هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٣٩)

  • ۱۴:۲۳

رنیوم- پسر جوون وزن بسیار بالایی داشت. بنده خدا بخاطر این بیماری به سختی راه می رفت. همکارم سرش شلوغ بود و خواست براش کار کنم. برای اینطور افراد یونیت رو از قبل تنظیم می کنم و بعد میگم بخوابن تا آسیب نبینه. دندون بالا بود. داشتم سر یونیت رو میبردم پایین و خود یونیت رو بالا که پسر با اضطراب گفت: چکار می کنین خانم دکتر؟ باید یونیت پایین باشه.

گیج گفتم: چرا؟ دستیارم اومد بغل گوشم گفت: چون فقط نصف بدنش روی یونیت جا میگیره، باید یکی از پاهاش رو روی زمین بذاره. 

خجالت زده شدم. فکر میکردم سختم باشه ولی نبود. به جای اینکه سرش رو خیلی پایین ببرم، تابوره (صندلی خودم) رو بردم بالا تا دید داشته باشم. دهانش خیلی خوب باز میشد و دید مناسبی داشت.


اُسمیم- هفته ی بعد از اونکه واسه پسرک ترسان کار کردم، میخواستم دندون پسربچه دیگه ای رو بکشم و نمی ذاشت، پدرش اومد و بهش گفت: میخوای تو دهنت بمونه که واسه قلبت ضرر داشته باشه؟ 

با دستیار به هم نگاه کردیم. فرستادیم پدر رو بیرون.


ایریدیوم- بیمارم مردی سی و اندی ساله بود که ماسک نزده بود و پذیرش اجازه نمی داد ماسک بهش بدیم: دفعه های قبلی هم ماسک نداشته. بره از داروخونه بخره.

بیمار قبلیم خانم مهربونی بود که از کیفش ماسکی دراورد و داد بهش تا پذیرش بذاره وارد بشه. دندون هاش رو معاینه کردم. مشخص بود بهداشت خوبی نداره: مسواک نمی زنین نه؟

-خانم دکتر نمیشه که هر روز هر روز مسواک زد! جنس دندونام خرابه.

من: :-/


پلاتین- ژل بی حسی جدید رو به لپ پسرک مالیدم و پرسیدم: خاله چه طعمیه؟

گفت: طعم لواشک میده.

از پسربچه بعدی پرسیدم: طعمش چیه؟

گفت: اممم طعم آلبالو میده.

همون طور که داشتم باهاش حرف می زدم و میگفتم آرزو کن و بگو زیر کدوم چشمت مژه است؟ ظرف ژل رو برداشتم تا نگاهش کنم.

با طعم سیب بود!


طلا- کیانای عشق جانم رو یادتونه؟ بعد از چند ماه دوباره اومد پیشم. موهاش بلندتر شده بود. مامانش گفت: هر بچه ای تو فامیل می بینه میره از شما واسش حرف میزنه. میگه میخواد دندونپزشک بشه.

روکش قبلی دندونش رو چسبوندم و گفتم واسه هفته دیگه نوبت بدن بهش برای دندون های دیگه اش. مامانش گفت: نمیشه الان؟ گفتم: نه و توی دلم ادامه دادم: دلم میخواد بازم ببینمش.

وقتی برچسب جایزه اش رو گرفت دوباره مامانش گفت: برچسب قبلی ها رو به هیچ جا نچسبونده. میگه اینا یادگاریه. 

یک دفعه کیانا داد زد: خالهههه دوستت دارم.

احساساتم واقعا رقیق شد: منم دوستت دارم عزیزدلم حیف نمیتونم با این لباس هام بغلت کنم.

خدایا یه بچه چطور اینقدر تودل برو میشه؟


جیوه- خانم فلانی (آشنا بود) قبل از عید اومد پیشم با درد شدید پایه های بریجش. بریجش رو درآوردم و اورژانسی و بدون نوبت، دندون هاش رو پالپکتومی ( مرحله اول عصب کشی) کردم. اردیبهشت شد و ازش خبری نشد. از پذیرش پرسیدم کجاست؟ گفت: زنگ زدیم خانوادگی کرونا گرفتن.

دو هفته بعد اومد و کارش رو تکمیل کردم. آخر سر گفت: تمام مدتی که واسم کار میکردی برای سلامتیت صلوات می فرستادم.


تالیوم- بیمار اول شوهری بود که زنش بیمار دومم بود. آخرای کار مرد بود که پاشدم به زنش بی حسی بزنم. دهانش رو که باز کرد متوجه شدم اصلا دندونپزشکی نرفته تا به این سن. اونم بخاطر ترس شدیدش. مرد از اون ور پارتیشن بلند گفت: آروم بهش بی حسی بزنین. 

گفتم: چشم! 

با ژل بی حسی زدم. از شانس خوبش نه بی حسیش درد داشت و نه موقع عصب کشی کوچکترین دردی حس کرد ولی تا بذاره من دست بزنم به دندون هاش و کارش رو تکمیل کنم خیلی اذیت کرد.


سرب- مادربزرگ دست پسرک هفت ساله رو گرفته بود. گفت: خانم دکتر خورده زمین دندونش شکسته. خم شدم تا هم قد پسر بشم. می ترسید دست بزنم بهش. دستش رو گرفتم: بیا خاله بریم اتاق رادیولوژی. دستیارم گفت: واسشون می نویسم عکس رو خودشون برن. گفتم: نه باید دو تا عکس بگیرن که بررسی کنم ریشه ی دندونش آسیب ندیده باشه. 

وارد اتاق شدیم و برای تکنسین توضیح دادم چطور عکس بگیره. وقتی داشت گرافی رو آماده می کرد به پسرک گفتم: خاله چی شد که اینطوری شد دندونت؟

تو چشمام خیره شد و تند تند و نوک زبونی تعریف کرد: رفته بودیم باغ عمو فلانی دوچرخه سواری. اومدم برم از فلان جا بالا خوردم زمین دندونم اینطوری شد.

انقدر با معصومیت تعریف میکرد که دلم ریش شد. گفتم بذار من یه لحظه ببینم دندونت لق نشده باشه. مختصری لق بود و درد داشت. عکس رو گرفتن و خداروشکر ریشه دندون و استخوان فکش سالم بود. تست حرارتی انجام دادم که حساس بود. توصیه های لازم رو به مادربزرگش کردم و گفتم دو هفته دیگه بیان که چک کنم و اگه همه چیز اکی بود لبه دندونش رو ترمیم. 


+می دونم خاطرات این سری رو که خوندین دلتون به حال این دل مالامال از عشق بچه ام می سوزه، ولی اشکال نداره! در واقع اکثر مراجعینم بزرگسال هستن، ولی اگه می بینین خاطراتم بیشتر مال بچه هاست، چون چشمم بیشتر بهشونه و یادم می مونه و البته که حواسم مدتیه جمعه که خاطره ای ننویسم که کسی به دندونپزشک ها بی اعتماد بشه؛ برای همین توی خاطرات امروز مواردی بود که اگر توضیح بیشتر می دادم احتمال قضاوت بیمارم هم از جانب خودم و هم از طرف شما وجود داشت؛ برای همین مختصرا تعریف کردم و رد شدم. 


  • ۳۶۹

نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان!

  • ۱۵:۵۶

کف دستم می سوزه. نگاهش می کنم و خنده ام می گیره. یاد دیروز میوفتم که با خواهرم رفتیم پیاده روی. به سمت پارک نزدیک خونه رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم تک و توک آدم ها داخل هستن ولی در پارک بسته است و اعلانی زدن که به علت شیوع کرونا تا اطلاع ثانوی ورود ممنوع. خانمی که ماسکش روی چونه اش بود و به غایت پرحرف بود هم همراه ما اینور اونور میومد و راه های ورود به پارک رو بررسی می کرد. خانواده ای مشکی پوش از بچه ٤-٥ ساله تا خانم مسن به نرده ها نزدیک شدن. فهمیدیم که از قفل فلان در استفاده می کنن و از نرده ها می پرن اینور! به خواهرم گفتم: بهم بر میخوره که این پیرزن رفته اونور توت هم خورده و برگشته و ما نتونیم. فقط بریم داخل یه دور بزنیم و برگردیم. خواهرم گفت: جریمه می کنن ها. گفتم: خیلی خلوته کسی نیست. زود فرار می کنیم مامورا که اومدن. 

خانم پرحرف دوباره نزدیک شد و ما باز ازش دور شدیم تا متوجه بشه باید ماسک بزنه اما حاشا و کلا. پشت سر هم می گفت: وای ما (جمع بست خودش رو با من و خواهرم!) که نمی تونیم بریم اونور! اینا داهاتین. مهم نیست واسشون. اون به کنار نگاه کن توی پارک فقط دسته دسته پسر جوون هست. خطرناکه واسه شما دو تا دختر جوون. نرین.

خواهرم زیر گوشم گفت: چون این جمله آخرو گفت بااااید بریم تو که نشون بدیم هم می تونیم از نرده ها بالا بریم و هم چیزیمون نمیشه. 

زن هنوز داشت حرف می زد که از نرده ها بالا رفت و پرید اون طرف: هوپ بدو بیا تو هم.

گوشیش رو دادم دستش و از نرده ها خودمو کشیدم بالا. اون بالا بودم که خواهرم راهنمایی کرد: بچرخ پاتو بذار روی قفل. 

دستم رو سریع جا به جا کردم و پریدم. کف دستم می سوخت. خواهرم نامردی نکرد و با الکل همیشه همراهش زخمم رو ضدعفونی کرد. سوووخت. گفت بریم. رفتیم. یکم گشتیم. توت کندیم. قاصدک فوت کردیم. حرف زدیم. حرف زدیم و با صدای بلندگوی پارک که تذکر می داد مردم برین خونه هاتون تا نیومدیم براتون، دویدیم، دویدیم و دوباره از نرده ها خودمون رو کشیدیم بالا و پریدیم توی خیابون!

امروز که داشتم برگ های گل های گلِ جدیدم رو که از گلفروشی نزدیک کلینیک خریدم، تمیز می کردم و شجریان واسشون می خوند، به این نتیجه رسیدم که حرف زدن باهاتون خیلی خوبه. همدردی هاتون. اینکه چندین و چند نفر گفتین دقیقا حس من رو تجربه کردین. اینکه خیلی هاتون بهم پیشنهاد دادین. راستش از چند ساعت قبل یه هدف نسبتاً بزرگ توی ذهنم شکل گرفته که فعلا نمی گم تا وقتی که کارهای اصلیش رو انجام داده باشم. شاید تحقق این هدف چند ماه دیگه باشه، شایدم یک سال دیگه. مهم اینه که از این خمودگی خودم رو بکشم بیرون و تلاش کنم واسش. تا بوده دنیا همین بوده. باید واسش تلاش کرد. هر چند کم. هرچند کُند. 


*عنوان هم زبان از استاد شجریان ( پیشنهاد می کنم حتما گوش کنین.)

  • ۲۴۶

تو حرف زیادی داری با خدا، بگو تا خدامو ببخشم به تو.

  • ۰۹:۴۱

دلم میخواد حرف بزنم ولی نمی دونم از چی. از کجا. ذهنم خالیِ خالیه. یعنی اگه ماجراهای هوپ و بیماران نبود، باید در این وبلاگ رو تخته می کردم.

این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای به فکر زندگیِ نزیسته ام. اینکه نمی فهمم چطور روزها به شب می رسه و روز بعدی می رسه. اینکه می ترسم از اینکه به اندازه کافی دختری نکردم برای والدینم، خواهری نکردم برای خواهربرادرم. اینکه اون اندازه ای که دوست دارم عشق نورزیدم و همینطور معشوق نبودم و ... . قسمت ناراحت کننده ماجرا اونجاست که به این وضع عادت کردم و قدمی جهت بهبودش برنمی دارم با وجود اینکه می ترسم از حسرت. 

چی بگم؟ اول کار گفتم ذهنم خالیه. همین چند تا خط رو هم به زور کنار هم ردیف کردم.


* عنوان یه مردی از ابی

  • ۲۴۱

زنده ام

  • ۱۱:۱۹

کاش می شد پست صوتی منتشر کرد تا مجبور به تایپ نباشم. فقط کوتاه میگم که بالاخره منم واکسن زدم. آسترازنیکای انگلیسی. اگر از حال من جویا باشید نسبت به بعضی از دوستام، حالم بهتره ولی بدن درد و بی حالی و لرز بیچاره ام کرده. ایشالا یکی دو روزه علائم برطرف میشه.

آرزوم اینه تک تکتون به زودی واکسن بزنین.

  • ۱۶۱
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan