شاخ می شویم!

  • ۱۴:۵۶

1. کدوم انسان کامل العقلی وقتی می دونه این روزها توی هر کوی و برزنی از دانشکده، یک نفر قایم شده و به محض دیدنت، می پره توی دلت و شیرینی دفاعش رو می کنه توی حلقت، صبحانه همبرگر از شب قبل مونده اش رو میخوره؟! به این برکت قسم، از همه تون انتقام خواهم گرفت! شیرینی دفاعم رو جوری توی حلقومتون فرو میکنم که مستقیم بره توی لوزالمعده تون و خروجی هم نداشته باشه! :دی


2. شوشو نی نی رو که به خاطر دارین؟ عجقم همون طور که بهم قول داده بود، یکی از مراحل بزرگ شدنش رو طی کرد. درسته مرحله ی خیلی سختی بود و دل همه کباب بود بخاطر جیغ و گریه هاش، ولی لازم بود واسش دیگه! 


3. اعلام می کنم که با اقتدار کامل به مرحله ی بعدی نمک شو صعود کردم. نفر اول در گروه چهارم و نفر دوم در کل مرحله ی مقدماتی. اینهههههه! :-))))

لینک داستان بنده

لینک نقد آمیرزا از داستان بنده

  • ۷۱۴

از امروز به بعد دیگه سنت رو بیشتر از سن واقعیت نمیگی، مطمئنم!

  • ۱۰:۴۱

خواهرجانم! 

دوست صمیمی من،

به دنیای +18 خوش اومدی :-)

  • ۳۳۶

بشتابید برای رای دادن!

  • ۱۲:۱۸

  رفقا! امروز نوبت گروه چهارم مسابقه ی طنز نویسی نمک شو یا همون گروهیه که من هم جزئی از اون هستم. 

روند کار به این صورته که شما 5 تا مطلبی رو که با عنوان مطلب گروه چهارم هست می خونین. به هر کدوم از متن هایی که خوشتون اومد و به نظرتون بامزه تر بود، با دادن لایک رای میدین. برنده ی هر گروه، دارنده ی بیشترین لایکه و به مرحله ی بعدی صعود می کنه. اسامی نویسنده ها مشخص نیست. پس لطفا کاملا عادلانه رای بدین :-)

  • ۲۷۹

سیده مریم جانم ♡

  • ۰۱:۳۱

 خب اعتراف می کنم از همون مراحل ابتدایی گرفتارش شدم و مرحله به مرحله بیشتر در منجلاب عشقش فرو رفتم! امشب اصلا و ابدا تصور نمی کردم بتونه از پس فالوورهای زیاد شیخ حسین بربیاد. شاید جوگیر به نظر بیام ولی واقعا از صعود سیده مریم کشفی به جمع چهارنفر برتر خنداننده شو خوشحالم. ؛-)

نمی دونم چه رشته ای می خونی و کجایی. ولی یک روز پیدات می کنم و لپ هات رو دو طرفه می کشم، ای گوگولی من! 


+ دقیقا همون چهارنفری که دوستشون داشتم رفتن بالا! هرچند جای بهزاد قدیانلو خالیه :(

++ از طرفی استندآپ های زینب موسوی رو هم خیلی دوست داشتم. پشت تک تک جملاتش فکر داره؛ ولی به قول خودش متاسفانه توی ایران هنوز جنس شوخی هاش رو اونم برای یک زن نمی پسندن. به امید اجراها و متن های فوق العاده ی بعدیش. نوشتن طنز و خندوندن مردم واقعا سخته، خودم هم واسه مسابقه ی نمک شو بیچاره شدم تا یه متنی آماده کردم و تحویل دادم. به امید اینکه هر کسی متن ام رو بخونه، حتی شده یه لبخند کوچیک بزنه ؛-)

  • ۷۰۸

کنترل+ آ، شیفت+دلیت

  • ۲۳:۴۲

میدونی رفیق؟ همیشه اولین قدمم واسه فرار از یک ناراحتی، نادیده گرفتن هر چیزی که مربوطه بهش بوده. 

عکس ها، آهنگ ها، فیلم ها، ایمیل ها، چت ها، پست ها سریع پاک میشن.

هدیه ها، یادگاری ها از جلوی چشمم دور میشن.

اسم ها، کافه ها، خیابان ها، شهرها وارد منطقه ی "اسمش رو نبر" میشن.

این جوری ذهنم فریب می خوره و فکر می کنه همه چی خوبه. بعد وقتی اوضاع آروم تر شد، می شینه و فکر می کنه " چی شد که به اینجا رسید؟ ". درست مثل الان که به وبلاگ سابقم سر زدم و دیدم همه ی پست های ناراحت کننده ای که حذف کردم دوباره برگشتن؛ اول تک تکشون رو همراه با کامنت ها با بی حسی کامل خوندم و بعد به طور کل وب رو حذف کردم...


  • ۲۶۶

شت!

  • ۰۳:۱۱

فقط از ذهنم این فکر رد شد که کاش یک نفر مثلا پدرجانی، خواهرجانی، نمی دونم هر کسی میومد و هارد اکسترنال پر از فیلمم رو ازم می گرفت که زندگی واسم نذاشته. نه میتونم دیگه کتاب بخونم، نه برم سر نتیجه گیری پایان نامم و نه هیچ کار دیگه ای. مخصوصا الان که فصل اول فرندز رو تموم کردم و تازه بهش معتاد شدم. این فکری بود که ظهر من در نطفه خفه اش کردم. ولی به طرز عجیب غریبی وقتی امشب دوباره رفتم سراغ هاردم، فولدرش اصلا باز نشد. ارور ناموجود و غیرقابل دسترس داد. به خودم گفتم نگاه این یه نشونه است که باید بری سراغ درس و مشقت! ولی به این برکت قسم تنها 2 ساعت تونستم جلوی خودم رو بگیرم. تا الان داشتم توی سایت های مختلف دنبال راه حل واسه باز شدن قفل هاردم می گشتم و در این لحظه پس از امتحان راه های مختلف، دیگه ناامید شدم. مثل اینکه واقعا کائنات دست به یکی کردن! 

به امید اینکه من دووم بیارم و هاردم رو به این زودی ها به کامیپوتری ها نسپارم.

آمین

:-/


  • ۶۸۱

گاهی به کتاب هایت نگاه کن...

  • ۱۱:۲۸

 پیرو بازی وبلاگی هولدن، رفتم سراغ کتابخانه ام تا دنبال کتاب هایی بگردم که بقیه به من هدیه دادن و صفحه ی اولشون پر از رمز و رازه! فکر می کردم فقط کتابی که یکی از دوستان وبلاگیم بهم هدیه داده رو واسه نشون دادن دارم؛ ولی خوشبختانه چند مورد دیگه رو هم پیدا کردم. 

این دوست عزیزم پزشکی می خوند. پس از سوتی هایی که در وبلاگ اولم می دادم، متوجه شد با من هم دانشگاهیه. قرار بود دو سال پیش، روز آخری که میاد دانشگاه واسه ی کارهای انتقالش هم دیگه رو ببینیم که برای من مشکلی پیش اومد و نتونستیم. کتاب " لطفا به من نخندید" رو به یکی از همکلاسی هام داده بود تا به من برسونه. عزیزدلم...


اول دیوان حافظ م، هم امضای مدیر دبیرستانمون دیده میشه:


دبیرستانی که بودم، همین طور عشقی! تصمیم گرفتم در المپیاد ادبیات شرکت کنم، هرچند رشته ام تجربی بود. سورپرایزینگلی! مرحله اولش رو قبول شدم. کتاب شعر "ماه و مهشید" رو هم خود شاعر این کتاب که در کلاس های آماده سازی برای مرحله دوم باهاش آشنا شدم، بهم هدیه کرد.


آخرین مورد هم اول کتاب "عشق و مبارزه" از خوزه مارمول که پدرم از جمعه بازار برام خریده بود، نوشته شده. 21 سال پیش:


+ به طور خاص کسی رو دعوت نمی کنم. هر کسی دوست داره، می تونه در این بازی وبلاگی شرکت کنه.

++ جوگیر شدم و برای مسابقه ی وبلاگی نمک شو اعلام آمادگی کردم. الان استرس گرفتم که چی بنویسم! تقلب هم نمیشه بکنیم تا بتونیم رای جمع کنیم، ای بابا! آخه من بابام مهران مدیری بود یا مامانم شقایق دهقان؟ :-))

  • ۷۴۶

توی دنیا، دوست های خوب محدودن؛ ولی دوست های خوب، دنیای نامحدودن...

  • ۲۳:۳۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۷۴

توری پنجره ی اتاقم سوراخه چون!

  • ۰۲:۰۸

نیمه شب ها، وقتی که سرم به طور کامل منگ خواب شده ولی پشه ها سرحال و قبراق دور سرم می چرخند؛ صفحه ی گوشی ام را در اتاق تاریکم روشن می کنم و به انتظار می نشینم... یک، دو، سه. بعد تک تک پشه های جمع شده به دور نور را چلیق! له می کنم و در آرامش می خوابم. منظره صفحه ی گوشی ام در فردای آن روز تماشایی است!

#نیمه_شب_نوشت

  • ۷۵۹

بیدارم کن!

  • ۱۸:۳۸

 از دیروز و بعد از دیدن دفتر برنامه ریزی خواهرجانم، استرس آشنایی بهم منتقل شده که به سختی سعی در مخفی کردنش دارم. استرس آشنا و خاص هفته ی آخر...

"جان مادرت اگه از 4/30 گذشته بود، بیدارم کن! :-| " *


خواهرجانم کمتر از یک هفته ی دیگه کنکور داره. این غول چغر بد ادا، معلوم نیست تا کی قراره نفس بکشه؟! 

تمام تلاش خانواده در یک سال اخیر، بر این بود که در عین فراهم کردن شرایط مناسب، استرسی بهش منتقل نکنیم و در وضعیت بغرنج مقایسه با خواهرش یعنی من! قرارش ندیم. فکر می کنم تا حد زیادی موفق بودیم؛ تا نظر خودش چی باشه. کاری ندارم به اینکه خواهرکم مثل کنکوری های دیگه خیلی وقت ها کم آورد، خسته شد، درس خوندن رو برای چند روز رها کرد؛ بخاطر نتیجه ی آزمونهاش گریه کرد و الان در وضعیتیه که می خواد فارغ از نتیجه، همه چیز تموم بشه؛ ولی اون و همه ی جوان هایی که یک سال از عمرشون رو پای درس خوندن گذاشتن؛ لایق رسیدن به آرزوشون هستن. دعا کنیم هر کس به چیزی که لیاقتش رو داره، برسه! آمین...


برگه ی چسبیده شده به پشت در اتاق خواهرم، امروز عصر! ؛-))))

- وقتی من کنکوری بودم 1

- وقتی من کنکوری بودم 2

  • ۶۲۷
۱ ۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan