من بدون تو، تَکی آیندمو ساختم...

  • ۱۳:۵۶

هی ستاره هاتون روشن میشن و همتون سالی که گذشت رو توصیف می کنین و باعث میشین تنبل هایی مثل من هم تصمیم بگیرن نود و شیششون رو تعریف کنن

٩٦ چطوری بود برام؟! اممم... می خواستم بگم سال خاصی نبود واسم! ولی بعد یکم که فکر کردم دیدم که خیلی بی انصافم چون یکی از بزرگترین اتفاقات زندگیم گره خورده به این سال: فارغ التحصیلیم از دانشگاه. سه ماه ابتدایی سال اکثرا توی یکی دو تا از بیمارستان های شهر بین بیمارها و رزیدنت های پزشکی می چرخیدم تا اطلاعات پایان نامه ام تکمیل بشه، سه ماه تابستان درگیر نوشتن فصول مختلفش بودم و بعد بالاخره تونستم دفاع کنم. بعدش چی شد؟ همه اش رو اینجا تعریف کردم، دو ماه درگیر این بودم که نظام پزشکیم بیاد و محل طرحم رو انتخاب بکنم و بالاخره مستقل شدم. هم از لحاظ کاری که فقط خودم بودم و خودم و هیچ استادی نبود که بهم بگه چکار کن و خرابکاری هام رو راست و ریس کنه و دیدم که در مقایسه با این چهار ماه، توی سال های دانشجوییم ول معطل بودم! هم اینکه از خانوادم دور شدم و خودم مسئول خورد و خوراک و خرید خودم شدم. می دونین؟ خرج کردن پولی که خودت با زحمت به دست آوردی خیلی لذت بخشه، یکی دو ماه کلی ولخرجی کردم تا اینکه به خودم اومدم و تصمیم گرفتم هدفمندتر باشم؛ البته که زیاد موفق نبودم ولی توی سال جدید تلاش بیشتری توی این زمینه می کنم! 

از طرفی به نظرم اینکه به عنوان یک فرد مفید وارد جامعه بشی، خودش یک نوع مدرسه است و شخصیتت رو به طور کامل شکل میده. 

در کنار درس و مشق و کار، چکار کردم؟ ورزشم رو به صورت مرتب تا زمان طرحم ادامه دادم، توی شهر محل طرح هم رفتم باشگاه ولی متاسفانه نه منظم! کلی فیلم و سریال دیدم. کلی کتاب خوندم، خیلی بیشتر از پارسال و تلاشم اینه دوئلِ چخوف رو هم تا آخر امشب تموم کنم. 

از لحاظ عاطفی هم ٩٩ درصد موارد در کنار اینکه تلاش کردم مثبت اندیش باشم، اکثرا سیب زمینی ای بیش نبودم و یکم ترسیدم از این بی احساس شدنم! هرچند دوری از خانوادم هم باعث شد بیشتر قدرشون رو بدونم و وقت هایی که خونه ام، بیشتر باهاشون معاشرت کنم و حرف بزنم و مهربونی هاشون رو ذخیره کنم واسه تنهایی هام... 

اتفاق جالب دیگه ی امسال دیدن چهار تا از دوستای وبلاگیم بود و ایمان آوردم که بعضی از دوستی های مجازی، بی ریا و واقعی تر از دوستی های دیگه است.

دوست دارم سال ٩٧ چطوری باشه واسم؟ حال دل خودم و خانواده ام و دوستهام خوب باشه. کار دندونپزشکیم بهتر و بهتر بشه. بتونم خوب و بدون تنبلی درس بخونم و اینکه از این حالت سیب زمینی بودن دربیام!

بگو ایشالا!

سال نوتون جدید دوستان خوبم، پارسال دعا کردم ایشالا به بهترین و نهانی ترین آرزویی که کنج دلتون لونه کرده برسین، امسال هم باز همین رو از خدا میخوام براتون.


**عنوان: یک لحظه نگام کن از ماکان بند

  • ۶۶۰

فرزندم را لای کتاب قنداق می کنم...

  • ۱۶:۲۴

فرزندم را لای کتاب قنداق می‌کنم و با کتاب می‌خوابانمش و با کتاب بیدارش می‌کنم و با کتاب دستش را می‌گیرم و از خیابان‌های زندگی ردش می‌کنم!

هیچوقت بهش نمی‌گویم وقتت را با کتاب تلف نکن و پولت را پای کتاب‌ها نریز!

هیچوقت بهش نمی‌گویم کتاب برایت آب و نان نمی‌شود!

هیچوقت غر نمیزنم که چرا سرت را از توی کتاب‌هایت بیرون نمیاوری!

شاید خیلی‌ها کتابخوان میشدند اگر کسی این حرف‌ها را در گوششان نمی‌خواند و آنوقت مطمئنن دنیا جای بهتری برای زندگی می‌شد!

من کتابخوانم و با یک کتابخوان ازدواج میکنم و فرزندانی کتابخوان به این دنیا میاوریم! تا آدم‌هایی باشیم که عمیق‌تر نگاه میکنند و بیشتر فکر میکنند! آدمهایی که بلدند صبور باشند تا انتهای قصه‌ها و دلشان گنده است اندازه‌ی تمامِ غصه‌هایی که پای هر قصه‌ای خورده‌اند!

ما کتاب میخوانیم تا یاد بگیریم میشود از قصه‌ی زندگی کسی باخبر شوی ولی توی زندگی‌اش سرک نکشی، قضاوتش نکنی، پای پست‌هایش کامنت نگذاری!

کاش همه‌ی ما شخصیت‌های کتاب‌ها بودیم و همه هم کتابخوان بودیم و یکدیگر را در کتاب‌ها میخواندیم! کتاب‌ تنها جایی‌ست که تو پرونده‌ی زندگی‌ها را میخوانی و قضاوت نمیکنی و یاد میگیری جای خدا ننشینی و قاضی‌القضات نشوی!

ما کتاب میخوانیم تا عرضِ زندگیِ نه چندان طویلمان را بیشتر کنیم! تا باتجربه‌تر و صبورتر و پخته تر شویم!

ما کتاب‌ میخوانیم تا آدم‌های بهتری باشیم و بهتر زندگی کنیم!

تا جهان را به جای بهتری برای زیستن تبدیل کنیم!


#مانگ_میرزایی

@maangmirzaei

  • ۴۹۲

نَزَن! بچه که زدن نداره مسلمون!

  • ۰۰:۲۹

در حین کار، هر بار که چشمم به صورت کبود پسربچه ی رئال مادریدی میوفتاد، قلبم فشرده می شد و به خودم لعنت می فرستادم. آخه من بودم که با صدای بلند پدرش رو صدا کردم بیاد داخل بچه اش رو ببره چون دهانش رو به هیچ وجه باز نمیکرد. بعدش من و خانوم نون بودیم که سعی می کردیم پدر خشمگین رو که افتاده بود رو پاهای بچه اش و تلاش می کرد دهانش رو باز کنه، ازش دور کنیم که دستش رو بالا برد و محکم خوابوند توی گوش پسرک! به سرعت جای انگشت هاش متورم شد. درسته بعدش که ترسش ریخت، باهام دوست شد و من مرتب با عذاب وجدان جای سیلیش رو نوازش می کردم و پدرش هم ده دقیقه یک بار با اضطراب میومد داخل و از پسرش با زبون بی زبونی عذرخواهی می کرد که: " واست کادو می خرم، میفرستمت کلاس فوتبال فقط منو ببخش و به مامانت هیچی نگو. " ولی بعید می دونم خاطره ی این سیلی هیچ وقت از ذهنش پاک بشه...

***

دندون زیاد کشیدم تو این چند ماه. رکورد کشیدن توی یک روزم ١٤  تا بود که امروز شکوندمش و به ٢٢ تا رسوندم! ولی تا به حال فقط یک بیمار داشتم که همه ی همه ی دندون هاش رو خودم کشیدم. الان سامانه سیب رو چک کردم، ٣٠ تا از دندون های ط! رو توی چهار ماه کشیدم. بنده خدا ٣١ سال بیشتر نداشت ولی از بس بهداشت دهان و دندانش بد بود، دندون سالم و قابل نگه داری توی دهانش نمونده بود. دندون عقلش رو که پریروز کشیدم بهش گفتم: ط زود برو واسه کارهای دندون مصنوعیت، بدجور بی دندون شدی دم عیدی! خندید و لثه های بی دندونش رو بیرون انداخت: تازه خانم دکتر، امشب عروسی هم دعوتم! 

***

شماها چطورین دمِ عیدی؟! دماغتون چاقه؟ کِیفتون کوکه؟


  • ۴۰۵

شَلَم شوربایی به مناسبت هزارمین روز میلادت...

  • ۱۴:۴۸

٩٩٣- ریا نباشه ما تو پانسیون مشکلی واسمون پیش بیاد میریم در اتاق انتهای راهرو رو می زنیم و می گیم اجازه هست؟ بعد همخونه شماره ١ از رو تختش پا میشه و اختصاصی ویزیتمون می کنه و حتی فرداش خودش از داروخونه مرکزش واسمون دارو می گیره و به خوردمون میده! دیروز هم که طوفان به پا بود و نزدیکی های پانسیون یک مشت خاک پاشید توی چشم هام؛ کورمال کورمال رفتم داخل. هر کار کردم ذرات خاک خارج نمی شدن و حس کوری بهم دست داده بود که دکترجانمون هم رسید و نجاتم داد! 


٩٩٤- به همراه غذا سالاد خوردن ( شیرازی و فصل) یا سالاد میوه درست کردن شبانه و به جای شام خوردن، روند معمول زندگی منه و فکر می کردم این مورد از معدود شباهت های من و همخونه شماره ٢ ست، چون اول هر هفته میریم و اندازه یک هفته آب معدنی و میوه و لوازم سالاد می خریم و سعی می کنیم حتما تا آخر هفته تمومشون کنیم؛ ولی همخونه چند روز پیش اعتراف کرد که اصلا اهل سالاد و میوه نبوده و توی این چند ماه از من تاثیر گرفته و میوه و سالادخور شده! پس نتیجه می گیریم که ما به این دنیا اومدیم که تاثیرگذار باشیم، حتی اگر این اثر در حد اصلاح رژیم غذایی همخونه ات باشه! بعله!


٩٩٥- با بیمارهای منتال ریتارد( عقب افتادگی ذهنی) درست باید شبیه به اطفال رفتار بشه. وقتی داشتم با احتیاط دندون سمانه ی ٣٤ ساله رو لق می کردم و چشم های سبزش حواسم رو پرت می کرد، همش یاد حرف خانم نون می افتادم که قبلا بهم گفته بود: " زن برادر سمانه می رفت دوره ی آرایشگری می دید و سمانه رو همیشه به عنوان مدل با خودش می برد و آرایشش می کرد. هر بار سمانه با ذوق و شوق دنبالش می رفت چون عاشق این بود که ساکت بشینه و آرایش عروس روش پیاده بشه و همه از خوشگلیش تعریف کنن. سهم اون از این دنیا همینه بیچاره... " 


٩٩٦- کتاب "کوری" از ژوزه ساراماگو یکی از زیباترین رمان هاییه که تا به حال خوندم. فکر می کردم " بینایی" هم به همون جذابی باشه. نشون به اون نشون که اولین ماه طرحم شروع به خوندنش کردم و ١٢ تا کتاب بعد از اون خوندم و نمی تونستم بشینم سر این کتاب! ولی چون عادت دارم بااااید یک کتاب رو حتی اگه جذاب نباشه واسم، تمومش کنم تا ببینم آخرش چی میشه انقدر زدم توی سر خودم تا بالاخره هفته ی گذشته به پایانش رسیدم. به حدی ذوق کرده بودم که به همخونه ها و خواهرم گفتم، شما هم بدونین که موفق شدم بالاخره! :-)))


٩٩٧- این بار که خوشبختانه خود آرایشگر محترم، تا حدی سکوت اختیار کرده بود و به کارش مشغول بود، خواهرش بالای سرم ایستاده بود و مدام می گفت: موهات رو رنگ کردی؟ هی من می گفتم: نه موهای خودمه و اون باز با تعجب می گفت: الکی نگوووو! تابلوعه رنگش طبیعی نیست ته مایه اش به سرمه ای می زنه! 

دیگه آخر سر گفتم: آخه مگه مرض دارم دروغ بگم؟! موهای خودمه! 

این بار از موضع دیگه وارد شد: چرا موهات رو رنگ نمی کنی؟! دو سه درجه روشن کن کلی عوض میشی!

دلم می خواست بگم به شما ربطی نداره ولی گفتم -دوست ندارم! 

به موهای بلوندش دست کشید و با ناز گفت: می دونی آخه من اصلا از موی مشکی خوشم نمیاد! 

-ولی من عاشق موهامم! بلوند دوست ندارم، تا آخر عمرم وقت دارم واسه روشن کردن موهام! 

-عه مگه ازدواج نکردی؟! 

پیش خودم گفتم خدایا یه موضوع جدید پیدا کرد، اخم هام رو کشیدم توی هم: نخیر! 

اینجا بود که خواهرش زبون باز کرد و گفت: بسه دیگه اذیتش نکن! 

من: :-/


٩٩٨- " بابام چند روز پیش شما رو سر میدون شهر دیده بود و بهم گفت: خانوم دکترتون شوهر نمی کنه؟ واسه داداشت خوبه ها! بعد من گفتم: بابا چی میگی؟ دندونپزشک زنِ پرستار نمیشه که، به کمتر جراح قلب راضی نمیشه! بعد هعی بابام اصرار کرد" همون موقع عکس پروفایل داداشش رو جلوی صورتم گرفت " داداشم از ما دو تا خواهر خوشگلتره" در حالی که به بینی عملی و ابروهای برداشته ی صاحب عکس خیره بودم، به سکوتم ادامه دادم، چون دختر خودش حرف می زد و خودش هم جواب خودش رو می داد و نیازی به عکس العمل من نبود! هم زمان از ذهنم گذشت: " این چندمین دفعه ایه که پدری من رو برای پسرش پسندیده؟! و من چقدر نمی پسندم این طور پسندیدن رو! "


٩٩٩- پیرزن وارد اتاقم شد و خودش رو روی صندلی کنار دستم به نوعی پرتاب کرد و نفس نفس زد. 

-خانوم دکتر این دندونم رو( دستش رو به طور کامل روی تک دندون باقی مونده ی فک پایینش که دندون نیش بود، گذاشت) صاف کن واسم! میخوره به اینجا( لثه ی فک بالاش رو نشون داد) زخمش کرده. معاینه اش کردم: حاج خانوم این یک دونه دندون به هیچ دردی نمیخوره، من کوتاهش هم بکنم باز فکتون رو بیشتر می بندین و دوباره لثه تون رو زخم می کنین. باید بکشین و دندون مصنوعی بذارین!

- نههه! بدم میاد! 

-خب آخه این یک دونه دندون فک پایین به هیچ دردی نمیخوره!

- چرا خانوم دکتر باهاش چادرم رو این طوری ( لبه ی چادرش رو بین دندون نیش بالا و پایینش گرفت) جمع می کنم!

من؟ غش کرده بودم از خنده!


١٠٠٠- آخی... دیدین وبلاگم هزار روزه شد؟ بچه ام قد کشیده قربونش برم...


  • ۹۹۹

درس طبیب اگر بود زمزمه محبتی/ جمعه به مطّب آورد طفل گریزپای را !

  • ۰۰:۳۸

باز هم من بودم و دختر ٧-٨ ساله ی لوسی که به زور روی یونیت خوابیده و موقع بی حسی شلنگ تخته می انداخت و هر آن ممکن بود سر سوزن بره توی انگشتم. عصبانی شدم. 

 ' پاشو برو واست کار نمی کنم! پاشو! ' 

از خدا خواسته پرید از روی یونیت پایین. مامان باباش اومدن توی اتاق.

' اصلا اجازه نمیده و اذیت می کنه. ببرینش بذارین همه دندوناش خراب بشه، بکشه دندون هاش رو دندون مصنوعی بذارین واسش مثل پیرزن ها بشه' 

دختربچه ی سرتقی بود "بشه، مهم نیست! "

همون موقع پسربچه ی کوچیک ٤ ساله ای دست در دست باباش اومد تو که دندون درد دارم. خوابید روی یونیت. در باز بود و دخترک و خانواده اش بیرون وایساده بودن و تلاش می کردن دخترشون رو راضی کنن بچه خوبی بشه. پسرک دهانش اندازه گنجیشک باز میشد. معاینه اش کردم و عکس نوشتم واسش. 

بلند گفتم: ' آفرین پسر خوب که انقدر آروم بودی. بعضیا یاد بگیرن! ' 

پدرش عینک دور فریم آبیش رو بهش برگردوند و گفت: "خانوم دکتر، پسرم کشتی هم میگیره. " 

با خنده به هیکل ریزه میزه اش نگاه کردم: ' عزیزززم پس مردی واسه خودت' 

" تازه استقلالی ِ تیر هم هست! همه لباساش هم آبیه! "

 ' ایول منم استقلالیم! دیدی توی دربی زدیم ترکوندیمشون؟!' 

پسربچه خوشش اومده بود و با خجالت لبخند می زد. دخترک لجباز اومده بود داخل و با دقت به حرف های ما گوش می داد. مامانش گفت: " قول داده که بخوابه و دختر خوبی باشه"

' امیدوارم'

تکنیک TSD ( بگو، نشان بده، انجام بده) رو پیاده کردم و تک تک وسایلم رو بهش نشون دادم. کم کم ترسش ریخت و از داستان های بی سر و ته کِرمانه ی من خوشش اومد، حتی هر بار با ذوق منتظر بود که تفنگ جادوییم رو ببرم داخل دهانش و آب بپاشم به دندونش و بعد خشکش کنم تا غش غش بخنده!  قیافه اش وقتی کارش تموم شد و والدینش دوباره نوبت می خواستن و خانم نون گفت نوبت نداریم و خانم دکتر دیگه از بعد از عید نمیاد این مرکز دیدنی بود. سرش رو انداخت پایین و اشک توی چشم هاش جمع شد. عزیزدلم... همین کارها رو می کنین که عاشقتون میشم خب... قهر و آشتی تون دو دقیقه طول می کشه. از توی کشوی میزم یک شکلات انار برداشتم و دادم دستش: ' یک ساعت دیگه اینو بخور، الان نه ها! اگه کسی سر نوبتش نیومد زنگ می زنم بیا دوباره بریم به جنگ کرم های دندونت؛ خب؟ ' 

"خب!"


* *عنوان از نظیری نیشابوری با کمی تغییر! در واقع معلم نیستم ولی معلم ها رو خیلی دوست دارم! :-)))

  • ۵۸۶

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟

  • ۲۰:۰۵

اعتراف می کنم که عاشق شدم. البته همین اول کار خیالتون رو راحت کنم که جنسیتش موافقه! بله، من دلبسته ی محبت خانوم نون شدم. یادتونه چندین پست توی آذر و دی نوشتم و هی نالیدم که دست تنها زیرِ بار این همه بیمار دارم خرد می شم چون هم منشی ام هم دستیار و هم دندانپزشک؟ 

بعد بالاخره غرغرهام جواب داد و دلشون به حالم سوخت و از اواسط دی ماه تصمیم گرفتن یکی از بهورزای با سابقه که بخاطر کمردرد شدیدش، یک ماه مرخصی استعلاجی بود رو بذارن پیش من تا موعد بازنشستگیش برسه. بدبین بودم که بتونه با این وضع کمردردش، کمک حالم باشه ولی گفتم بهتر از هیچیه! الان بعد از دو ماه، درسته که هنوز تک و توک سوتی میده، مثلا میگم برنیشر بیار، اکسکویتور میاره، یا اسم مریض ها رو اشتباهی ثبت می کنه ولی واقعا حضورش نعمته واسم. 

شلوغی مریض ها رو کنترل می کنه و بهشون نوبت میده و شب قبل و روز کار زنگ می زنه و نوبتشون رو یادآوری می کنه. ست معاینه و ترمیم و کشیدن رو آماده می کنه. حتی کار آقای میم که تمیزکار بود هم سبک شده و تقریبا اصلا به اتاق دندونپزشکی سر نمی زنه و وظایفش رو خانوم نون خیلی بهتر انجام میده. از طرفی وقتی مریض اطفال اذیت کن باشه، هم پای من حواسش رو پرت می کنه و قصه میگه واسش؛ زبون بیمار بزرگ باشه دست اضافه میشه برای کنترل زبان و لپش. 

هر روز هر روز کلی خوراکی اعم از شکلات انار، آبمیوه، کشک، انجیر، کیک و بیسکویت واسم میاره و به زور میگه: بخور خانوم دکتر، شما خیلی ضعیفی!

برام جالبه که خوب به حرف هایی که به بیمارهام زدم گوش داده و وقتایی که مریض توضیحاتم رو درک نمی کنه و یا من خسته ام، دستشون رو میگیره می برتشون بیرون اتاق و قانعشون میکنه. یک بار یه بیمار مرد داشتم هیکلش از در تو نمیومد انقدر بزرگ بود، اصرار پشت اصرار که بکش دندون سالمم رو. خانم نون بردش بیرون و بهش گفت: " خانم دکتر دستش ضعیفه، زور نداره، تازه از گچ باز کرده، میخوای دست بزنه به دندونت بشکنه بیچاره بشی؟ " مریض فرار کرده بود! ولی اکثرا جلوی بیمار کلی ازم تعریف می کنه و بازارگرمی می کنه واسم و من در حالی که زیرزیرکی می خندم و میگم " چه حرفیه خانوم نون، اصن این طوری نیستم! " کلی ذوق می کنم. 

می دونین؟ جنس محبتش مادرانه است و به دلِ منی که از خانوادم دور افتادم به شدت می شینه؛ وقتی فهمید از مرکزشون قراره جا به جا بشم، کلی غصه خورد که " بهت عادت کردم خانوم دکتر" طوری که با صحبت با رئیس شبکه قرار شد هر جا برم بیاد دنبالم و دستیارم باشه. امروز که دوباره به زور آبمیوه موهیتو! و بیسکوییت پرتقالی رو کرد توی کیفم که " باید بخوری چون تا برسی شهرتون گرسنه می مونی توی اتوبوس" برای بار چندم به خودم گفتم: " هوپ چه کار خوبی کردی که توی غربت، چنین انسان خوب و بامحبتی سر راهت قرار گرفته؟ چطور می تونی محبتش رو جبران کنی؟ " درسته که دندون خودش و دختر و پسرش رو اختصاصی ترمیم کردم ولی فکر کردم چه خوب میشه به عنوان عیدی سوغات های معروف شهرم رو واسش بخرم و بهش بدم. 

بدون شک در رأس خاطرات خوب دوران طرحم که بعدا دلم واسشون تنگ میشه، هستی خانوم نون!

سایه ی مهربونیت مستدام...


**عنوان از سعدی شیرازی

  • ۶۸۴

آه

  • ۰۰:۵۳

دیدی احساس سنگینی توی قفسه ی سینه ات می کنی و فقط با کشیدن یک " آه" می تونی  بارِ این سنگینی رو کمتر کنی؟ 

بیا و هر بار که خواستی آه بکشی، پشت بندش بگو " خدایا شکرت"... 

آروم تر میشی، مطمئنم...


  • ۲۴۴

به چشم خاله ای، چه قدی کشیدی!

  • ۱۴:۴۰

هنوز نمی دونم چه فرآیندی اتفاق میوفته در ذهن چموش من و حواسم کجاست وقتی که به مرد بالای سی سال و دختری که فقط یک سال از خودم کوچیکتره یا زنی که جای مادرمه، میگم: " باز کن دهنت رو خاله! "

بعد از این جمله، برای چند لحظه سکوت سنگینی حکم فرما میشه و بعد بلااستثناء خودم و بیمار و دستیارم می زنیم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. 


+ دقیقا نمی دونم چِمه ولی نوشتنم نمیاد. این پست کوتاه رو نوشتم تا ببینم حال و هوای نوشتنم برمیگرده یا نه.


  • ۵۳۵

درست شبیه به استفراغ!

  • ۱۳:۲۳

" درباره ی لزوم کار، درباره ی شادی کار، درباره ی حرمت کار داستان ها برایت تعریف خواهند کرد. هرگز باورشان نکن. این دروغ ها اختراع آنهایی است که سازمان دنیا را ریخته اند. کار بیگاری ست که حتی وقتی دوستش داری باز هم بیگاری است. همیشه برای کس دیگری کار می کنی و برای خودت هرگز. همیشه با خستگی کار می کنی و با شادی هرگز. و موقعی که میلش را داری، هرگز. حتی اگر به فرمان کسی نباشی و کارت هنر باشد که نفس آزادی است، چاره ای بجز پذیرش خرده فرمایش ها و اهانت های دیگران نداری. "

" عشق گرسنگی است که وقتی سیر شدی، سر دلت می ماند و باعث سوء هاضمه می شود؛ درست مثل استفراغ! "

" فقط آنهایی که خیلی گریه کرده اند، می توانند قدر زیبایی های زندگی را بدانند و خوب بخندند. "

" مبارزه به مراتب زیباتر از خود پیروزی است. تلاش برای رسیدن به مقصد، لذت بخش تر از رسیدن به مقصد است: وقتی پیروز می شوی یا به مقصد می رسی، تازه احساس خلا عجیبی می کنی و برای اینکه خلا موجود را دوباره پر کنی، باید دوباره راه بیوفتی و هدف های تازه ای بیافرینی. "


 ##نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد_اوریانا فالاچی

  • ۲۵۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan