بیایید با فرهنگ باشیم! (2)

  • ۰۷:۱۶

 به خاطر استرس و دوندگی زیادی که در دو ماه گذشته داشتم، سطح هورمون هام بهم ریخته بود و نگرانم کرده بود، خانم دکتر برای اطمینان بیشتر برام سونو نوشت، شروع کردم به لیوان لیوان آب خوردن و راه رفتن، مرتب این جملات به گوشم می رسید: 

- ماه چندمته؟! 

- دیر نبود واسه ی بارداریت؟

- بچه چندمته؟ 

- عه دومی دختره؟ پس جنست جور شد!

- آخی بچه دار نمیشی؟! مشکل از خودته یا شوهرت؟

- چرا زودتر به فکر بچه دار شدن نیوفتادی؟

- خاک عالم! توی عقد باردار شدی؟

درسته که قبلا عشق پزشکی و تخصص زنان و زایمان بودم و هنوز هم خوشم میاد ازین مقوله، ولی خیلی جو خاله زنکی بین بیمارهای مطب های متخصص های زنان رو نمی پسندم. یه محیط کاملا زنونه که زن ها برای گذروندن وقت و رسیدن نوبتشون شروع میکنن به پرس و جوی زیاد از زن های اطرافشون! 

خودم رو به نشنیدن زده بودم و هی از مادرجان شکوه می پرسیدم: مامان اینی که میگین باید دستشوییت بگیره، یعنی در چه حد؟ 

یک ساعتی گذشت و گلاب به روتون به مرز انفجار رسیده بودم و پشت در اتاق سونو منتظر ایستاده بودم و تکون نمی تونستم بخورم! یکی از این خانم ها من رو گیر انداخت و سوالات رگباریش شروع شد:

- بارداری؟!

به زور خندیدم: نه! 

- آخی باردار نمیشی؟!

بهم برخورد - نه! یعنی میشم! نه یعنی مجردم! :|

کمی ساکت شد و بعد دوباره پرسید: پس مشکلت چیه؟

خیلی دلم میخواست بگم مگه فضولی خانم؟ ولی مشکلم رو بهش گفتم. 

- وای یعنی چرا اینجوری شدی؟! 

- نمی دونم احتمالا هورمون هام پایین و بالا شدن.

خداروشکر دیگه سوالی نپرسید و من وارد اتاق شدم و دکتر خیالم رو راحت کرد، پشت در اتاق هم به کنجکاویش در مورد نتیجه ی کارم جواب دادم، ولی دوست داشتم بگم خانم سرت به کار خودت باشه! مشکل من چه ارتباطی به شما داره؟ ولی متاسفانه هیچی نگفتم.

واقعا چرا اینجوری هستیم ما؟! چرا انقدر سخته که دماغمون رو از زندگی مردم بیرون بکشیم؟! بیایید به حریم شخصی بقیه احترام بذاریم... :-/

+ پی نوشت: تلاش دو ماهه ام، به طرز خیلی خوبی جواب داد؛ این هم جایزه ای که برای خودم خریدم:


  • ۴۴۰

سر و کله زدن های من!

  • ۰۷:۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۵۸۹

فغان فغان که آن نگار ببست بار سفر!

  • ۲۳:۴۷

فقط پدر جان اسمش رو وارد لیست نکرده بود که به سلامتی دقایقی پیش ایشون هم برادر جان رو وادار کرد که با متر اندازه ی دور شکم و کمرش رو بگیره. 

  • ۵۹۸

شام آخر

  • ۱۳:۰۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱۶

این سکوت و این هوا و این اتاق...

  • ۱۹:۳۲

خیره می شوم به نگاهش...

 لب باز می کنم... 

تمام شجاعتی که در چند ساعت گذشته به سختی در خودم جمع کرده ام، به راحتی می پرد...

 تمام دلایلی که به راحتی من را قانع کرده اند تا حرفم را بزنم، حالا غیر قابل گفتن به نظر می آیند...

امان از این زبان سرخ...

 وای بر این تردید... 

قبل از اینکه دست دلم رو شود، از آن محیط فرار می کنم... 

باز هم این غرور لعنتی را حفظ کردم...


*عنوان از روزبه بمانی

  • ۲۳۸

آخه نامرد شب و روزم تو بودی، تو نگاهت سمت کی بود؟!

  • ۱۶:۳۳

1. اگر دختری را دیدید که همه ی انگشت های پاهایش به جز یکی مانده به آخری را لاک زده، فکر نکنید که برای قر و مدش این کار را کرده! بدانید که از آیت الله مکارم تقلید می کند و فقط ایشان قبول ندارند که مسح روی انگشت کوچیک هم قبول می باشد! 

2. خوشحالم چون این روزها انقدر سرم شلوغه که ذهن سرکشم نخواد برگرده به روزهای سخت زمستون سال گذشته ام... سیستم من اینجوریه که توی روزهای شلوغ بهتر می تونم به کارهام برسم...

3. کسی رو توی انتظار نذارین، انتظار آدم رو پیر می کنه، حتی اگه به روی خودش نیاره که منتظره؛ گفتن حقیقت تلخ شاید سخت باشه ولی بهتر از انتظاره...

4. حرف آخر اینکه پایان نامه هم آدم رو پیر میکنه، مرحله به مرحله اش... تنها چاره ی کار صبوری و عرق کاسنی ه! وگرنه از استرس زیاد یک جای خالی از جوش توی صورتتون نمی مونه!! 


* عنوان بخشی از آهنگ قانون قلبم از رضا رامیار، به تبعیت از مهربان، ازین به بعد مینویسم عنوانم رو از کجا گرفتم که بعدا یادم نره!

  • ۴۲۶

با ما به ازین باش...

  • ۱۶:۴۴

میدونی؟ خوشرو و مهربون بودن همیشگی خیلی سخته؛ با حوصله رفتار کردن هم همین طور... نمیگم تو هم بد باش ولی این خوبی فقط باعث میشه انتظار بقیه ازت بالا بره، به طوری که وقتی ناراحتی و حوصله نداری هم، شاید وظیفته که خوش اخلاق باشی! 

یه جورهایی ناراحت شدن از حرف کسی که همیشه خوبه، خیلی بیشتر آزاردهنده است تا کسی که به رفتار سرد و خشکش عادت کردیم...  دوست دارم بدونی که انتظار رفتار امروزت رو اصلا نداشتم ولی بهت حق میدم، نمی دونم شاید از پیگیری من خسته شدی، شاید از جای دیگه ناراحت بودی، شاید... ولی من با لحن سردت یخ زدم... 

کاش تا چند روز آینده حال بهتری پیدا کنی، چون خشن بودن اصلا بهت نمیاد ؛)

  • ۳۰۳

جدال با مورفی!

  • ۰۰:۵۶

اکثرا توی ماشین محض تنوع رادیو آوا گوشی می کنم. نمی دونم حکمتش چیه که تا وقتی توی ماشین ام، همش آهنگ های طولانی فولکلور ( لری، گیلکی، ترکی و ... ) که یک کلمه اش رو هم متوجه نمی شم، پخش میشه ولی وقتی آهنگهای نوستالژیک قدیمی، سنتی حال خوب کن و ترانه ی جدید که مورد علاقه ی من هستن، می خوان پخش بشن به مقصدم رسیدم و باید از ماشین پیاده شم؟! 

  امشب وقتی می خواست الهه ناز رو بذاره و نزدیک خونه بودیم، از مامان خواستم رسیدیم بره بالا چون تصمیم داشتم بمونم توی پارکینگ و به آهنگ مورد علاقه ام گوش بدم، چه معنی داره انقدر قوانین مورفی روی من پیاده بشه آخه؟! مثلا جوری که من تنبل جرئت ندارم ماشینم رو بشورم؛ چون مطمئنم فردای اون روز دقیقا همون زمانی که من بیرونم، بارون سیل آسا میاد و وقتی ماشین رو زیر یک سقف رسوندم، آسمون خشک خشک میشه! مادر جان شکوه که قشنگ اعتقاد پیدا کرده و میگه: مهربون باش! حالا تو بشور ماشینت رو، این وسط یه بارونی هم بیاد که اشکال نداره، ثواب کردی!

 خلاصه که داشتم می گفتم تو پارکینگ موندم، جاتون خالی بعدش هم یک آهنگ خوشگل از استاد محمد نوری پخش کرد و کلی حالم رو خوب تر کرد، برای مورفی هم خط و نشون کشیدم که از این به بعد وضع همینه، می مونم تو پارکینگ و آهنگم رو گوش میدم، تو هم هر چقدر دوست داری لجبازی کن! 


+ قسمتی از متن درسم که برام عجیب و ناراحت کننده بود: در اختلال هایپوفسفاتازیا، فرد وفتی دستش را در دهانش کند، دندان خارج می شود؛ حتی با ضربه ی خفیف هم دندان می افتد...

+ میشه دعا لطفا؟! ؛)

  • ۴۶۱

اسپناق!

  • ۱۷:۳۶

 جای شما خالی جمعه ی هفته گذشته سر میز نهار بودیم و داشتیم داداشی رو دسته جمعی سرزنش می کردیم که چرا وقتی امتحان علوم به این مهمی داری، الکی میگی آمادگی دفاعی دارم و چند روزه داری خوش گذرونی میکنی و هیچی نخوندی تا الان؟! 

ناهارش رو طبق معمول سریع خورد و رفت توی اتاقش در رو بست و مشغول درس شد، دنبالش رفتم که اگه ناراحت شده از دلش دربیارم...

- استرس گرفتی که گفتیم چرا درس نخوندی الان وقت نداری؟

+ نع! استرس چیه؟! میخونم زود.

- پس چرا سریع اومدی تو اتاقت؟

+ چون خودت یک ماه پیش گفتی معدلت از 19 و نیم کمتر بشه، به بابا میگی کامیپوترم رو جمع کنه! اگه علومم رو زیر 18 بشم طبق محاسباتم کامپیوتر بی کامپیوتر!

با تعجب گفتم: من گفتم؟! اممم.... آهان... آره! خوب بخونیا! فقط دلم میخواد معدلت کم بشه!

( جذبه خواهر بزرگتری رو داشتین؟! هر چند فراموش کرده بودم که تهدیدش کردم!! بچه باید درس بخونه، دهه! )

سر همین وعده ی کذایی ناهار، خواهرم نوشابه رو باز کرد و یه لیوان پر برای خودش ریخت و آخرای نوشیدنش گفت: اه! چقدر بدمزه بود!  مامان و بابا هم هر کدوم نصفه لیوان خوردن تا ببینن راست میگه یا نه! و گفتن: نوشابه هم نوشابه های قدیم، چقدر طعمش بد شده! من هم که اکثرا دوغ دوست دارم و خیلی با غذای برنجی نوشابه نمیخورم؛ یک دفعه داداشم در نوشابه رو نگاه کرد! باورتون نمیشه تاریخ انقضاش برای تیر ماه بود!  هیچی دیگه خواهرم تا عصر نشسته بود تو آشپزخونه، می گفت برا چی برم درس بخونم؟ من که دارم می میرم! :)))

+ هنوز هم وقتی یاد کلمه ی سبز اسپناقی می افتم، خنده ام میگیره... چطور یکی میتونه رنگ سبز یک چادر رو اینجوری توصیف کنه: اییییی! با اون چادور سبز اسپناقیش! خوب شد ردشون کردین رفتن!

+ اولین نوشته ام با تگ برادر جان! نمی دونم چرا انقدر کم سوژه است این بچه؟! 

+ وقتی با یک پست، 3 تا از کلید واژه هام رو می نویسم...

  • ۴۹۷

مادر من، مادر من، تو یاری و یاور من...

  • ۱۱:۰۸

تا 6 سال و 9 ماه، فقط و فقط متعلق به خودم بود... به طوری که تا چند ماه بعد از تولد خواهرم، هنوز باور نداشتم که مادر جان شکوه* من مادر بچه ی دیگرش هم هست و خوب طبیعتا حسودی ام می شد و باید بگویم که بعد از تولد برادرم، دیگر حسودی را کنار گذاشته و این واقعیت تلخ را قبول کرده بودم!

مادر جوانی که مانند تمام مادران دیگر، تمام جدیت مادری اش را برای فرزند اولش خرج کرد و سخت ترین روش های تربیتی و تنبیهی را بر رویش پیاده کرد و جدیتش برای فرزندان دیگرش تمام شد!

راستش تا همین چند سال پیش، هر جایی که با مادرم می رفتیم فکر می کردند که خواهر بزرگترم است، چون هم من سریع رشد کرده و قد کشیده بودم و هم مادرجان شکوه م جوان مانده بود؛ می گویم مانده بود چون چند هفته ی پیش وقتی داشتم عکس های تولد 21 سالگیم را با تولد امسالم مقایسه می کردم، با حقیقت تلخی مواجه شدم و قلبم لرزید... چهره ی مادرم شکسته شده بود... چشمانش دیگر آن شور و زیبایی را نداشت و من با عذاب وجدان اینکه سال سختی را گذرانده، اشک ریختم...

به مناسبت پست جولیک، می خواستم یک روز کاملم را برایش اختصاص بدهم، ولی به طرز عجیبی این روزهایم شلوغ است، تنها کاری که از دستم برآمد این بود که وقت هایی که می خواهم از اتاقم خارج شوم و پیش خانواده ام بروم، گوشی ام را با خود نبرم و بیشتر با مادرجان شکوه م صحبت کنم، امروز صبح هم وقتی در آشپزخانه منتظر آماده شدن صبحانه بودم و با مادرم صحبت می کردم، حواسش از قوری که داشت زیر شیر سماور پر از آب می شد، پرت شد و قوری سر ریز شد، با خنده چندین بار تکرار کرد: بار اولیست که این اتفاق برایم افتاده، حواسم را پرت کردی! 

کار کوچک دیگری که دو روز قبل توانستم انجام بدهم و دل مهربانش را شاد کنم این بود که وقتی چشمم به مغازه ی گل فروشی افتاد، برایش شاخه ای از گل هم نامش را بخرم: مریم... فروشنده پرسید کارت تبریک نمی خواهید؟ گفتم نه برای مادرم است. گفت به چه مناسبتی؟ گفتم بی مناسبت است! لبخند زد و گفت همین گل بی مناسبت خودش پر از حرف است...

و خوب مادرم خیلی خوشحال شد، شب همان روز گفت: اولین گل مریمی بود که کسی برایم گرفته بود! گل های زیادی گرفته ام ولی این گل برایم خاص بود...

اعتراف میکنم که خیلی وقت ها با مادرم آن طور که باید با احترام حرف نمی زنم، عصبانیتم را سرش خالی می کنم و بعد پشیمان می شوم، ولی مادر جان شکوه م را از هر کسی در این دنیا بیش تر دوست دارم، از هر کسی حتی پدرم...

خدایا خودت سایه ی همه ی مادرجان شکوه ها را بر سر خانواده هایشان حفظ کن، چون ترس و غم از دست دادن مادر خیلی سخت است...


* نام مادرم شکوه نیست، این لفظ مادر جان شکوه را از سریال چارخونه یاد گرفته ام و اوقاتی که میخواهم خودم را برایش لوس کنم، این طور صدایش میکنم ؛)

  • ۷۰۳
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan