دیر بریم و زود بیایم. بعد همیشه اوایل ماه سریع این دو ساعتم تموم میشد و تا آخر ماه دست به عصا حرکت می کردم. ولی الان آخرای مرداده و من هنوز ٤٥ دقیقه از دو ساعتم مونده. انقدر خوبه که صبح ها بی استرس حاضر میشم. امروز حتی یک ربع بیشتر خوابیدم. ظهرا هم ده دقیقه یک ربع زودتر انگشت می زنم میرم. چیکار کنیم ما معمولیا لاکچری بازی هامون در این حده!!


  • ۶۶۹

تا شقایق هست، هوپ هم هست!

  • ۱۵:۳۸

فکر می کنم جنونِ خرید روسری و شال، توی جمع کثیری از دخترها وجود داره. طوری که هر روسری خوشگلی که می بینی دلت می خواد و سریع توی ذهنت آنالیز می کنی که به کدوم لباس هات میاد و به کدوم ها نمیاد. اعتراف می کنم حالا که توی شهر طرحی گیر کردم و زیاد نمی تونم خرید برم، یکی از سرگرمی هام سفارش روسری از اینستاگرام و منتطر موندن برای دیدنش موقع رسیدن به خونه است. طبیعتا برای جلوگیری از ورشکستگیم باید پیج هایی که روسری می فروشن رو بلاک کنم. گفتم خونه، یادِ عکس دو نفره ی مامان بابا افتادم که به تازگی گذاشتم بک گراند گوشیم و با هر بار دیدنشون لبخند به روی لب هام میاد. شیطون ها رفتن تنهایی لباس سِت خریدن. پیرهن بابا و مانتوی مامان به طرز دلپذیری شبیه به همه؛ ما هم مجبورشون کردیم عشقولانه کنار هم بایستن و ازشون عکس گرفتیم. فقط خود خدا می دونه چقدر دوستشون دارم و چقدر حالا که مستقل شدم قدرشون رو می دونم. 

یه وقتایی توی درمانگاه مریض از سر و کولم بالا می ره و از شدت سرشلوغی نمی فهمم چکار می کنم اصلا و دوست دارم یک سری از بیمارهای غیر اورژانسی رو بپیچونم که برن بعدا بیان. دوستِ پزشکم گفت ما به این کار تو بیمارستان می گیم: فِلای! بعد هستن بیمارهایی که میگم بهشون: خب دندونتون عکس نیاز داره. 

زیپ کیفشون رو باز می کنن - بفرمایین اینم عکس.

-اممم... گفتین آسپرین می خورین؟ باید چند روز قبلش قطع کرده باشین مصرفش رو. برین هفته دیگه...

-خانوم دکتر، ٥ روزه نخوردم که بیام اینجا! 

-صبحونه چی؟ خوردین؟

-بله. قرص فشار و قندم هم خوردم.

تسلیم میشم و میگم بخواب روی یونیت! این جور روزهای شلوغ رو به عشق اینکه تایم کاریم تموم بشه و برم پانسیون و غذایی که شب قبلش پختم رو گرم کنم و بخورم، پشت سر می ذارم! می دونین؟ یکی دیگه از سرگرمی های لذت بخش این روزهام، آشپزی و تلاش برای نزدیک کردن طعم غذاهام به دستپخت عالی مامانمه. مثلا خورش بادمجون که درست می کنم یک بار رُب زیاد می زنم مزه املت می گیره، هفته بعد رُبش خوب میشه ولی فلفل زیاد می زنم و دفعه بعدی حواسم هست چی رو چقدر بزنم که طعمش خوب بشه و واقعا هم محشر میشه و خودم واسه خودم ذوق می کنم و از خودم تشکر می کنم و به همخونه ها تعارف می کنم بخورن و نظرشون رو بگن. 

زندگی مجموع همین لحظات خوب و بده. داستان زندگی هیچ کس همیشه در اوج نیست. باید یاد بگیرم که در لحظه زندگی کنم. نه غصه ی گذشته رو بخورم و نه غم چند سال آینده ام رو داشته باشم...

همین!

  • ۴۷۷

من تا قیامتم، حتی ببخشمت از یاد نمی برم...

  • ۱۹:۱۰

می دونی؟ اوایلش خیلی سختته. هی لحظات و دقایق و ساعت ها رو می شماری: دو ساعت و سی و هفت دقیقه است که باهاش حرف نزدم... ده ساعته که پیام نداده... چهار روز و سه ساعت و نیمه که ندیدمش... یک هفته است که خبری ازش ندارم... دو هفته است که برای خودم قدغن کردم که کاری بهش داشته باشم... سه ماهه که تلاش می کنم دیگه دوستش نداشته باشم... یک ساله که با شنیدن اسم فلان خواننده و مجری دیگه دلم نمی لرزه و قوی تر شدم.

 البته سه سال و یک هفته بعدش هم هنوز سخته؛ هرچند چیزهایی که یادت مونده، مثل بقایای یک کابوس قدیمی باشه. میگن خاک سرده. من می خوام این نوید رو بدم که حتی اگه خاک سرد بینتون نباشه، باز بعد از یه مدت این غم سرد میشه. ولی اون حفره ی خالی توی دل به این راحتی ها پر نمیشه. حفره ای که خیلی چموشه و یهو در اوج خوشی هات می لرزه و یک چیزهایی رو یادت میاره و ... . 


*باید ببخشمت_امیرعباس گلاب

  • ۵۲۶

بیا دلبریتو یکم کمترش کن!

  • ۱۵:۲۱

+ آقا اجازه؟ ما به مریض هایی که چند بار پشت سر هم میان پیشمون و تمام دندون هاشون رو دونه دونه می کشیم هم عادت می کنیم؛ دوستشون داریم و وقتی آخرین دندونشون رو کشیدیم، بُغضو می شیم که دیگه نمی بینیمشون. شما چطور می تونین دلبَری کنین از بقیه و بعدش غیبتون بزنه و برین حاجی حاجی مکّه؟! 


++ امیدوارم دخترای روپوش سفیدپوش، هیچ وقت استرسی رو که امروز من کشیدم تجربه نکنن ( که می کنن!). تا مهره ی  ٥ ام گردنی ام، توی دهان مریض بودم و توی خون و خونابه دست و پا می زدم که تمیزکار مرکز  "آقای ز " اومد تا سینی های قبلی رو جمع و جور کنه. یک دفعه گفت: اوه اوه خانووووم دکتر! پشت روپوشتون خونیهههه. 

برای لحظه ای قلبم ایستاد. نکنه...

 سرم رو با اضطراب از دهان مریض بیرون آوردم و به پشت روپوش نگاه کردم. موقعیت خون خشک شده ی روی روپوش، گوشه ی کمرم بود. نفس راحتی کشیدم. امان از کشیدن های پشت سر همِ طرحانه!


+++ دست خطم غیر قابل تحمل شده. هر روز بدتر از دیروز! خودکار رو که میذارم روی نسخه، با اکراه برش می دارم. البته این( عکس حذف شد) یکی از خوش خط ترین نُسَخمه!


*عنوان از شهاب مظفری


  • ۷۱۵
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan