جات توی گلدونه...

  • ۱۹:۳۰

وارد حیاط بزرگ و باصفاشون شدیم، چمن کاری های خوشگل، نیمکت های چوبی، حوض پر آب... هوای خوب ... ظواهر نشون میداد که همه شرایط برای یه زندگی خوب فراهمه، ولی اینطور نبود...  یه حس خاصی اونجا جریان داشت... یه حسی مثل حس غروب جمعه، به همون دلگیری... به همون تلخی... 

نگاهم به دو پیرمردی افتاد که روی نیمکتی نشسته بودن و پشت سر هم سیگار دود می کردن... نگاهشون بی تفاوت بود و میلی به صحبت کردن با غریبه ها نداشتن..

  به شوق جواهر رفته بودم و دوست داشتم زود از بقیه جدا بشم و پیداش کنم... مخصوصا که چند ماه پیش اخبار با انگشت جوهری رو به دوربین نشونش داده بود...

  • ۳۹۵

وقتی من کنکوری بودم 1

  • ۱۰:۳۱

من توی اتاق خودمم و خواهری توی اتاق خودش ته راهرو ، دورتادورش پر از جزوه است و کتاب تست ... یک هفته ای هست که درس خوندن رو شروع کرده و تلگرام و اینستاگرامش رو پاک کرده ... 

 میگه باید یه جای خوب قبول شم ، چون تو انتظارات رو از من بالا بردی و همه از من انتظار دارن مثل خواهرم باشم ... بعضی وقت ها با شوخی دعوام میکنه ، اکثرا میگه بهت حسودیم میشه چون توی مسیر زندگیت افتادی و داره درست تموم میشه ...

خرخونک من خیلی زودتر از اون موقع های من درس خوندن رو شروع کرده ، من اینجور که یادمه 20 ام تیر شروع کردم به درس خوندن ، اونم نه به جدیت خواهری ، اون روزها عشق فوتبال بودم ؛ گذاشتم خوب بازی های جام جهانی رو دیدم و بعد نرم نرمک درس خوندم ... 

هنوز هم که به سال کنکورم فکر میکنم حس خوبی پیدا می کنم ، میشه گفت بهترین و مفیدترین سال زندگیم بود ... خاطرات اون سال محاله یادم بره ! 

  • ۷۳۴

شبی برتر از هزاران ماه

  • ۰۲:۱۵

یاد شب های قدر بچگی بخیر ! 

  یادم میاد وقتایی که دبستانی بودم و ماه رمضان توی پاییز بود ، صبحش با همکلاسی ها قرار می گذاشتیم مامان هامون رو راضی کنیم تا شب همگی به یه هیئت برای احیا بریم ، بعد با ذوق و شوق منتظر رسیدن شب می شدیم ، می رفتیم هیئت و دنبال دوست هامون می گشتیم ، همدیگه رو که می دیدیم واسه هم دست تکون میدادیم  ، بعد یه دایره تشکیل می دادیم و می نشستیم . سعی می کردیم شیطنت هامون کنترل شده باشه ، حرف کمتر بزنیم  تا دعوامون نکنن  ، خوابمون نبره تا نکنه فرشته ها بیان و برن و ما نبینیمشون ...

من که مقاومتم یه خواب فقط تا وقتی بود که چراغ ها خاموش نشده بودن ، بعد از اون به شدت خوابم میگرفت ! 

چشم هام نیمه باز می شدن و بعضی وقت ها توی همین خواب و بیداری واقعا حس یا به خودم تلقین می کردم که هاله ای از یه فرشته رو دیدم ... یکم که میگذشت مقابله با خواب واقعا سخت میشد واسم ، سرم هی رو به پایین می افتاد ، اون موقع بود که از دوست هام فائزه ، آزاده یا مریم ( چقدر دلم واسشون تنگ شده) میخواستم که سرم رو روی پاشون بذارم ! اون ها هم قبول می کردن ، به ثانیه نکشیده ، خوابم میبرد ... 

و تا تمام شدن مراسم بیدار نمی شدم ... که این روند خواب موندن من در شب احیا چندین سال ادامه داشت ! 

امشب که تا الان درس می خوندم و یه جور دیگه احیا گرفتم ، کاش از شب های دیگه بی نصیب نمونم ...


+التماس دعا دوستان

+ خونمون نزدیکی های مسجده ، صدای جیغ و داد و بازی کردن پسربچه ها میاد ، یکیشون الان اومد زیر پنجره اتاقم یه جیغ بنفش کشید و رفت ، این هم یه جور احیا کردنه !

  • ۲۹۲

کشتزار من

  • ۱۳:۳۴

زیر ابروهایم کود پاشیده اند ...

امروز حرس شان می کنم ، 

فردا دوباره سبز می شوند و میوه می دهند !

  • ۳۵۰

روزها فکر من این است و همه شب سخنم ...

  • ۲۳:۵۱
یه حس مزخرف بی هدفی ، بی مصرفی و چرایی خلقتم از دیروز برام پیش اومده ...
 نمیدونم به چی فکر میکردم که یهو این فکرها اومد توی ذهنم : هدف زندگیت چیه ؟ برای چی زنده هستی ؟ بود و نبودت چه فرقی برای بقیه داره ؟ اصلا تاثیری روی زندگی بقیه داری ؟ 
بعد کلی جواب توی ذهنم ردیف شدن که لب کلامش این بود : درس خوندن و تلاش به سختی ، برای رسیدن به شغلی که از بچگی آرزوش رو داشتی ، خدمت به مردم ... هدف خلقت تو شاید همین بوده ، نشوندن لبخند روی لب مردم ... 
بعد کمی آروم میشدم و خوشحال ... چقدر خوبه که به هدف بچگیم به زودی میرسم ... 
ولی باز افکار موذی توی سرم جولان میدادن : که چی ؟ از بچگی درس خوندی واسه همین ؟ اینجوری خوشبخت میشی؟ به اون حس آرامشی که میخوای با کارکردن میرسی ؟ زندگی یعنی همین ؟ خلا های درونیت رو پر میکنه ؟ به چیز دیگه ای نیاز نداری ؟ 
و با این سوال های بی رحمانه ، دوباره خوشحالیم پر میکشه ... 
می ترسم از افسردگی ... از خمودگی ... از اینکه چیزی خوشحالم نکنه ...
 از این بی حسی میترسم .

+ تو قول دادی تا شنبه اشک نریزی ! خب ؟
  • ۲۳۷
۱ ۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan