بالام جانِ من :-)

  • ۱۶:۲۸

همه چیز از وقتی شروع شد که من برای اولین بار میگو درست کردم با سالاد شیرازی و ذوق زده، عکسش رو توی وبلاگم گذاشتم! واسم کامنت گذاشت ولی بدون لینک وبلاگش. اسمش خاص بود. توی گوگل سرچ و وبلاگش رو پیدا کردم. مهربونی همراه با شیطنت ذاتیش به دلم نشست. بهم میگفت گل دختر، بالام جان، قزتمام و خیلی اسم های خوشگل دیگه. یک بار بهش گفتم این حجم از قربون صدقه رفتن رو از تو یاد دارم می گیرم زهرا؛ خندید و باورش نشد. فراموش نمی کنم دو سال و نیم قبل رو که یک دفعه یازده شب تماس گرفت و یک ساعت با هم حرف زدیم. صداش مثل چهره اش دلنشین بود. همیشه باهاش حرف می زدم و درددل می کردم. واسم شده بود یک دوست مجازی که به دنیای واقعیم راه پیدا کرده ولی موفق به دیدارش نشدم! چند روز پیش بالاخره بعد از چهار سال دیدمش. زهرا جانم به همون خوشگلی و مهربونی و پرانرژی که تصور می کردم، بود. چند ساعتی که باهاش گذروندم انقدر خوش گذشت بهم که هنوز شیرینیش رو حس می کنم. 


+ تقریبا همه ی دوست های صمیمی مجازیم رو دیدم. هر دیدار حس عجیب و در عین حال فوق العاده و متفاوتی داره! بهتون توصیه می کنم لذت دیدن دوست هاتون رو از دست ندین. ؛-)

  • ۲۵۴

ریا نباشه عضو سازمان شدیم و نظام دار!

  • ۱۱:۲۵

چشمم بهش افتاده بود و لبخندم رو نمی تونستم جمع کنم. اوج خلاقیت طرف رو می رسوند. آقای گاف نگاهم رو دنبال کرد و گفت: خودم درستش کردم، قشنگه؟! 

گفتم: خیلی! میشه ازش عکس بگیرم؟! 

گفت: بگیر! اوایل گذاشته بودمش روی میزم، دقیقا جای این پرینتر، بهم ایراد گرفتن گذاشتمش روی میز پشتی. 

گوشیم گفت چلیک و عکس ثبت شد. درختچه پفک و پفیلا!

روز-داخلی- اتاق ثبت نام سازمان نظام پزشکی


  • ۲۵۹

درسته خودم شبیه مونیکام، ولی "جویی" با اختلاف محبوب ترین شخصیت بود واسم!

  • ۱۲:۳۵

پیاده اش کردم تا سریع بره بلیت گیر بیاره و سر فرصت ماشین رو پارک کنم. هوا به شدت چند شب پیش سرد نبود. توی پیاده روی شلوغ طبق عادت، تند تند، راه می رفتم تا بهش برسم. دست پسر کاغذ عطری به دست رو رد کردم، حوصله ی آبریزش بینی احتمالی رو نداشتم. ١٠٠ متر دیگه می رسیدم. صدایی ناگهانی سرعتم رو کم کرد:

-عه! سلاااام هوپ! 

هنوز جواب سلام هم کلاسیم رو نداده بودم که پسر سال پایینی هم گفت: سلام! سلام. 

در حالی که چشم هام گرد شده بود، گفتم: سلام، خوب هستین؟!

گفت: ممنون و در جمعیت میگ میگ وار غیب شد! با تعجب به هم کلاسیم نگاه کردم: این از کجا پیداش شد؟ با هم بودین؟

با خنده به مامانش اشاره کرد: نخیرم! من با سال پایینی می پرم آخه؟ 

بعد نگاهی کرد بهم و گفت: کلک! کجا میری این وقت شب؟ چه خانوم وار شدی!

-دیوونه! من همیشه خانومم! میرم سینما! خواهرم رفته بلیت بگیره. با اجازه!

با قیافه ی مشکوک خداحافظی کرد. "خفگی" فیلم خوبی بود. دوستش داشتم. کمی تا قسمتی یادآور فیلم قرمز بود که توی بچگی دیده بودم ولی با روند کندتر. نمی دونم با فیلم دیدن و سینما رفتن ژست روشن فکری می گیرن یا چی، که چلیک و چلیک صدای عکس گرفتن از پرده ی سیاه و سفید سینما شنیده می شد. لابد استوری می زنن: من و نوید و خفگی یهویی! 

بعد از سینما تلگرامم رو چک کردم، همون هم کلاسی پیام داده بود: باورت نمیشه وقتی یک دفعه تو رو دیدم و از پشت سرم اون پسر پیداش شد و سلام کرد، یک لحظه فکر کردم با اون قرار داشتی، بعد اومده جلو رابطتون رو علنی کنه! 

با خنده نوشتم: از اتفاق من کاملا برعکسش رو تصور کردم!

-منو که دیدی با مامانم بودم. ولی تو در هر صورت مشکوک بودی! اون وقت شب، تنها، تیپ کرده! غلط نکنم قرار داشتی!

در حالی که به فضولی ذاتیش می خندم: آره قرار داشتم! با دوز پسرم! 

و شکلک عینک آفتابی براش می فرستم.


***

" نگار" رامبد جوان خیلی فیلم خاصی بود. ازون خاص هایی که با سلیقه ی همه جور نیست. لحظاتی بود که می گفتم: وای دختر چقدر خوش ساخته! ولی اکثرا از عجیب غریب بودن فیلم ابروهام به مغز سرم چسبیده بود!


***

"مَلی و راه های نرفته اش" فیلم متوسطی بود، درسته طبق معمول تهمینه میلانی تمام مردها رو اعم از برادر و پدر و پدرشوهر و شوهر ظالم جلوه داده بود و زن ها رو مظلوم، ولی نمیشه کتمان کرد که واقعا چنین مردهای سادیسمیکی وجود دارن. مردهایی که شاهد رابطه ی والدینشون بودن و چرخه خشونت از پدرشون به اونها منتقل شده. آقا ما میلاد کیمرام رو دوز، چرا چنین نقش هایی بهش میدین آخه؟ :-/


***

" بیست و یک روز بعد" هم از فیلم های خوبی بود که اخیرا دیدم. فیلمی که به خاطر نوید کوچولوی ابد و یک روز انتخابش کردم. چقدر با وجود سن کمش خوب بازی می کنه این پسر! 


***

 و " نفس"، چقدر افسوس خورده باشم از اینکه انقدر دیر دیدم این فیلم رو خوبه؟ عااااالی بود. بازی تک تک بازیگرا به خصوص بهار و ننه آقا و شبنم مقدمی فوق العاده بود. اگه ندیدینش حتما دانلود کنین و ببینینش. کلی قربون صدقه ی استایل صورت کمی تا قسمتی کلاس ٣( فک پایین جلو) بهار رفتم.


***

اکران "ائو " خیلی محدوده. هفته ی پیش به توصیه ی دکتر میم تصمیم گرفتیم بریم ببینیم ولی دیرمون شد و به تک سانس اون روز نرسیدیم. موضوعش به نظرم جالبه: مردی از دنیا رفته و همه دور جسد او جمع شده‌اند اما این جسد از چشم تماشاگر دور نگه داشته‌ می‌شود. متوفی وصیت کرده که بعد از مرگ، جسد او را در اختیار دانشکده پزشکی برای استفاده علمی قرار دهند اما دخترش شدیدا مخالف است.

ایشالا دفعه ی بعدی!


+ هعییی!  "فرندز" عزیز دل من تموم شد!

زیباترین و بهترین ماه سال هم تموم شد... چکار می کنین شماها در غم فراقِ مهر؟

ِ



  • ۷۳۰

بنشین تا بگویم شرح چنگیز سبیل چخماقی که به روسری بنفشم چشم داشت را!

  • ۰۵:۰۹

١- واسه پدرجان پاورپوینت مقاله اش رو آماده می کردم. موضوع اش درباره ی تکنیک های جنگ روانی که مغول ها پیاده کردن و تونستن با استفاده از این روش ها عملیات نظامی شون رو به راحتی در ایران پیاده بکنن، بود. حالا جدا از وسواس علائم نگارشی که با آموزش های شباهنگ پیدا کردم و باید حتما بلافاصله بعد از پایان جمله نقطه بیاد، بعد یک فاصله و جمله بعد شروع بشه و پدرجان اصلا رعایت نکرده بود! من که سرم سوت کشید از تاکتیک هاشون: حمله مغول رو بلای آسمانی و نتیجه ی گناهان مردم جلوه دادن، تفرقه افکنی بین مردم با پیش کشیدن اختلافات مذهبی (سنی و شیعه)، قومی ( ترک و فارس و ...)، نژادی و طبقاتی، ایجاد رعب و وحشت شدید بین مردم با مُثله کردن، درست کردن کله مناره ها و ... . با دغل کاری وارد شدن هر مغولی با چندین اسب به میدان جنگ و راه انداختن مردم اسیر به دنبال سپاه تعدادشون رو بیش از چیزی که بود نشون دادن تا سپاه ایران بترسه که چقدر مغول ها زیادن، تطمیع حکام مسلمان به اینکه در مساجد برای چنگیزخان دعا کنن! دنبال کردن شهر به شهر سلطان محمد تا جایی که مانع از تفکر و گرفتن تصمیم درستش بشن. با ترس شدیدی که در بین مردم ایجاد کرده بودن فلج افکار مردم رو باعث شده بودن به طوری که : < یک سرباز مغولی مردی را اسیر کرد ولی سلاحی نداشت که او را بکشد. لذا به او گفت سر خود را بر روی زمین بگذار و تکان نخور. رفت و شمشیر بیاورد. وقتی برگشت دید آن مرد هنوز آنجاست و او را کشت! >

ایجاد ناامیدی در مردم با دستور چنگیزخان که زنان اسیر شهر به شهر گریه و زاری کنن، تخریب قنات ها، بریدن درختان، کشتن همه حیوانات حتی سگ و گربه و خیلی وحشی گری های دیگه! 

چیزی که جالب و شاید تاسف باره اینه که الان هم خیلی از روش ها داره پیاده میشه توی کشور و ما حواسمون نیست که چقدر اثرگذارن. مثل همین پخش سریع اخبار ناامیدکننده قتل و کشتار و تجاوز  به کودکان که داره واسمون عادی میشه؛ یا اختلافات فارس ها و ترک ها و لرها و کردها و غیره، خدایی چند بار تا حالا جک های قومیتی گفتیم و خندیدیم به هموطن هامون؟! 

تاریخ مرتب در حال تکراره و ما درس نمی گیریم که نمی گیریم!


٢- بهترین روش درمان فِسُردگی در خانم ها، خرید درمانی می باشد. هرچند الان ما معترضیم به سایز مانتوها، چرا کسی پاسخگو نیست؟ تا وقتی ٣٨ بودیم همه مانتوها سایز ٣٦ داشتن، الان که سایز کم کردیم همه مانتوها از ٤٠ شروع میشن و توی تنمون زار میزنن! ما هم می زنیم توی کار free size که الان مُد می باشد! باشد که اگر خوب نگه داری کنیم از آن، بتوانیم در بارداری چند سال آتی خود استفاده اش بُنماییم! :-/

حالا آن به کنار مانده بودیم با زنی که در روسری فروشی هر روسری به سر می کردیم، از سرمان می کشید و می گفت من هم می خواهم، چه کنیم! بنفش سر می کردیم می گفت بده به من، نارنجی سر می کردیم می خواست! آخر دستش را کشیده و به کنار دسته روسری ها برده و گفتیم: جان بچه ات بی خیال ما شو، خودت انتخاب بُنما!


٣- یکی از دوستان من رو به چالش معرفی لپ تاپ دعوت کرده. والا لپ تاپ من ابزاری ترکیده بیش نیست، پس معرفی نمیخواد! فقط کار پایان نامه ام رو باهاش انجام دادم و الان باهاش فیلم می بینم. همه کارهام با گوشی ام انجام میشه. حتی ٩٩.٩٪؜ پست هام رو هم با گوشی می نویسم! 


٤- وقتی این پست بهار رو خوندم، یاد خاطره ای از دوران درخشان مدرسه ام افتادم! کل تابستون های اول راهنمایی تا سوم دبیرستانم رو کلاس زبان می رفتم، هرچند الان خیلی از معلومات زبانی ام فراموش شده! بعد یادمه سوم راهنمایی بودم و احساس شاخی می کردم توی زبان، مخصوصا اینکه دوم که بودیم دبیرمون یک سری از سوالاتش رو از من می پرسید. دبیر زبان سوم راهنمایی مون، خانم مسنی بود که اون سال بازنشسته میشد. جلسه اول رفت روی تابلو دو تا خط نزدیک به هم کشید و شروع کرد از اول حروف انگلیسی رو به ما آموزش دادن! آقا ما رو میگی؟ خنده مون گرفته بود. هی پچ پچ و خنده بود که از ته کلاس که من اونجا نشسته بودم بلند می شد. اومد بالای سرم و دید که چیزی نمی نویسم! گفت واسه چی می خندی؟ با اعتماد به نفس پا شدم و اعتراض کردم به آموزشش! گفتم من که انقدر زبانم خوبه و حروف رو می چسبونم به هم و می نویسم، الان a,b,c بنویسم؟ نتیجه چی شد؟ تنبیه به اینکه هر کدوم از حروف رو خوانا توی یک صفحه انگلیسی تمرین کنم و جلسه بعد بیارم و بدتر از اون یک تخته پاک کن درست کنم. از دعوایی که بابام حین بریدن موکت و چوب و درست کردن تخته پاک کن کرد، چیزی نمی گم ولی انقدر بعد از اون بچه ی سر به راهی شدم که همین دبیر کذایی عاشقم شده بود و یه بار کلاس رو دستم سپرد و گفت نقش دبیر زبان رو ایفا کن! هر جایی هستی سلامت باشی خانم ایزدی...


٥- کتاب صوتی یکی از نعمات جالبی بود که به تازگی کشفش کردم! انقدر خوبه دراز بکشی و چشمات رو ببندی و واست کتاب رو بخونن که نگو! قشنگ بر میگردی به دوران کودکی و قصه های آخر شبی که واست تعریف می کردن تا بخوابی.


٦- خیلی وقت بود پست به این طولانی ای! ننوشته بودم. خوشم میاد از طویله نویسی. جایزه ی اونایی که تا آخر خوندن اینه که بیان یکی یه دندون واسشون بکشم و بهشون یادگاری بدم! :-))

عنوانم هم عجیب غریبه می دونم، خواستم نشون بدم بندهای مختلف به هم ربط دارن! بعله! 

  • ۵۰۲

وقتی صبرت لبریز میشه!

  • ۱۳:۰۸

مادرجان شکوه ام میگه حرص نخور، هر جا صلاحته میری. دوستم میگه حرص نخور، واسه همه همینه. 

ولی من نمی تونم حرص نخورم از دست کارمندهای دانشگاهمون که مدارک فارغ التحصیلیم رو بعد از بیش از یک ماه فرستادن و باعث شدن به این وضع دچار بشم. یک هفته نامه رسان که نامه رو از طبقه همکف می برد طبقه دوم نبود. ده روز خانمی که نامه رو دوباره از طبقه دوم می فرستاد طبقه همکف مرخصی بود، بعدش هم گفتن صبر کنین موقع ثبت نام جدیدالورود هاست! به همین مسخرگی و تباهی! 

فارغ التحصیلیم دیروز اعلام شد و بالاخره می تونم برم نظامم رو بگیرم. از طرفی طراحی سایت طرح دقیقا از امروز عوض شد و من به کمیسیون طرح مهر نرسیدم. الان حداقل باید ده تا استان رو انتخاب کنم و منتظر بمونم ببینم کجا من رو پذیرش می کنن. تمام استان های اطراف و یکی دو تا دورتر رو انتخاب کردم. متاسفانه حق انتخابم فقط در حد اُستانه، دیگه مثل قبل نمی تونم فقط مناطق محروم و امتیاز بالای استان خودمون رو انتخاب کنم. احتمالا باید بی خیال تخصص و جمع آوری امتیاز برای پروانه مطب بشم و منتظر باشم ببینم کجا می فرستن من رو! درست مثل سربازی! حالا این وسط که من کاملا آژیته ام بخاطر اینکه یک امضا می خواستم برای تایید امتیاز مقاله و طرح پژوهشی ام و استاد مربوطه نبود و شنبه می اومد، منشی دفترش ازم خواستگاری کرد واسه فلانی که می خواد بره کانادا! این یکی هم به سرنوشت بقیه دچار شد ولی این فکر توی سرم وول می خوره که اگه انقدر کشورم رو دوست نداشتم، اگه انقدر به خانواده ام وابسته نبودم، چقدر خوب می شد می رفتم و از اینجا با این قوانین مسخره ی مَن درآوردی اش که به راحتی با پارتی و سهمیه عوض میشه، خلاص می شدم!

می دونم خیلی غر زدم. سرتون درد اومد ولی باید آروم می شدم! 

اِپُلجایز می :-/

  • ۵۸۸

تا خاطر تو ذهن مرا ناز کند...

  • ۱۳:۵۳

یه سوال سهل ممتنع ذهنم رو درگیر کرده!

اگه موقعیتی پیش بیاد واستون که هم زمان کسی رو دوست داشته باشین ولی احتمالا اون نه و از طرفی کسی شما رو دوست داشته باشه ولی شما نه، چکار می کنین؟ به اون طرف از علاقه تون میگین و تلاش می کنین اون هم از شما خوشش بیاد یا نه دل به علاقه ی نفر دوم می سپارین به امید اینکه روزی شما هم عاشقش بشین؟! 


از این سوال هدف دارم ولی نمیگم!! 

با تشکر از اون هایی که فقط به سوال جواب میدن و نمی زنن تو جاده خاکی! :دی


عنوان از #کاوه_احمدزاده

  • ۷۳۷

این دختره اینجا نشسته، گریه می کنه، زاری می کنه...

  • ۲۲:۴۵

دلم ریش میشه وقت هایی که دارم تلاش می کنم بچه ی گریان زیر دستم رو به هر نحوی که شده کنترل کنم و همراهش که فکر می کردم مادر یا پدر بچه است، میاد زیر گوشم آروم میگه: خانم دکتر! حواستون بهش باشه مادر نداره... خانم دکتر لوس بودنش بخاطر اینه که بدون پدر، بزرگ شده... خانم دکتر آمپولش رو آروم بزنین، یتیمه...

خداجونم! درسته خودت حواست به تک تک بنده هات هست، درسته برای هدیه کوچولو نامادری مهربونی فرستادی که هر چقدر بهش تذکر میدادم بره تا بچه حواسش به من باشه و نا آرومیش کم بشه دلش تاب نمی آورد و نمی رفت، درسته دختر کوچولویی که اسمش رو فراموش کردم به جای بابا، یه عموی خوب داشت ولی یتیم بودن سخته. اینکه نزدیک ترین افراد بهت رو دیگه نتونی داشته باشی خیلی سخته. میشه خواهش کنم اگه مامان باباشون رو زود با خودت می بری، حواست به اشک های پنهونی و حسرت هاشون باشه؟ میشه خودت اشک هاشون رو با دست های مهربونت پاک کنی؟! میشه؟


دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری می کنه

گل گلدونم ، ماه تابونم ، یکی رو بزن از برای من

دختره شونه می کنه موهاشو تو آب چشمه

پاشو میذاره بالای لبه ، یکی رو بزن از برای من

دختره شادی می کنه ، بازی می کنه ، خنده می کنه

نازنین من ، مهربان من ، یکی رو بزن از برای من

دختره می کنه با ناز دستاشو دراز رو به آسمون

نازنین من ، مهربان من ، یکی رو بزن از برای من


  • ۴۴۹

آسه برو، آسه بیا که گربه شاخت نزنه؟!!

  • ۲۱:۰۷

امروز خواهرم با رنگ پریده تعریف می کرد صبح زود توی ایستگاه اتوبوس بوده که پیرمردی اومده پیشش ایستاده و گفته: دخترم بیا این شکلات رو بگیر. بعد خواهرم هی گفته نه ممنون نمی خورم. پیرمرده هم هی اصرار پشت اصرار که نه بگیر ازم دخترم. وقتی دستش رو دراز می کنه تا از دستش بگیره، پیرمرد شکلات رو از سمت دیگه کشیده و هم زمان تلاش می کرده که دست خواهرم رو بگیره که خواهرم شکلات رو رها می کنه و یکی دو تا لیچار بار پیرمرد می کنه و فرار می کنه.


یادم نمیره دوست پیش دانشگاهی ام رو که دیر اومد سر کلاس و می لرزید. گویا دیرش شده و تاکسی گرفته بود تا به موقع برسه. با اطمینان اینکه راننده تاکسی پیرمرده، جلو نشسته بوده. پیرمرد تلاش کرده با دوستم حرف بزنه و در نهایت بهش پیشنهاد صیغه داده و دستش رو سمت دختر دراز کرده! دوستم میگفت با جیغ و داد از ماشینش پیاده شدم...


یکی از بدترین خاطرات خودم هم وقتی بود که دوم راهنمایی بودم. سوار اتوبوس شدم و قسمت وسط اش ایستادم. شلوغ بود و دوستم پشت سرم ایستاده بود. حواسم نبود کِی  ازم خداحافظی کرده و پیاده شده که یک دفعه دختری بزرگتر از من دستم رو کشید و گفت بیا این طرف و شروع کرد به جیغ و داد و مرد میانسالی رو دعوا کردن. گویا وقتی دوستم پیاده شده، اون مرد جای دوستم رو گرفته و تلاش کرده بوده به من نزدیک بشه در حالی که من اصلا حواسم نبود. زن ها من رو که شوکه شده بودم بین خودشون نشونده بودن و سعی میکردن دلداریم بدن. هنوز نمی دونم چرا اون لحظه  انقدر از همه ی کسایی که این صحنه رو دیده بودن، خجالت می کشیدم؟  گناه من چی بود؟  اینکه دختر بودم؟

+ دسته ی سوم (دسته ی اول و دوم ) مردهایی که درکشون نمیکنم، مریض های ج.نسی توی کوچه و خیابونن. من، خواهرم، دوستم و خیلی از افراد دیگه ای که داستان تلخشون رو شنیدم، پوشش مناسبی داشتیم، پس چرا؟! چی به سر این مردها میاد که توی اماکن عمومی دنبال این کارها هستن؟ بعضی وقت ها میگم کاش هنوز مثل قبلاها جایی بود واسه این افراد ه.رزه که توی خیابون و اتوبوس و تاکسی به دنبال کثافت کاری هاشون نباشن. :-/

  • ۶۸۷

من مهربان ندارم، نامهربان من کو؟!

  • ۱۵:۳۴

از دیروز تا حالا وقت هایی هست که ساکت می شم و ناخودآگاه لبخند میاد روی لب هام ولی سریع تلاش می کنم مخفیش کنم؛ چون دو سه بار مچم گرفته شده و سیل کنایه بوده که سمتم روانه شده: به چی می خندی؟ جان من بگو چرا مثل مُنگلا ساکت میشی و لبخند میزنی؟ اگه خیلی خنده داره جریان، بگو ما هم بخندیم و ... 

چی بگم بهشون؟ بگم یاد حرف های دوست عزیزی که بالاخره بعد از چند سال آشنایی دیدمش می افتم و خنده ام میگیره؟ بعد میگن کیه؟ اسمش چیه؟ از کجا می شناسیش؟ چیزی نمی تونم بگم و سریعا خودم رو می زنم به کوچه ی علی چپ! کاری که از این دوست، خیلی خوب یاد گرفتم! 



* آرام جان از محمد اصفهانی 

  • ۲۶۲

من چنان گریه می کنم، که خدا بغل کند مگر مرا...

  • ۱۹:۴۹

یه بنده خدایی می گفت: هیئت رفتن فقط اونجاش که میری یه دلِ سیر گریه میکنی و زار میزنی تا تلافی یواشکی گریه کردنات در بیاد. 

یادمه بچه بودم با دوستام یه حلقه تشکیل می دادیم توی روضه های دهه محرم و به سبک خودمون عزاداری می کردیم؛ ولی من هر چقدر تلاش می کردم، گریه ام نمی گرفت. روسری ام رو می کشیدم روی صورتم و الکی صدای گریه کردن در می آوردم تا از دوست هام عقب نمونمکی می دونه؟ شاید اون ها هم گریه هاشون واقعی نبودامسال دومین محرّمی بود که خیلی دل نازک بودم و اشکم دم مَشکم. اصلا تا به یاد اولین باری که حرم امام حسین(ع) رو دیدم، اولین باری که تلاش کردم توی اون صف منظم دستم به ضریحشون برسه، تنها نمازی که زیر قبه ی حضرت خوندم و تسکین حیرت انگیزی که فضای حرمشون برای دل شکسته ام داشت میوفتم اشک هام جاری میشن. نمی دونم چرا حس می کنم اکثر اون هایی که به طرز سوزناکی توی روضه ها، گریه و ناله می کنن؛ یه غم خیلی بزرگی ته دلشونه. غمی که همیشه سعی می کنن مخفیش کنن ولی وقتی روضه امام حسین خونده میشه و  شرح مصیبت های کربلائیان رو می شنون، با لشکر امام هم ذات پنداری می کنن و اشک هاشون بدون خجالت از بقیه گونه هاشون رو خیس میکنه.

بعضی وقت ها دلم میخواد برم اون زن هایی رو که این شب ها پیشم می شینن و  از بُن جگرشون زار می زنن بغل کنم و بگم درست میشه همه چی. مگه از خدا و معصومش نخواستی؟ درست میشه همه چی.


* شب از آرمان گرشاسبی 



  • ۴۵۷
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan