وقتی همیشه به چشمشون بچه ای و نیازمند مراقبت!

  • ۰۸:۱۷

به مناسبت آخرین روز تابستون، از مکالمه اخیرم با پدرجانم پرده برداری میکنم.

من: بابا؟ 

پدرجان: بله بابا؟

+ با دوستام تصمیم گرفتیم بریم فلان جا! (فلان جا منظور کشوری در همسایگی دریای خزر است!)، نظرتون؟

-نخیر نمیشه.

در حالی که بهم برخورده: چرااااا؟

-به حداقل ده دلیل

لب ورمی چینم: توضیح بدین منتظرم!

-یک اینکه دوستت دارم! دو اینکه دخترمی! سه اینکه دلم آروم نمی گیره ازم دور باشی توی یه کشور غریب و نگرانتم! همینا کافیه که اجازه ندم بری

عصبانی شدم: مگه من بچه ام؟ دختر بالای هجده سالِ مجرد می تونه بدون اجازه ی پدرش از کشور خارج بشه؛ من خواستم با اجازه شما برم

-خب من اجازه نمیدم! دیر نمیشه، صبر کن شوهر که کردی با اون دنیا رو بگرد

+ این چه حرفیه بابا؟! اومدیم و اونم گفت دوست ندارم سفر رو! من چکار کنم اجازمو بدم دست اون؟

-خب می تونی با دقت ازدواج کنی!!

از شدت ناراحتی و بغض ساکت شدم.

-اگه خیلی دوست داری بری سفر خارج بیا با هم بریم پیاده روی اربعین

در حالی که خنده ام گرفته که من سفر سیاحتی با دوست هام میخوام و پدرجان سفر زیارتی با خودش رو پیشنهاد می کنه، به سکوتم ادامه دادم و صحنه رو ترک کردم. اما من کوتاه نمیام. چند ماه دیگه دوباره برنامه می چینم

  • ۶۹۰

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (١٥)

  • ۲۰:۳۳

+_+ دهان مرد رو معاینه کردم و گفتم: دندون ٥ بالاییتون پوسیدگیش عمیقه و ٧ پایینتون هم عصب کشی لازم داره

بعد از راهنمایی های لازم مرد گفت: ببخشین یه سوال داشتم.

-بفرمایین

-راسته که میگن این خمیردندون و مسواکهای ما به درد نمیخوره و باید مسواک اراکی بزنیم؟

-از متخصصین طب اسلامی شنیدین؟

با خنده جواب داد: بله

-من نه رد می کنم و نه توصیه فقط میگم که دندون های دکتر روازاده رو یه نگاهی بندازین توی کلیپ هاشون، همین


خانم دکتری که اکثرا شیفت هام باهاش توی یه روزه خیلی باتجربه است. تک و توک ازش سوال می پرسم و انتقال تجاربش رو دوست دارم. اون روز بحث سال قبولی کنکور شد. گفت که ورودی ٧١ بوده. خندیدم: خانم دکتر ماشالا وقتی قبول شدین من تازه به دنیا اومدم! خندید و گفت: ماشالا


~_~ دستیار کلینیک گیج و ویج میزد. بهش گفتم: خوابتون میاد خانم فلانی؟ گفت: آره دخترم دیشب مریض بود نذاشت تا صبح بخوابم، تب داشت هی پاشویه اش کردم تا صبح. آوردمش تو اتاق رست خوابوندمش که حواسم بهش باشه.

بعد به ساعت نگاه کرد و ادامه داد: برم بیدارش کنم صبحونه بدم بهش، الان کاری باهام ندارین؟ 

-نه بفرمایین.

دقایقی بعد دختربچه غرزنان همراه مادرش اومد.

-سلاااام خانوووم! چرا غر میزنی؟

-سلام خاله. آخه مامانم دیشب نذاشت بخوابم!

مادرش نگاهم کرد و گفت: بیا طلبکارم شد!


$_$ خیلی زشته وقتی کسی در مورد میزان حقوقمون سوال میکنه. مخصوصا وقتی همکار نیست. آدم معذب میشه. توی مهمونی یکی از دوستهام از تک تک بچه ها که هر کدوم یه شغل متفاوت داشتن، مقدار حقوقشون رو پرسید و در آخر رو به من کرد: تو که پول پارو میکنی، نه؟ 

من: :-/


@_@  کار کردن در کنار اون خانم دکتر مذکور درسته سرشار از تجربه است، ولی این عیب رو داره که مثلا بیمار رو می فرستن داخل برای معاینه پیش من، نگاه میکنه می بینه خانم دکتر یونیت بغلی مریض داره، بعد به من با دماغ جمع شده نگاه میکنه: شما دکتری؟

سعی میکنم لبخندم محو نشه: بله

با شک نگاهم میکنه: ایشون هم دکترن؟

-بله

+ پس چرا انقدر جوونی؟ بلد هستی کار کنی؟

می مونم چی بگم بهش! دستیار میاد جلو و میگه: بله چرا بلد نباشن

معاینه اش می کنم. دندون های قدامیش شکسته و پوسیده است. میگم که باید ترمیم بشه.

هنوز شک داره. با اینکه ته دلم بهم برخورده ولی کم کم متوجه میشم که زن از لحاظ روحی خیلی سالم نیست. عکس کامپوزیت ونیری که کار کردم رو نشونش میدم: ببینین این کار دیروز منه.

دخترش با ذوق میگه: مامان قشنگ میشی ها. بخواب برات کار کنن.

دو تا از سه تا دندون جلوییش رو ترمیم می کنم و میگم پاشین توی آینه نگاه کنین. راضی هستین؟

لبخند گل و گشادی میزنه: آره خیلیییی خوبه. واسه اون یکی کی نوبت بگیرم؟ 


•o• خانومه اومده معاینه اش کردم و نوبت دادیم بهش برای هفته آینده. بعد از فامیلم حس کرده آشنام. رفته به شوهرش گفته و شوهرش گفته: عهههه این دختر فلانیه که باهاشون رفتیم مشهد. اون موقع نوزاد بود بعد پاش گیر کرد بین صندلی ها در رفت. بعد اتوبوس رو رو سرش گذاشت از بس جیغ زد تا اینکه مامانم که شکسته بند بود، پاشو جا انداخت و بچه خوابش برد

زن این خاطره رو در هفته بعدی برای من تعریف کرد و من با تعجب گفتم: اصلا خبر نداشتم تا حالا پام دررفته، بهم نگفتن! بعد از اتمام شیفت کلینیک از والدین گرام پرسیدم و تایید کردن که بلهههه! چیز مهمی نبود که بخوایم بهت بگیم


-_- کیس سلکشن یا همون انتخاب مریض صحیح خیلی خیلی مهمه. حتی اهمیتش از خود درمان هم بیشتره. مثلا من وقتی دندون زن رو عصب کشی کردم و داشتم اولین ونیر رو روی دندونش می ذاشتم و زن اونجا بود که لو داد که فامیل نزدیک فلانیه ( همکاری که فقط ونیر آدامس شیک طور کار میکنه! ) باید بلندش می کردم و می گفتم: برین پیش خودش! کارش بهتر منه

چون زن مرحله به مرحله آینه به دست انقدر در مورد کارم نظر داد، انقدر غر زد که کوتاهش کن، نازکش کن که تقریبا هیچی از کامپوزیت نموند و زردی و سیاهی دندون در طوق دو تا از دندون هاش نمایان شد. کامپوزیتی که اینجور مواقع باید استفاده کنیم رو متاسفانه نداشتیم و بهش گفتم دفعه بعدی که اومدی برات درستش می کنم

ولی گویا پیش فامیل محترم رفتن و ایشون کلی کار من رو کوبیدن و بیمار رو تحریک کردن. بی خیال اعصابم خرد میشه بیشتر ازین در مورد این خاطره بگم! بریم سراغ آخرین خاطره این سری. :-/


^_^ آخه من چطور قربون اون اطفالی که خودشون رو لوس می کنن برام و با کلی حاضرجوابی مشکلشون رو توضیح میدن نرم؟!

-دندون های جلوم درد می کنه خاله.

معاینه کردم و هیچ مشکلی رو مشاهده نکردم. مادرش از بالای سرش آروم لب زد: هی روسری و آستینش رو گاز می گیره!

-خاله چیزی توی دهنت میکنی؟

دخترک یکم هول شد: نه خاله فقطططط یه بااار بابام نوشابه گرفته بودددد، بعععد من با دندونام بازش کردم! تازشمممم دندون آسیابم خراب شده.

ابروهام بالا میرن: دندون آسیاب فسقلی؟ گفتی ٤ سالته؟ ببینمش؟

کمی پوسیده بود. به توصیه ی اکید و چندباره ی مامانش کلی براش توضیح دادم که مسواک بزن، چیزی تو دهنت نکن غیر غذا و مسواک! ، شکلات کم بخور و ... . هی می گفت: چشم! و سرش رو تکون می داد. دندونش رو ترمیم و ستاره نقره ایش رو چسبوندم و مرخصش کردم: خالههههه؟

-جونم؟

-ستاره طلاییم رو چسبوندی؟

-ستاره نقره ای! بله چسبوندم.



++ مطلب ٤٠٠ام این وبلاگ.


  • ۵۱۸

خاله

  • ۰۹:۳۹

دعای خواهرم در حرم امام رضا، فلان امامزاده و شب های محرّم با دست هایی رو به آسمان بلند شده:

" خدایا من فقط یه آرزو دارم. میشه من خاله بشم؟! از اینکه خاله ی الکی باشم خسته شدم، میشه خاله واقعی بشم؟! مرسی خداجون! "

بماند که دیشب بعد از تعریف های دوستش از عمه شدنش، با حسرت بیشتری این دعا رو به زبون آورد و باعث شد من خنده ام بگیره!

***

یاد محرم پارسال توی شهر طرحی بخیر. :-(

  • ۴۱۰

یا برگرد، یا آن دل را برگردان...

  • ۱۱:۰۰

از یه بنده خدایی شنیدم: "دوستت دارم" نباید لَقلَقه ی زبون آدم باشه که به هر کی رسید، بگه؛ باید نگه دارتش واسه اونی که باید.

کاری ندارم به اینکه رفتم سرچ کردم تا بفهمم معنی کلمه اش چی بود و بعدها توی دلم گفتم: خااااک بر سرت که با اون همه ادعای بیخود، دوستت دارم نگفتی ولی در نهان آن کار دیگر کردی

ولی واقعا حرفش حرف حسابه ها. کاش نسبت به گفتن این جمله ی ساده ی دو کلمه ای، بیش تر وسواس به خرج بدیم. وقتی به کار ببریمش که واقعا بهش ایمان داریم و مسئولیتش رو تا آخر بپذیریم

اینطور نشه که هورمون هامون بالا و پایین بشه، فکر کنیم فلانی رو دوست داریم. بهش بگیم. اهلیِ دلمون که شد، رم کنیم و پشت پا بزنیم به حرفمون

دوست داشتن حرمت داره. حرمت شکنی نکنیم


** عنوان چه بگویم از سالار عقیلی

  • ۵۰۹

سلامتی همه بامراما...

  • ۱۷:۴۱

ای اونایی که ناله می کنین دوست خوب ندارم؟ الله وکیلی چقدر تلاش کردین خودتون بهترین دوست باشین برای رفیقتون؟ حواستون به حال و هواش باشه؟ گوش شنوا باشین براش و ...

عاشق دوست هامم. چه اون رفیق صمیمی هایی که با هم ندار شدیم و کوچکترین رودربایستی ازشون ندارم و از جیک و پوک زندگی هم باخبریم. چه اون هایی که توی مهمونی ها و دورهمی ها همو می بینیم و هرچند به حد صمیمی ها نزدیک نیستم باهاشون، ولی انقدر چرت و پرت می گیم و می خندیم که تمام غم دنیا رو حتی شده واسه چند ساعت فراموش می کنم در حضورشون

هدف خاصی از نوشتن این پست نداشتم فقط دوست داشتم یه جایی اینو بگم که: دنیای بی دوست، واقعا جای بدتری بود برای ادامه دادن

تا حالا دقت کرده بودین به این مسئله؟!

  • ۳۵۸

ماموریت اول با موفقیت به اتمام رسید!

  • ۱۳:۳۶

این شما و این حاصل نزدیک چهار ساعت کار بی وقفه و با وسواسی که اواخرش خسته ام کرده بود دیگه. خودم که خیلی راضی بودم. بیمار و دستیارم هم خوششون اومده بود. دست چپم رو دیگه حس نمی کنم! :-/

  • ۸۶۰

تو دلم رخت می شورن انگار!

  • ۱۷:۰۱

حالا نه به این شدت ولی یه استرس خفیفی دارم!

البته دلیل داره. یک اینکه مریضی رو قبول کردم تا طرح لبخندش رو تغییر بدم؛ ولی شرط کردم فقط طبیعی کار میکنم و خداروشکر خودش هم رنگ طبیعی می خواست، نه سوپربلیچ! کل شیفت فردا رو اختصاص دادم بهش. گفته بودم بعد از اصرار زیادِ خواهرم، شکل دو تا از دندون های جلوش رو تغییر دادم و خیلی خوب شد و وقتی لبخند می زنه من با شیفتگی زل می زنم تو دهنش؟!

دو اینکه دو روز دیگه قراره تعدادی از دوستام رو مهمون کنم خونمون و برای اولین بار از صفر تا صد غذا و دسر رو خودم درست کنم! یه لیست از خریدها تهیه کردم و هی هر کدوم رو انجام میدم، جلوش تیک می زنم

کاش جفت این کارها به خیر و خوشی بگذره و جمعه نفسی از راحتی بکشم


+ یکی از کلینیک هایی که میرم، اصلا مریض نداره. میرم میشینم چند ساعت  به در و دیوار خیره میشم و برمیگردم! سه ماهه بهم قول دادن که: خانم دکتر کلینیکمون رو شلوغ میکنیم، داریم قرارداد می بندیم با ارگان ها به ما زمان بدین. دیروز زنگ زدن گفتن: فردا کی میاین؟ گفتم: مریض گذاشتین؟ گفتن: نه

-پس نمیام. مهلتی که بهتون داده بودم تموم شد.

تعجب کردن ولی حقشونه! هر چی مریض میاد میذارن واسه دکترای باسابقه شون و به من میگن بشین تا مریض بیاد برات و ویزیتش کنی. صبرم تموم شده دیگه. ترجیح میدم برم سراغ کلینیک های شهرهای اطراف که حتی اگه مریض هم نداشته باشه، لااقل بتونم امتیاز مطب جمع کنم! :-/


  • ۳۳۹

نه ایمون داره، نه دل داره، نه دین داره یارم...

  • ۱۶:۱۰

یه جایی خونده بودم که توی هر رابطه ای سعی کنین بهترین خودتون باشین. از گفتن احساستون نترسین. بی منت محبت کنین و در کل انقدر خوب باشین که بعدها حتی اگه بخوان هم نتونن در موردتون به بدی حرف بزنن

اون روزها اونقدر بچه بودم و عاطفی، که حتی اگه می خواستم هم نمی تونستم محبتم رو مخفی کنم و سیاست داشته باشم. بعدها به نظرم این جملات مزخرفی بیش نبودن و جز توی موضع ضعف رابطه قرار گرفتن و له شدن احساس هیچ عاقبتی نداشتن. اتفاق دیگه ای که چند ماه قبل افتاد و آرامشم رو کمی تا قسمتی بهم زد؛ باعث شد بیشتر به این اصل ایمان بیارم که نباید دلت رو توی طَبَق اخلاص تقدیم کنی، قرار نیست وقتی کسی یک قدم برات برداشت، تو دو قدم به سمتش پرواز کنی. حتی می تونی نیم قدم عقب بری و ببینی کی پا پس کشیدن و احتیاطت رو می بینه و باز مشتاقانه جلو میاد؟ 

اما الان که با تمام دردناک بودن قضیه شنیدم که بعد از چند سال هنوز پشت سر من به خوبی حرف می زنه و میگه اون دختر فرق داشت با بقیه برام و حسابش جداست، گیج و ویج خیره شدم به دیوار که چی شد که اینطوری شد؟!


**عنوان شکایت از سوگند

  • ۲۱۶
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan