keep calm it was all a bad dream

  • ۱۲:۵۰


چقدر خوب میشد اگر می تونستیم قبل از دیدن خواب هایی که حس و حالمون رو بعد از بیداری می گیرن، از خواب بپریم؛ یا اینکه وقتی بیدار شدیم، کل خواب رو فراموش کرده باشیم. 

+ ضمیر ناخودآگاهت کجاها که نمیره، سفر به آینده ی وحشتناک و تحقیرآمیزی که ازش فرار کردی...

خدایا حکمتت رو شکر ؛) 

  • ۳۲۳

وقایق اتفاقیه در هفته ای که گذشت

  • ۱۷:۴۲

چقدر سخته بعد از یه هفته بخوای بنویسی، چون به راحتی جمله هات سوار همدیگه نمیشن و حس نوشتنت پریده! 

 کلی اتفاق افتاده توی این چند روز، حالا نه اتفاق های خاص که پتانسیل یه پست جداگونه رو داشته باشن؛ ولی کلا روزهای خوبی بودن خداروشکر...

من بالاخره توی تابستون امسال دو هفته پشت سر هم اومد که توی خونه ی خودمون باشم و مسافرت نرم! مسافرت آخرم لغو شد، از یه طرف ناراحت شدم و از طرف دیگه یکم خوشحال شدم که میمونم توی خونه و توی جاده ها شب رو صبح نمی کنم! ولی در عوضش سه شب پشت سر هم با افراد مختلفی از دوست و فامیل رفتم پارک های مختلف شهر... 

پلو آلبالو و چیکن استراگانف هم برای بار اول درست کردم، خب پلو آلبالو رو که تحت نظارت غیر مستقیم مامان( نمیذاشتم بیاد توی آشپزخونه! ) پختم و خیلی خوشمزه شد؛ ولی چیکن استراگانف رو با آموزه های دوستم فریبا جون و صفحات اینترنتی به دو روش درست کردم، که خداروشکر عقلم رسید و نصفش رو با خامه و نصف دیگه رو با سس سفید مخصوص مخلوط کردم؛ چون نصفه سس زده به طور کامل به سطل آشغال منتقل شد :| سیر نشدم ولی خب دفعه بعدی میدونم چکار کنم که بهتر هم بشه :)))

دیگه اینکه توی روزهای آتی دو تا عروسی دعوتیم. صرف نظر از عروسی اول که یکی از فامیل های دور میشه، عروسی دوم عروسی دوست صمیمی راهنماییمه که قبلا راجع بهش حرف زده بودم، ان شاالله خوشبخت و شاد باشه همیشه دوست سادات من :) تابستونه و دوران پر از عروسی...

شوهر آهو خانم رو هم بالاخره تموم کردم، کل خانواده هر روز که من رو کتاب به دست می دیدن، هی می پرسیدن تموم شد یا نه؟!رمان خوب و پر کششی بود ولی نه در حدی که 800 صفحه رو توی دو روز بخونم که! درک عشق مجنون وار سید میران برام خیلی سخت بود و آخرهای رمان دیگه خسته کننده شده بود؛ سر پیری و معرکه گیری! والا :)) یک جاهایی هم واقعا از غم آهو ناراحت میشدم و تصمیم می گرفتم کتاب رو نخونده رها کنم... ولی توصیف های خوب علی محمد افغان از اوضاع و شرایط 70-80 سال پیش خیلی جذاب بود و وسوسه شدم بقیه رمان های این نویسنده رو هم بخونم.

اگر از اوضاع پروپوزال من می پرسید، باید بگم که هنوز در نقطه ی صفر مرزی ام :| من تنبل! ماهی یک بار به اساتید مربوطه سر میزنم و سرچ های جدیدم رو نشونشون میدم، ولی هنوز سر موضوعش به وحدت نظر نرسیدن و میگن خانم فلانی چقدر شما پیگیری!! :| آخرین بار هم که فلشم رو توی سایت دانشکده جا گذاشتم و بعد از دو روز وقتی هنوز نمیدونستم فلشم نیست، یکی از هم ورودی ها خبر داد فلشم  رو پیدا کرده :))

از هفته دیگه دانشکده و سال آخر شروع میشه، راستش حسم رو نمیدونم چیه! هم خوشحالم که تموم میشه بالاخره درسم و از طرفی دلم تنگ دانشکده و بخش ها و کلاس هاش میشه و حس می کنم تجربه ام هنوز خیییلی کمه... چقدر زود گذشت... امیدوارم برای دوره ی بعدی هم بتونم دانشکده ی خودمون قبول بشم، البته بعد از طرح.

+ پست با پخش آهنگ های قدیمی گروه آریان نوشته شده ؛)

  • ۳۴۷

مازوخیسم

  • ۱۳:۱۷

یکی باید باشد، 

بیاید و دوباره...

مرا ازین خودآزاری نجات دهد...

سرم پر شده از ناله ی مظلومیت آهو و 

خنده های پر عشوه ی هما...

یکی باید بیاید

و 

حالا که کتاب به نیمه رسیده،

' شوهر آهو خانم' را 

از من بگیرد!!

دیگر تحمل خواندنش را ندارم...

  • ۳۰۴

عطر لعنتی

  • ۰۱:۴۳

به دختر گفته بودن برای فراموشی خاطرات گذشته، هر چه که مربوط به اون بوده رو بنداز دور؛ بخصوص عطر و ادوکلن... چون رایحه ها خیلی قدرت دارند، حس بویاییت میتونه پرتاپت کنه وسط یه صحنه ی بخصوص و همون جا نگه ات داره و زجرت بده... گفته بودن عطرهای جدید رو امتحان کن...

به سختی از کوکوشنل محبوبش دست کشید، توی چله زمستون در و پنجره ها رو باز گذاشت و با تکان دادن روسریش در هوا سعی کرد بوی اون رو از اتاقش بیرون کنه و موفق هم شد... 

زمان به طرز غیرقابل باوری می گذشت... فکر می کرد مثل بقیه چیزهایی که فراموش کرده، بوی عطرش رو هم یادش رفته... یا شاید امیدوار بود حافظه ی بویایی ضعیفی داشته باشه... ولی... اون شب توی اتوبوس... بین اون همه مرد... وقتی غریب بود و تنها... با هر بار رد شدن شاگرد شوفر همشهریش، بوی ضعیف آشنایی بین صندلی ها می پیچید و متاسفانه باعث آرامش خاطرش میشد...

 یا همین چند روز پیش... توی روسری فروشی... پسر جوان دستش رو دراز کرد که کارت رو ازش بگیره و دوباره اون بوی لعنتی به هوا رفت... سعی کرد نفس نکشه، سریع دست مادرش رو بگیره و از مغازه خارج بشه؛ ولی با بغض توی گلوش چکار می کرد؟!

 این زخم ناسور تا کی میخواست باقی بمونه؟! به زن فیلمی که عصر نشون میداد، حسودیش شد! قرار بود تومور مغزیش جراحی بشه، به احتمال زیاد حافظه اش رو از دست میداد و از عمل کردن می ترسید. زن بیچاره نمی دونست که چندین نفر در آرزوی فراموشی خاطراتشون روز رو شب میکنن...

 کنترل آ، شیفت دیلیت...

پ.ن: بینی انسان به مرکز حافظه اش متصل است، به همین خاطر بوییدن سریع خاطرات را به یادمان می آورد.

  • ۳۵۷

وقتی اشیاء هم می ترسن!

  • ۰۱:۰۳
آیا ضد آفتاب محبوبتون رو به اتمامه و هر چه قدر زور می زنین، چیزی ازش بیرون نمیاد؟!
آیا خمیردندانتون تموم شده و هر بار که فشارش میدین، نا امیدتون میکنه؟!
آیا سس تپلی خوشمزتون رو هر چقدر تکون میدین و فشار، روی غذا چیزی نمیریزه؟! 
اگر جوابتون به سوال هایی ازین دست مثبته، یک روش عالی پیشنهاد میکنم بهتون تا موارد بالا دست از لوس بازی دربیارن و کمی شل بگیرن خودشون رو :)))
بهترین کار اینه که یه ضد آفتاب، خمیر دندان یا سس جدید بگیرین و محض اطمینان موارد قبلی رو امتحان کنین تا اگر واقعا تموم شدن، بندازینشون دور... اینجوری می بینین که مثلا ضد آفتابی که تا دیروز بازی در می آورد، حالا به قدری کرم بیرون میپاشه که روی دست هات هم مجبور میشی بزنی و تا دو هفته این روند ادامه داره... هرچقدر تو ذوق بیشتری داری تا ضدآفتاب جدید و باز کنی، قدیمی دیرتر تموم میشه! :|
انگاری اشیاء هم ترس از تنهایی و بی مصرفی و فراموش شدن دارند و دوست دارند تا جایی که میشه مرگشون رو عقب بندازن؛ ولی بعضی وقت ها به یه تلنگر کوچیک هم نیازه تا حساب کار دستشون بیاد! 

  • ۳۶۳

بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی...

  • ۰۰:۳۲

به آرشیو مرداد ماه وبلاگ که نگاه می کنم، می بینم حدودا نصف ماه های دیگه پست گذاشتم؛ متوجه می شم که با وجود اینکه حدودا 20 روز از این 31 روز رو مسافرت بودم و دو سه روزی حواسم پرت عروسی فامیلمون بوده، باز هم تلاشم برای نوشتن قابل تحسین بوده :))

 سه ساله وبلاگ می نویسم و از خاطراتم، عقایدم، غم ها و شادی هام حرف میزنم... دقیقا دو سال از این سه سال رو با ترس از شناخته شدن نوشتم، آدرسم رو عوض کردم، سرویس وبلاگ نویسیم رو عوض کردم، رمزی نوشتم ولی باز حس امنیت کامل پیدا نکردم، یه وقت هایی به سرم میزنه بدون سان.سور حرف بزنم و از هر چی که اطرافم اتفاق میوفته بگم؛ ولی خب نمیشه... پس باید همین طور کج دار و مریز بنویسم و بگم آشنا هم خوند که خوند، چکارش کنم؟!

داشتم میگفتم توی این ماه شرق و غرب و شمال و دیدم، هفته دیگه باز هم مسافرت دیگه ای دارم... 

میدونین؟ حس عجیبی به اتاقم پیدا کردم، یه جورایی باهام غریبی می کنه! :|

  • ۲۴۱

این کار رو با زیست خوشگل ما نکنین خواهشا :|

  • ۰۰:۴۳

ترم یک دانشگاه بود و روزهای اول ترمکی بودن، از سوتی های گسترده ای که من و دوستم داشتیم و کتاب های رفرنسی که می خریدیم و جلد میکردیم، بگذریم؛ با گستره کلمات جدیدی روبه رو شده بودیم که واقعا باعث هنگ کردن ما میشد، مثلا استاد شروع کرد بافت شناسی تدریس کردن و در حد یک پاراگراف صحبت کرد، ما گیج و مه و مات نگاهش میکردیم... توی یک جمله شاید فقط معنی فعل رو متوجه شدیم.

استاد استرس رو در چهره ما خوند، گفت صبور باشین... به زودی همه چیز رو متوجه میشین...

 درس ادامه پیدا کرد ... کلمات آشنایی که از زیست شناسی دبیرستان یاد گرفته بودیم هم گفته شد، گوش های ما تیزتر شد، نوت برداشتیم، وویس رو پیاده کردیم، کتاب جان کوئیرا رو خریدیم و به جدیت اون مبحث چند صفحه ای که مبانی بافت شناسی بود رو خوندیم، حتی یک سری دیکشنری لغات گرفتیم تا متوجه بشیم چی به چیه؟! 

واقعا تا جلسه سوم راه افتاده بودیم، الفبای پزشکی رو داشتیم یاد می گرفتیم، لذت داشت... این لذت وقتی بیشتر میشد که میخواستی مقاله انگلیسی بخونی، اسلاید خارجی سرچ کنی؛ اون موقع بود که میدیدی چقدر با کلمات آشنایی... چقدر اون سختی که در یادگیری کلمات داشتی، به دردت خورده و چقدر راحت مقاله رو متوجه میشی، چقدر راحت میتونی ویدئوهای مربوط به درس هات رو از توی یو.تیوپ ببینی و متوجه بشی...

به حدی آشنایی با کلمات با همون لفظ خارجکیش برامون دوست داشتنی شده بود که اگر کتابی با ترجمه ای می خوندیم که مولفش لغات رو به میل خودش ترجمه کرده بود متوجه نمیشدیم و ترجیح میدادیم تکست بخونیم تا کتاب ترجمه! چون همون کتاب با ترجمه مولف دیگه ای، کاملا متفاوت بود و هر کسی هر چیزی رو که متوجه شده بود، ترجمه کرده بود... حالا یک سری از کتاب ها، توی پرانتز انگلیسی لغت رو مینوشتن ولی یک سری نه، و اون موقع بود که دردسر شروع میشد...

یا وقت هایی میشد که میخواستی مریض زیر دستت استرس نگیره، به طور کامل ندونه الان چه خبره، پس اون مواردی که باید بدونه رو براش خلاصه و مختصر و جوری که ساده باشه میگفتی، ولی وسط کار یهو میگفتی وای بلیدینگش بند نمیاد، طرف کلاس 2 دیو 2 ه، راستی مریض چه دیاستمی داره، خدایا گگش فعال نشه! و... اینجوری هم مختصر و مفید وضعیت مریض رو ( که برای یه ترمیم ساده اومده و مسئله ارتودنسی اصلا در اولویتش نیست و تو نمیخوای نیاز کاذب براش به وجود بیاری) به همکارت یا استادت توضیح دادی، و مجبور نبودی به جای کلاس 2 دیو2 ،کلی معنی کنی که آره فک پایین طرف عقبه یا فک بالاش جلوه دندونهای پیشین اولیه بالاییش به سمت داخل زاویه گرفتن و دندون پیشین ثانویه اش به سمت بیرون متمایل اند و ... 

این همه روده درازی کردم که بگم، از شنیدن خبری که امروز پخش شد، شوکه شدم؛ کتاب های زیستی که امسال برای پایه 10 ام طراحی شده، به طرز فاجعه باری تغییر کرده... تک تک کلمات ترجمه شدن و معادل فارسی نامانوس و عجیب غریبی براش تعیین شده، آخه شمایی که به کپسول بومن میگی پوشینه بومن( بومن اسم بوده وگرنه اون رو هم عوض میکردن :| ) وقتی بیمار میشی میخوای دارو بخوری، میگی پوشینه میخورم؟! 

فوتوسنتز: فروغ آمایی؟!! بعد دانش آموزی که فروغ آمایی توی ذهنش ثبت شد چجوری میخواد بعدا فوتوسنتز رو کنارش بشونه موقع مقاله خوندن؟ موقع المپیاد شرکت کردن؟ ما از اونایی هستیم که میخواستیم املای comfortable رو توی مدرسه یاد بگیریم با نشونه گذاری 'بیا برای میز' یاد میگرفتیم! بعد فکرش رو بکن شما با معادل سازی هایی که کردن واقعا فراگشت و فروگشت رو قاطی نمیکنی؟!!

فکر زحمت مضاعف دبیرای زیست، دانش آموزها، دانشجوهای آینده نبودین؟! لب کلام شما وقتی هنوز نتونستین لفظ 'کش لقمه' رو بین مردم مصطلح کنین، چجوری اومدین پایه های زیست شناسی رو کن فیکون کردین ؟!! جوری که خواهرم بگه خداروشکر که من درسم داره تموم میشه و این طرح مسخره روی ما پیاده نشد!

+ ببخشین اگه کمی با تعصب نوشته شد. 

++ شباهنگ بانو، ببین چکار میکنن با ما؟! یاد پست آخر و کامنت اولت افتادم...

  • ۴۷۱

قرمه سبزی و آدم ها

  • ۱۴:۱۳

امروز می خواستم قرمه سبزی بپزم، از دیشب لوبیا چشم بلبلی خیسانده! ، تنها بسته سبزی قرمه رو از فریزر برداشته و توی یخچال گذاشته بودم تا یخش آب بشه... صبح پیاز رو سرخ کردم، ادویه جات رو اضافه کردم، گوشت و لوبیا رو هم همین طور... حالا نوبت سبزی بود که یخش به خوبی آب شده بود... ولی با تعجب دیدم که سبزی قرمه نیست بلکه اسفناجه! 

تا وقتی به طور کامل یخش آب نشده بود، اصلا مشخص نبود چی به چیه... 

هیچی دیگه، مجبور شدم بدو بدو برم از سبزیجات آماده فروشی سر خیابون یه کیلو سبزی قرمه بخرم... خدا حفظشون کنه این مغازه ها رو... عجیب دوستشون دارم! از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو میفروشن و خیال تنبل هایی مثل من رو راحت کردن...

بعد از اضافه کردن سبزی و آسودگی خیالم از بابت غذا، به این فکر افتادم که تا حالا چند بار به آدم های متخلف که دورنمای خوبی داشتن جذب شدیم، بهشون نزدیک و باهاشون خودمونی شدیم، بسته به روابط مختلف دوستی، باهاشون به درجات متفاوتی صمیمت پیدا کردیم و بعد فاجعه از این لحظه اتفاق افتاد که متوجه شدیم زیر اون پوسته ی خوشگل و جذاب، چه شخصیتی قرار داره... وقتی یخ درونشون آب شد و ابعاد روحیشون نمایان، به شدت توی ذوقمون خورد و سعی کردیم باهاشون تا حد ممکن مدارا کنیم ولی مگه میشه به جای سبزیجات قرمه، فقط اسفناج بریزیم توی قرمه سبزی؟! 


+توجه... عکس تزئینی است! غذای من هنوز نپخته! :))

  • ۳۷۹

مبارکا باشه ؛)

  • ۱۲:۱۰

با "چپ" می نویسم...

اما "راست"

امروز روز جهانی چپ دستان است ؛)


#خبرهای خوب

+ به مامان میگم: روزم رو تبریک نمیگی؟! دست چپش رو دراز میکنه و باهام دست میده و روبوسی میکنه، یه لحظه مات حرکتش میشم و هنگ می کنم، دست دادن با دست چپ! 

تبریک خیلی خاص و دل چسبی بود...

  • ۳۰۲

اصن عشق و علاقه خواهری موووج میزنه :|

  • ۲۳:۰۹

+ یه اردوی دیگه هم هست اما توی زاهدان. برم یعنی؟!

خواهری با خشم: نخیرم نمیشه بری... اونجا عملیات انتحاری زیاده.

+ در حالی که تحت تاثیر علاقه اش قرار گرفتم و اشک شوق توی چشم هام جمع شده : نه بابا امنه اونجا، چیزیم نمیشه که عزیززززم!

- نععع! نمیشه بری، میری کشته میشی بعد سال کنکورم استرس زیادی بهم وارد میشه، جو خونه خراب میشه نمیتونم درس بخونم!

با حالتی که به شدت توی ذوقم خورده: من مهم ترم یا کنکورت؟

- معلومه کنکورم! سرنوشتم بهش بستگی داره ها!

من :||

اردو o.O

خواهرم ^-^

کنکور  :))))))


× فردا شب عروسی دخترعمه جانه، برای خوشبختیش لدفن دعا کنین :)

  • ۲۸۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan