عشق باید یک خیابان دو طرفه باشد.

  • ۲۱:۳۸

هیچ وقت حس ششم دخترها رو دست کم نگیرید. چون به راحتی با طرز نگاه و من من کردن در صحبت هاتون وقتی باهاشون روبه رو می شین، می فهمن که ته دلتون چی می گذره.  متوجه می شن در پس سوال های نامربوط تون درباره ی دندون درد بچه خواهرتون و پیشنهاد کاری که براشون دارین چه خبره! پس چرا شما احساس اونا رو متوجه نمی شین؟ چطور بی قراری و ناراحتی شون از حضورتون رو درک نمی کنین؟ جواب های سربالایی که با اخم به شما میدن که کاملا گویای حس درونی اون هاست، چرا اعتماد به نفس تون تا این حد بالاست و انقدر پیگیری می کنین؟ چرا به حریم بین خودتون و پزشک تون احترام نمی ذارین؟


#البته به همه برنخوره، بعضی هاتون فقط!

  • ۶۶۹

با اینا زندگیم و سر میکنم ؛)

  • ۱۸:۰۹

عاشق میوه خوردن هستم. مخصوصا سالاد میوه؛ یعنی هر میوه ای توی یخچال هست رو خرد کنی، قاطی هم دیگه بکنی، یه پر نارنگی یا پرتقال رو له کنی روی کل مجموعه و به عنوان صبحانه یا شام بخوری! 

امیدوارم زن باردار، رد نشه ازین ورا!

+ توصیه پایانی: حتما حتما حتما، میوه رو توی وعده های غذایی بگنجونین. میوه خوردن روزانه از اصول یک لایف استایل سالمه ؛)

  • ۸۶۲

وقتی خیاط هم توی کوزه میوفته!

  • ۱۲:۲۳

گفته بودم که یکی از دندونام اذیتم میکنه و خیلی وقته بهش بی توجهم. بالاخره قبل از عید پیش یکی از اساتید ترمیمی رفتم و خواستم معاینه ام بکنه. گفت دو تا گرافی بایت وینگ بگیر و بیا. من هم گفتم باشه و از بس پیگیرم من! بالاخره هفته پیش عکس رو گرفتم و به خانم دکتر نشون دادم. خانم دکتر گفت که توی عکس خیلی خوب مشخص نیست و احتمالا به عصب اکسپوز میشه و باید قبل از عید دندونت رو باز می کردیم! :(

خب من خیلی ناراحت شدم و استرس به جونم افتاد؛ چون تا به حال هیچ کدوم از دندونام عصب کشی لازم نشده بودن. 

( ایشون جناب آنگل هستن!)

حالا چرا این خانم دکتر رو انتخاب کردم؟ چون توی بخش ترمیمی روزهایی که متوجه می شدم استادم ایشون هستن، واقعا خوشحال می شدم و کارهای سخت رو با خیال راحت انتخاب می کردم. ایشون در ترمیمی 3 که خیلی از اساتید اجازه کارهای سخت رو نمی دادن، بهمون اعتماد داشت و از ما در پایان هر روز می خواست نکات جدیدی که یاد گرفتیم رو بگیم. روز اول بخش ترمیمی 4 هم که آخرین بخش ترمیمی ما محسوب میشه، بهمون گفت که بچه ها شما سال آخرین و فکر کنین که الان که دارین روی بیمار کار می کنین، توی مطب خودتون تنها هستین و باید خیلی خوب بتونین بیمار رو منیج کنین و دم به دقیقه من رو صدا نکنین که چک کنم پوسیدگی مونده، تراش صحیحه یا نه! آخر سر که مطمئن شدین همه شرایط خوبه به من بگین چک کنم. اخلاق و رفتار خوبش با دانشجوهاش و اینکه کانسپتی که در حذف پوسیدگی داشت رو قبول داشتم؛ دلایل دیگه ام بود.

خانم دکتر با اینکه نوبت هاش پر بودن، از منشی اش خواست که آخر وقت نوبت برام بزنن. نیم ساعتی منتظر بودم تا نوبتم بشه. وارد اتاقش شدم. خانم دکتر دوست داشتنی با روی گشاده ازم استقبال کرد، به دستیارش معرفیم کرد که: هوپ جان از دانشجوهای خیلی خوب من بود؛ منم از چشم هام قلب بود که بیرون  میزد. سریع کلپیسم رو درآوردم و روی یونیت خوابیدم. بی حسی زده شد و به جان خودم اصلا و ابدا حس نکردم! گفتم: خانم دکتر ما هم بی حسی می زنیم بیمار حس نمیکنه؟ خندید و گفت: حالا اجازه بده ببینیم بی حسی میگیره یا نه! و 5 دقیقه بعد در حین اینکه خانم دکتر به دستیارش داشت میگفت فلان فرز خوب رو بذار، این آینه خوب نیست اون یکی رو بذار و ... نه تنها دندونم بی حس شد، بلکه نصف صورتم هم طبق معمول فلج شد :-/

جالبه برام که تا به حال هیچ کدوم از بیمارهام نشده بعد از بی حسی زدن دهانشون کج بشه؛ ولی من و بابام و عمه ام بعد از هر بی حسی ( مخصوصا به فک بالا) تا 5-6 ساعت نصف صورتمون کجه! 

خانم دکتر شروع کرد به تراش دندونم و مرحله به مرحله توضیح می داد که دارم چکار می کنم، هر چند خودم هم دقیقا می فهمیدم چه اتفاقی داره توی دندونم میوفته :| این جور لحظاته که یادم میاد چرا سال کنکورم میگفتم اول پزشکی، بعد دارو و آخر سر اگر مجبور بشم: دندون! 

هر بار که خانم دکتر آنگل رو بر میداشت و توی دندونم می چرخوند، صداش توی مغزم اکو می شد و به این فکر می افتادم که بیمارهام هم همین حس رو دارن آیا؟ چه حس بدیه! یکی دو بار هم به زور گفتم که خانم دکتر اکسپوز که نشد؟! و خداروشکر که نشد و دندونم پر شد و خانم دکتر با وسواس، ده دقیقه ای به شکل دادن دوباره دندونم مشغول شد. کار تموم شد، بلند شدم. کلیپسم رو به موهام بستم و با دهان کج از خانم دکتر عزیزم تشکر و خداحافظی کردم. 

طبق روال پست های قبل می خوام نکته اخلاقی بگم واستون :دی! 

دوستان! با ترس هاتون مواجه بشین، هر چه سریع تر بهتر؛ حتی اگر دندونپزشکی باشه!!

  • ۷۶۲

انقدر بخند که ابرا ببارن/ مقصد جاییه که غم ها نباشن

  • ۱۷:۱۱

استرس دارم. تا حالا این کارو نکردیم، ولی توصیه ی بقیه است. نهایتش بهشون بر می خوره دیگه؛ خلاف که نمی کنیم! یکی دو بار اول احتمالا سخت باشه. مادرجان شکوه امروز می گفت دو سال گذشته. می خواستم بگم از اول اون جریان، آره دو سال گذشته. می دونی با اینکه سخت بود ولی همه چیز مثل یه خاطره ی خیلی دوره برام. ازون خاطره های مه مانند توی ذهن. توی این مدتی که گذشت خیلی خوب احساس کردم که قوی تر شدم و در مواجهه اول با افراد، زود وا نمی دم و توانایی منیج اوضاع و کنترل اشک هام رو پیدا کردم. نشسته بودم یه گوشه و داشتم دنبال جواب سوال ها از کتاب می گشتم که پیرزن لبخند بر لب اون چند روز اومد و تلاش کرد اطلاعات بگیره ازم. با لبخند به مادرجان شکوه دایورتش کردم و سرم رو دوباره توی کتاب کردم و خب جایزه ی مسابقه کتاب خوانی خیلی نفیس بود!

از دلهره ی نوبت دندونپزشکی فردا شبم، هم که نیم ساعتیه به جونم افتاده و به آشفته تر نوشتن این پست کمک میکنه بگذرم؛ خدایی لحظه ی باحالی بود وقتی دختر مو بلوند داشت توضیح می داد که مطبش کجاست و من هم زمان با خودش اسمش رو گفتم. بعد سرش رو جلو کشیدم و گفتم فکر کنم از قبل می شناختمت خانوم دکتر، پدرهامون رفیقن! قرار شد اون هم پیلاتس وومن بشه و شما نمی دونین لباس جدید ورزشیم چقدر خوشگله و من چقدر برای شروع دوره ی جدید بی تابم! دو تایی همه ی اطلاعاتی که باید رو، به هم ندادیم و من می دونم وقتی از پدرش جریان رو بشنوه، کمی شوکه میشه! چند نفری توی ذهنم اون چند روز خیلی بولد بودن که علاوه بر دختر موبلوند و آبان و اعضای گروه هم فاز، تو هم بودی آرزوی لبخند دار :) 

توصیه ی پایانی من به شما اینه که اجازه ندین بین پست گذاشتن تون وقفه بیوفته؛ چون توی مغزتون پر میشه از حرف های نگفته و وقتی می نویسین تا راحت بشین، آش شله قلمکار از آب در میاد.


* انقدر بخند از 25 band  


  • ۵۵۲

اورکا! اورکا!

  • ۱۱:۵۳

یادمه پارسال این موقع ها، مادرجان شکوه رو بردم بخش تا دندونش رو ترمیم کنم. کارش ترمیم کامپوزیت و خیلی سبک بود، زود تموم شد. کلی از زمان بخش مونده بود. آینه و سوند رو برداشتم و شروع کردم به اکتشاف در جای جای دندوناش و فهمیدم دندون عقل بالاش پوسیدگی سرویکال( روی طوق دندون) داره! حالا از من اصرار که خودم میخوام کار کنم... من می تونمممم... و از استاد انکار که کار تخصصیه و نمیشه... میدونین؟ من هر چی نداشته باشم، اعتماد به نفسم خوبه! اینکه با چه بدبختی و آه و ناله و دهان و لپ درد و زخم گوشه ی لب مامان و کمک استاد کار جمع شد بماند؛ چون دندونش خیلی عقب بود و برای تراش باید لپ مامان کامل کنار زده می شد و صورت کشیده مامان به سخت تر شدن اوضاع کمک میکرد! حالا دقیقا در این لحظه که کتاب جلوی روم بازه کلید حل مشکلم رو پیدا کردم و اورکا اورکا گویا پریدم توی کوچه... عه نه! توی وبلاگم که بنویسم:

( زود از عکس رد بشین، زشته! عیبه! )

دسترسی ب سطح فیشیال (لپی) آسیاهای بزرگ فک بالا به دلیل نزدیکی زائده ی کرونوئید به این سطح محدود است و بیمار با نیمه باز نگه داشتن دهان و منحرف کردن فک پایین به سمت دندان مورد درمان، می تواند به حل این مشکل کمک کند.

نکته ی اخلاقی این پست هم اینه که اگه به درس دل بدی، هر بار یه نکته ی جدید و کاربردی توی کتاب هات پیدا میکنی. بله! پس دخترم پاشو برو سر درست، دهه!

  • ۹۶۰

لایق وصل تو که من نیستم/ اذن به یک لحظه نگاهم بده

  • ۱۶:۳۴
وقت زیادی نداشتم، صبح زود بود و هوا سرد. مسیر آشنا بود، چشم بسته هم می تونستم راه رو برم. از باب الرضا رفتم سمت رواق امام خمینی. خیلی شلوغ بود، همه منتظر دعای ندبه بودن. گوشه ای ایستادم و نماز صبحم رو خوندم. وارد صحن جمهوری شدم، صدای نقاره زن ها به آسمون می رسید، چند دقیقه ای درنگ کردم؛ قلبم آروم نمی گرفت باید امامم رو می دیدم. به درب ابتدایی حرم دست کشیدم و جلوتر رفتم. ایستاده بودم رو به روی ضریح و کتاب دعا توی دستام سنگینی می کرد. مثل همیشه ابهت ضریح و زائرهای اطرافش من رو گرفته بود. اشک هام دونه دونه روی گونه هام می چکید. یک جورهایی شب آرزوها بود ولی زبونم برای گفتن آرزوهای خودم سنگین شده بود، شاید هم خجالت می کشیدم از اینکه هر بار که اینجا میام از اول تا آخر از امامم میخوام که واسطه ی برآوردن حاجاتم باشند؛ پس تند و تند برای دوستان و فامیل هایی که التماس دعا گفته بودن و نگفته بودن دعا کردم: خواهرم کنکورش رو خوب بده! مادر و پدرم سلامت باشن! فلانی خوشبخت بشه با شوهرش، اون یکی شوهر خوب گیرش بیاد، این یکی زن خوب پیدا کنه و کارش به خوبی پیش بره!
 نزدیک تر رفتم. مثل دفعات قبل تلاش نکردم دستم رو به ضریح برسونم، از دور احترام کردم و گفتم: اِماما خودت میدونی تهِ دلم چی میگذره... من دعایی برای خودم ندارم... هر چی صلاحمه بهش راضیم...
زیارتم خیلی کوتاه ولی دل سَبُک کن بود. مخصوصا وقتی فردای اون روز یکی از همکلاسی ها که فقط سلام و احوال پرسی باهاش دارم و نمی دونست اخیرا زائر بودم، بهم پیام داد: " خواب دیدم دو تایی حرم امام رضا بودیم، دویدیم وضو بگیریم و نماز جماعت خوندیم، خیلی حس خوبی بود، ایشالا به زودی مشهد بریم! "  و خب لبخندی که روی لب من نشست، مگه به این راحتی ها پاک می شد؟ خوابش رو به فال نیک گرفتم. زیارتم قبول شده بود؛ زیارتی که بیش تر از خودم به فکر بقیه بودم...

خداوند به موسی فرمودند:
با زبانی دعا کن که با آن گناه نکرده باشی تا دعایت مستجاب شود!
موسی عرض کرد: چگونه؟
خداوند فرمود: به دیگران بگو برایت دعا کنند! چون با زبان آنها گناه نکرده ای...

+ نمی دونم با خوندن این پست چه حسی بهتون دست میده، خوشحال میشین؟ ناراحت میشین و میگین این هم دختر هم که زده تو خط ریا؟ ولی من باز هم می خوام بگم که بیاین برای هم دعا کنیم. مطمئن باشین اینجوری آرزوهامون زودتر مستجاب میشن ؛)
  • ۷۸۶

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید/ می ترسم ازون لحظه که دیوانه نباشی

  • ۲۱:۱۲

بعضی روزها از اول صبح بدشانسی میاری و تا آخر اون روز پشت سر هم بدبیاریه که برات پیش میاد! این جور وقت ها شب وقتی سرت رو روی بالش می ذاری و داری از شدت خستگی بیهوش میشی یه لبخند میشینه روی لبت که خداروشکر که بالاخره امروز تموم شد، حتما فردا روز بهتریه حتی اگه از شدت خارش جای نیش کک ها خوابت نبره!

مسلما روزی که با دختربچه ی سرتقی شروع بشه که از زیر دستت فرار میکنه و با وجود دندون تراش خورده اش می پره توی خیابون، با بیماری که پشت سر هم بالا میاره و زنی که کانال دندونش پیدا نمیشه ادامه پیدا میکنه و حسن ختامش میشه دندونی که موقع کشیدنش ریشه هاش توی فک میشکنن! داشتن حتی یکی از این روزها کافیه برای نابودی اعتماد به نفست ولی میدونی ما ازوناشیم که اگه بخوریم زمین تا خود خونه شنا میریم و به روی خودمون نمیاریم!

یه جایی هست که شاعر میگه ما را به سخت جانی خود این گمان نبود، ربطش چی بود این وسط؟! بی خیال


* دیوانه از گروه داماهی

  • ۵۶۹

آخرین فصل سال

  • ۱۳:۰۵

... کاش مرده بودی، اما نرفته بودی. اگر مرده بودی چیزهای خوبت برایم زنده می ماند و بس بود برای بقیه ی عمرم. اما رفته بودی و هیچ چیز خوبی از تو باقی نمانده بود...


...مالیخولیایی شده ام. همین کتاب ها مالیخولیایی ام کرده اند، می دانم. همین کتاب ها که پر از قهرمان هستند. قهرمان های سمی. قهرمان هایی که هی توی ذهنم به هم بافتمشان و بزرگ و کوچکشان کردم و بالا و پایین شان کردم و آخرش یک قهرمان برای خودم ساختم که هیچ جا پیدا نمی شود...


می گوید: ما دخترهای ناقص الخلقه ای هستیم شبانه. از زندگی مادرهای مان درآمده ایم و به زندگی دخترهایمان نرسیده ایم. قلب مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آن قدر ما را از دو طرف می کشند تا دو تکه شویم. اگر ناقص نبودیم الان هر سه تای مان نشسته بودیم توی خانه، بچه هایمان را بزرگ می کردیم. همه ی عشق و هدف و آینده مان بچه هایمان بودند، مثل همه ی زن ها توی تمام طول تاریخ و این قدر دنبال چیزهای عجیب و بی ربط نمی دویدیم...

  • ۳۶۲

میون این همه خوشگل کیو انتخاب کنم؟! + الحاقیه

  • ۱۸:۳۹

 نرم افزار فیدیبو رو بالاخره نصب کردم و سریع سه تا کتاب من پیش از تو، من بعد از تو و پاییز فصل آخر سال است رو خریدم؛ الان انقدر خوشحالم که نمی دونم اول من پیش از تو رو بخونم یا پاییز ... رو!

خدایا این دلخوشیا رو از من نگیر، بالاخره هر کسی یه نقطه ضعفی داره ؛-)


# عنوان آهنگی به همین نام از مهرداد :-/

+پی نوشت: طرز نگارش پاییز فصل آخر سال است جالب بود؛ داستانی از زبان سه شخصیت اصلی کتاب و در چند روز از دو فصل تابستان و پاییز. خیلی ها گفتن کتاب افسرده ای بود ولی من دوستش داشتم هر چند پایانش مثل کارهای اصغر فرهادی باز بود. به نظرم باید بیشتر روی تمایز بیان شخصیت ها در فصل های مختلف کار می کرد چون یک جاهایی شبیه به هم می شدند. 


من پیش از تو هم خیلی خیلی کتاب خوبی بود؛ مخاطب به راحتی باهاش همراه می شد، با ویل داستان به شدت هم ذات پنداری می کرد ولی پایانش اونی نبود که من تصور می کردم... توی دلم یه چیزی سنگینی می کنه از وقتی که تموم شد! طوری که میلی به خوندن جلد دومش ندارم ؛(


  • ۳۱۶
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan