می دونم سال دیگه دل تنگ این لحظات میشم...

  • ۲۲:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۴۹۱

Camel's teeth

  • ۱۲:۰۶


(من در حال گذر از یکی از راهروهای دانشکده)

- اصن نمی دونین دندونام چه شکلی بودهااا! شتری بود!

( می ایستم و به چهره ی ظریف پیرزن ساده دل که داره با آب و تاب برای بقیه بیمارها خاطره تعریف میکنه، نگاه میکنم...)

- بعد اومدم اینجا، دانشجوئه نتونست دندون شتریم رو بکشه، هی زوور زد نتونس.. هی زور زد نتونس! 

( لب شتری رو شنیده بودیم ولی دندون شتری رو نه!

 در حالی که میخندم از کادر خارج میشم!)

  • ۳۱۳

حمله ی اجنبی ها!

  • ۲۰:۴۰

خزنده های روسی حمله کردن به وبلاگم! برای تک تک پست ها نظر گذاشتن، میرم میام میبینم ده تا کامنت گذاشتن!

فازشون چیه خدایی؟! 

مثلا این یکی از کامنت هاشونه برای یه پست مخصوص شب جمعه! فکر کنم شب جمعه رازی بوده که بالاخره این ها تونستن جوابش رو اینجا پیدا کنن! هر چند جزو آرمان های این بلاگ چنین چیزی نبوده، ولی شده دیگه :|

۱۰ دی ۹۵، ۲۰:۱۵ ویرایش حذفIrene در مطلب اینم یه پست مخصوص شب جمعه! 
You are so awesome for helping me solve this myrsety.
  • ۴۳۳

که الکل نگاه تو یواش داره می پره...

  • ۰۱:۰۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۴۰۳

رویای آرام

  • ۱۱:۳۱

1.دیروز برای بار هزار و دویست و شصت و هفتم، از یکی از فامیل/دوستان/آشنایان شنیدم که: 

' کی مطب میزنی؟! من دندون هام رو 6 ساله دندونپزشکی نرفتم، نگه داشتم برای تو ها! '

یعنی واقعا بعدا این ها میان سراغ من؟ البته یک گروهی  رو مطمئنم میان پیشم و از الان دغدغه دارم باید رایگان کار کنم واسشون یا باتخفیف؟! ولی در مورد یک سری دیگه شک دارم، چون خبر دارم همیشه پیش بهترین های شهر که همون اساتید بنام و باتجربمون هستن، میرن...       

فکر می کنم که باید در مورد آینده، همون آینده فکر کرد... روزی و عزت و آبروی هر کسی دست اون بالاییه...


2.چند هفته ای بود موقع رد شدن از مغازه، چشمم بهش میوفتاد و دلم تاپ تاپ می کرد... نامرد بدجور دلبری می کرد! هی برای خریدش دست دست کردم تا وقتی که دیشب با مامان وارد مغازه شدیم و مانکنش رو به فروشنده نشون دادیم، گفت: آخریشه. بعد نگاهی به من که با پالتوی کلفتم مثل غول شده بودم کرد و گفت: سایز یکه، به شما نمی خوره... 

با صورت آویزون از مغازه بیرون زدیم و رفتم سراغ مفازه بغلی و یک بارونی کرم رو امتحان کردم ولی حواسم تو مغازه ی قبلی بود... به مامان گفتم: اینو نمیخوام بریم سراغ همون قبلی من بااااید امتحانش کنم...

از قیافه ی شاکی فروشنده و غرولند زیر لبش وقتی که به سختی لباس رو از تن مانکن درمی آورد چیزی نمیگم، ولی اجازه بدین از قیافه ی متعجبش وقتی دید خوب روی تنم نشسته و گفت قشنگ فیت تنتونه! صحبت کنم... این همه ورزش نمی کنم برای هیچی که، کم کردن سایز کمترین حقم بوده... بله! 

3. نظرتون در مورد آپارتمان چند طبقه ی چسبیده به اتوبان با نام 'خواب آرام' چیه؟! به نظر من که پارادوکسی بیش نیست!

  • ۴۹۲

چه بوی نرگسی می پیچه اینجا/ اگه این باد سرگردون بذاره...

  • ۱۲:۰۰

مامان گل به دست من رو می بینه و میگه: گل کجا بوده؟

- دوست پسرم بهم داده!

با حالتی که معلومه اصلا باور نکرده: برووووو! تو عرضه این کارها رو نداری! 

با قیافه پوکرفیسانه: مگه عرضه می خواد؟!

در حالی که از قیافه من بیشتر خنده اش گرفته: بله که میخواد!

بعد از نیم ساعت صبوری، باز طاقت نمیاره...

- میگم هوپ! نگفتی کی گل رو بهت داده؟!

از کنجکاویش لبخند میزنم و میگم: یه دوست قدیمی... دوستی که قدمت آشنایی باهاش به سال های راهنمایی برمیگرده...


+دوست جان! روز خیلی خیلی خوبی بود... می دونستی اولین نفری هستی که بهم نرگس دادی؟! ^_^ 

امیدوارم به کلاست رسیده باشی...

+این پست رو بخونین...

+یلدا مبارک ؛)

  • ۳۰۱

در بند E اسیرم و wi-fi م آرزوست!

  • ۰۱:۵۳

1. شاعر عنوان در جایی دیگه اشاره میکنه: H هم باشه قبوله!

خلاصه کنم که از استخون درد و تب و لرز ناشی از خماری بیچاره شدم. کی تا این حد اینترنت در جمعمون رخنه کرد که متوجه نشدیم؟!

بعد دقت کردین چقدر از خودمون اطلاعات پخش می کنیم توی فضای مجازی؟ حالا کاری به گرام های معروف ندارم ولی مثلا توی همین بلاگستان... علاوه بر پست هایی که می ذاریم و شخصیت و رفتار و زندگی مون رو نشون می دیم، در کامنت هایی که برای این و اون می ذاریم هم، کلی اطلاعات شخصیمون رو به اشتراک می ذاریم...

به نظرم این مسئله هم زمان هم جالبه، هم ترسناک!


2. دختر چای نباتش را هم زد، تکه نباتی سمج حل نشده باقی مانده بود، به آب انجیر پسر خیره شد که تک انجیری روی سطح لیوانش شناور بود... 

- خب راستش نمی دونم چطوری بگم... امم... من کاملا صادقانه صحبت کردم با شما!

این بار پسر به چای نبات او خیره شده بود، دقیقه ای بعد نگاهش را از نبات ته فنجان برداشت و گفت: می تونم رک صحبت کنم؟

- البته.

سریع گفت: شما ویرجین هستین دیگه؟! 

دختر یخ زد... از شرم سرش را به زیر انداخت... چطور روی اش شد با این صراحت سوال کند؟ با دستانی لرزان، بقیه چای یخ اش را سر کشید تا بتواند زبان خشکش را تکان دهد... ناخودآگاه اخم کرد... نفهمید چه جوابی داد، ولی جمله ای در ذهنش خاموش روشن می شد: جسمم یا روحم؟!

  • ۷۹۰

یه روزی میفهمی کی بودم برات/ الان هنوز داغی نمی فهمی!

  • ۱۲:۴۵

تازگی ها چشم هام باریک بین شدن، البته نه به اون معنی که نکته سنج شده باشم ها، بلکه به این معنا که بقیه رو لاغرتر می بینم!!

فکر کنم یه ویروس مسری ه که از خانم های باشگاه بهم سرایت کرده؛ اونجایی که بعد از ورزش می ایستن و در مورد لاغر شدن و سایز کم کردن همدیگه نظر میدن و روش های لاغر شدن رو به هم یاد میدن! بعد وقتی من هم سعی میکنم توی بحثشون شرکت کنم، بلا استثناء یه نگاه بهم میندازن و میگن: تو که داری محو میشی، اصن برا چی میای ورزش؟!

من هم توی دلم میگم: برای قوی تر شدن روحیه و فرار از غم و غصه... ولی صدای خودم رو می شنوم که میگه: استعداد چاقیم بالاست، ورزش نکنم چاق میشم! 

ولی در کل اگه تغییر مثبتی در کسی دیدین، بهش بگین! نمی دونین چقدر خوشحال می کنین طرف رو، مثل وقتی که من به دخترعمه ام که چند ماهه زایمان کرده گفتم: برگشتی به وزن قبل بارداریت و چشماش برق زد... یا چند وقت پیش وقتی توی اتاق گچ داشتم تند تند گچ درست می کردم تا قالبم رو باهاش بریزم، یکی از دخترا بهم نگاه کرد و گفت: ابروهات چقدر خوبه! آرایشگاهت کجاست که پهن برمیداره؟ که من گفتم: زیاد برنمیدارم، فقط تمیز میکنم! 

و حرفش توی ذهنم ثبت شد و وقتی یک نفر دیگه هم گفت ابروهات قشنگه، دیگه باورم شد ابروهایی که همش بخاطرشون غر میزدم، زیبا هستن!


+ خدایی چه خواب های عجیبی می بینم بعضی وقتها... دعوت به مهمونی خونه عمو و تابلوی بزرگی که دم درشون زده بودن: خیرمقدم عروس جان! هوپ خانوم... 

هنوز حس غم و بهت توی خواب باهامه...


+مادرها بوقتش بچه را از شیر می‌گیرند، 

بچه مثل ابر بهار اشک می‌ریزد، 

خبر ندارد مادر برایش چه سفره غذایی پهن کرده، 

گرفتن‌های خدا از این دست است...

#محمدرضا رنجبر


+ اینترنت وای فای خونه قطع شده، به محض وصل شدن، کامنتای خصوصی و عمومیتون رو جواب میدم و حدود 30 ستاره ای که روشنه رو میخونم... با نت گوشی نمیشه اصلا، همین پست رو هم با مرارت های بسیار گذاشتم!

  • ۶۴۲

و روزی ک تمامی نداشت...

  • ۱۸:۰۴

اکثر روزایی که ظهر میام خونه، مامانم می پرسه: چنتا مریض داشتی امروز؟ 

هر بار میگم: یکی مامان! 

بعد میگه: یکی فقط؟

 منم جواب میدم: همون یکیم کلی کار داشت یا همون یکیم به زور گیرم اومد!

ولی دیروز روز خیلی شلوغی بود، منی که هفته پیش انقدر بیمار جراحی کم بود که اصلا بهم نرسید، دو تا بیمار داشتم با کلی دندون واسه کشیدن و بخیه! اول صبح یه مریض گرفتم که به طرز عجیبی صورتش کشیده بود و با ریشی که روی چونه اش گذاشته بود، کشیدگیش بیشتر توی چشم بود؛ جای دشمنتون خالی، وقتی دهانش رو باز کرد، جلوی خودم رو گرفتم که اخم نکنم و پس نیوفتم... از بس که بوی بد مواد می داد دهانش... حتی با دو تا ماسک هم بوی دهانش استشمام می شد، اینجور وقت هاست که به خودم غر می زنم: اینم رشته است که انتخاب کردی؟!

  • ۵۸۹

Summer in December

  • ۲۲:۵۷

ازین رفتار حق به جانب و خودخواهش، متنفرم...

ازین که با جنجال هر بار میخواد ثابت کنه حق با خودشه، متنفرم...

ازین  ترسی که با رفتارش در این چند سال توی دلم نشونده و باعث میشه جواب زبون تندش رو ندم، متنفرم...

ازین که همیشه توی دلخوریا اونی که کوتاه میاد منم، متنفرم...

ازین که احساس می کنم توی دوستیمون فقط پی منافع خودشه، متنفرم...

ازین ضعفی که ناشی از رعایت حرمت دوستی میشه، متنفرم...

ازین که انقدر رفیق نیستم براش که عیبش رو توی روش بگم، متنفرم...

ازین که نمی دونم پای چیه این دوستی موندم، متنفرم...


  • ۲۹۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan