فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت به این نقطه برسم...

  • ۱۱:۰۸

حس خوبی ندارم به وبلاگم دیگه‌. همیشه کسایی که کانال می‌زدن و از اینجا می‌رفتن رو سرزنش می‌کردم، ولی الان که توی کانال خیلی‌هاتون عضو شدم، هی دارم با خودم کلنجار می‌رم که دیگه وبلاگم رو آپدیت نکنم و برم کانال بزنم ولی دلم نمیاد‌.


پی‌نوشت: دلم اومد و زدم...


  • ۱۲۲۴

دست‌خط

  • ۲۳:۰۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳۵

بعد از چند سال بالاخره دلیل اسم وبلاگیت رو متوجه شدم!

  • ۱۹:۱۳

چند وقتی بود که نمی‌تونستم وارد وبلاگش بشم. هر بار می‌انداخت بیرون منو. معلوم راهنمایی کرد و‌ تونستم پست‌های اخیرش رو بخونم. دقت کردم تازگیا خیلی راحت‌تر می‌نویسه و یکم از مجهولی درومده‌. رفتم صفحه بعدی وبلاگش و رسیدم به پستی که گفته بود دلش معجون بستنی ترش و شیرین میخواد که بخوره و یخ بزنه. 

یک دفعه به سرم زد «بلایند دیت» بهش پیشنهاد کنم! واقعا فکر نمی‌کردم قبول کنه با اینکه خیلی وقت بود می‌خوندیم هم رو. بهش کامنت خصوصی دادم و گفتم پایه‌ای بریم فلانجا این هوسونه‌ات رو بخوریم؟ گفت: جدی می‌گی؟ باشه بریم در حالیکه که آب مماخمون داره یخ می‌زنه، بخوریم.

به همین سادگی. نه شماره و نه اطلاعات خاصی رد و بدل کردیم و نه عکس هم رو دیدیم! اولین‌بار بود این‌طوری قرار وبلاگی می‌ذاشتم. 

روز قرار، من طبق معمول همیشگیم پنج دقیقه دیر رسیدم، نبود. گفتم نکنه دقیقه نود ترسید و نیاد؟ کامنت‌های جدیدم رو چک کردم، گفته بود خودشو می‌رسونه، منتظر باشم. منتظر موندم و دقایقی بعد دختری با کفش و شال سبز، همون‌طور که قرار گذاشته بود، نمایان شد. نزدیکش رفتم. حتی اسم هم رو نمی‌دونستیم. با شگفتی متوجه شدم که شال و کفشش رو با رنگ چشم‌هاش ست کرده! 

معجون ترشمون رو گرفتیم و به فضای سبز رفتیم. دقیقا یادم نیست چیا گفتیم و نگفتیم، فقط یادمه برخلاف اون چیزی که فکر می‌کرد که نکنه ساکت‌بودنش توی ذوق من بزنه، تنها دو سه بار و اونم خیلی کوتاه بینمون سکوت بود. البته که من بیشتر مخش رو خوردم چون خیلی حس راحتی داشتم. 

می‌دونی؟ حرف زدن باهاش حس جالبی داشت. ازم چند سال کوچیکتره، ولی رفتار خانومانه و بلوغ شخصیتیش خیلی نمود داشت. این بین یک پسری اومد شماره بده، چند نفری هم اومدن جوراب و چیزمیز بفروشن؛ که با قاطعیت ردشون می‌کرد و من ذوق می‌کردم! چون معمولا اینطور وقتا توی دور باطل دلیل آوردن میوفتم، ولی او قاطع می‌گفت: نه مرسی! بفرمایین!! 

بهش گفتم: جدی نترسیدی اینطوری قرار گذاشتم؟ نترسیدی مرد باشم؟ این همه سال خالی بسته باشم؟ گفت: نه! مرد بودی، سریع شماره می‌دادی و فلان بهمان می‌کردی!


بله. من مالاکیتی زیبا رو دیدم. فردی که یک سال قبل پیشنهاد کرد حالا که از قوی باش رفیق! دلزده‌ای، پس عوض کن و خودت باش!

دیدنش بین این روزای کابوس‌وار، واسه من که خیلی خوب بود. امیدوارم چون وسط بدترین حال روحی بهش رسیدم، برای او هم خوب بوده باشه و در اولین قرارمون فراریش نکرده باشم! 

  • ۳۹۷

اولین سری از پست های چالشی

  • ۱۱:۴۸

سلام. ایشالا که در جریان پست پرچالش شارمین هستین. منم میشناسین. تنبلم. واسه همین از چالش آسونا شروع می کنم به نوشتن تا دستم راه بیوفته و کم کم بقیه اش رو هم بنویسم. 

دردانه از همه (حتی شما دوست عزیز!) خواسته که ده بیست تا از وبلاگ هایی رو که مرتب می خونیم، معرفی کنیم. اولش بگم که واقعا حس اینکه تک تکشون رو لینک کنم ندارم. پس عذر تقصیر! ( دروغ گفتم کم کم لینک میکنم. صبور باشین.) 

به ترتیبی که وبلاگ های فعال یادم بیاد، می نویسم. چندین وبلاگ گوشه ذهنم هستن، ولی چون رمزیه اکثر پست هاشون اسم نمی برم. یه سری وبلاگ ها رو هم دنبال می کنم، ولی متاسفانه دیر به دیر آپدیت میکنن، پس اسمی نمیارم. 


اولی- وبلاگ خودش. شباهنگی که الان دردانه شده ولی واسه من همون نسرین شباهنگیه و خواهد بود. اگه عشق خوندن طویله نویسی پر از جزئیات و یه ذهن دقیق، جدی و دسته بندی شده هستین، وبلاگش رو توصیه میکنم!


دومی- کودکانه هایم تمامی ندارد از شارمین امیریان. نوشته ها و خاطرات دکتر و مشاور کودک و نوجوان که مخصوصا توی پست هایی که از برادرزاده و خواهرزاده هاش می نویسه، نشون میده هنوز کودک درونش زندست.


سومی- قلعه ای در آسمان از جودی. خاطرات دختری ایرانی که به تازگی دکتراش رو از یک دانشگاه آمریکایی گرفته و مدتی هست که استاد دانشگاه شده. خوندن تلاش هاش، ناامیدی ها و امیدواری هاش حتی غرغرهاش واسم جذابه.


چهارمی- جایی برای گفتن دلتنگی ها از دکتر ربولی حسن کور. هسته کلی پست های دکتر ربولی خاطرات جالبش از مریض هاشه. میشه گفت یه جورایی پست های هوپ و بیماران از این وبلاگ الهام گرفته شده.


پنجمی- دلنوشته های مهربانو. مهربانوی عزیزم نمونه بارز یک انسانه. کسی که اگه توی ایرانمون نمونه اش رو توی سیاسیون و منصب داران داشتیم، وطنمون گلستان بود. همراهش باشین و لذت ببرین.


شیشمی- بوی پوست گردو از مانته نیا. خاطرات و تراوشات رگباری و بعضا چند وقت یک بارِ دختری پرتلاش، خانم معلمی بی نظیر. کسی که وقتی به یک چیزی علاقه مند بشه غر میزنه ولی تهش بهش میرسه.


هفتمی- یاسی ترین، این وبلاگ رو دیر پیدا کردم و هنوز نتونستم پست های قدیمیش رو بخونم ولی با خوندن هر پست پر از جزئیات و عشقش، عشق مادری توی وجودم غل غل میکنه!


هشتمی- هیچ. وبلاگی جدید از نویسنده ای قدیمی. کسی که عاشقانه هاش انقدر قشنگن که خواننده هاش پست هاش رو میخونن و ضبط میکنن. تاریخ و داستان های تاریخی رو دوست داره و مرتب داستان های جدید آپ می کنه.


نهمی- بزرگراه از ماوی. خانم معلم کوچولویی با قلمی زیبا و روحی نکته سنج.


دهمی- ٢٢ فوریه از فوریه جان. تازه مادر بیان. کسی که موتورش روشن بشه تند تند پست میذاره اونم از نوع جوندار و دلنشینش؛ ولی سعی کنین به پست هاش دل نبندین چون یهو میزنه به سرش و همشون رو پاک میکنه. 


یازدهمی- در دیار نیلگون خواب از گندم. وبلاگی پر از خاطرات زن و شوهری جوون توی یکی از استان های جنوبی کشور که چندین ساله دارن تلاش میکنن تا کارگاه مصنوعات چوبی بزنن و پره از راهکار و امید واسه راه اندازی کارهای جدید.


دوازدهمی- نت های زندگی یک رنگین کمان از دختری سال آخری پزشکی که چند سال پیش وبلاگ فعالی داشت ولی مدتی غیبش زد و الان بیشتر از دلتنگی هاش واسه همسر دور از خودش و غرغرهای بیمارستانی می نویسه.


سیزدهمی- زمزمه های تنهایی از نسرین. یکی از قوی ترین قلم ها رو توی وبلاگ نویسی داره این دبیر ادبیات. دنبالش کنین ضرر نمی کنین. نسرین هی می نویسه و به خودم میگم: وای این که منه. 


چهاردهمی- مامان مینا گزارش می کند. راستش توی این وبلاگ حضور فعالی ندارم، ولی خوشم میاد از خوندن ماجراهای زندگی این مادر و بچش و بیم و امیدی که دارن واسه رفتن به انگلیس و ملحق شدن به همسرش. تلاش دائمی که واسه بهبود حالش داره رو واقعا دوست دارم.


پونزدهمی- روزهای یک دکتر تمام وقت، دکتر رخساره رو شاید قبلا دنبال کرده باشین. الان درگیر رزیدنتی و زندگی متاهلی شده ولی واقعا خوندن پست هاشو دوست دارم، هرچند از وقتی کامنت ها رو جواب نمیده، ری اکشنی به پست هاش نشون نمیدم.


شونزدهمی- یک دانشجوی پزشکی از مهربان که زمانی به شدت فعال بود ولی از وقتی وبلاگش توی میهن بلاگ رو بستن، هنوز نتونسته خیلی با فضای بیان اخت بگیره و اخیرا کامنت هاش به پست های تراوشات ذهنیش رو تایید نمیکنه.


هفدهمی- هنوز هم من از آریانه ای که اصرار داره آتنه صداش کنیم ولی خوشحالم که همگی متفق القول آریانه صداش می کنیم. قلم خوبی داره ولی انتظار اینکه تمام خبرها و مکنونات قلبی و ذهنیش رو به شما بگه، نداشته باشین.


هجدهمی- کار، زندگی، یادگیری از نیروانا که همون طور که عنوان وبلاگ میگه انتظار خوندن این دست پست ها رو از نویسنده استاد دانشگاه باید داشته باشین.


نوزدهمی- نفس بکش از نیمچه مهندس. روال کارش تقریبا دیر به دیر آپدیت کردنه ولی پست هاش رو دوست دارم. تلاشش واسه پیشرفت، ذهن دغدغه مندش و فکرهای روشن فکرانه اش رو می پسندم.


بیستمی- تماماً مخصوص از یانوشکا. دوست عزیزم که اخیرا هفتگی فقط آپدیت میکنه و از برنامه ی درسی هفته اخیرش و کارهای جدیدی که یاد گرفته صحبت میکنه. سال پایینیِ قشنگ و پرتلاش من!


بیست و یکمی- اینجا بدون من از ریحانه. روزنوشت خاطرات و نگرانی های مادر جوون دو تا گل دختر قند و نبات.



  • ۴۶۸

هفت سین کتابی

  • ۲۳:۵۴

قرار شده بگردیم توی کتاب هامون و هفت کتابی که با سین شروع می شن رو بذاریم توی هفت سین کتابی.

کتاب هام ترکیبی از  کتاب های فیدیبو و طاقچه و کاغذی بودن، پس کنار هم قرارگیریشون سخت بود و همین طور صندوق بیانم خرابه و هیچ جوری نمی تونم عکس بذارم، پس بدون عکس بپذیرین و اگه دوست داشتین شما هم شرکت کنین.


لیستشون ایناست:

١-سووشون از سیمین دانشور

٢- ساعت ٤ آن روز از مهین محتاج

٣- سه دختر حوّا از الیف شافاک

٤- سال بلوا از عباس معروفی

٥- سیزده دلیل برای اینکه... جی اشر

٦- سمفونی مردگان از عباس معروفی

٧- سهره طلایی از دانا تارت


+ امسال در برابر تبریک عید گفتن و حتی شنیدن، مقاومت شدیدی پیدا کردم. شاید چون اصلا حس عید ندارم. به چند نفر از دوستام تبریک گفتم، سفره هفت سین چیدم، عکس گرفتم ولی باز هم حس عید ندارم. اصلا ندارم. پارسال سرشار بودم از امید که این وضع نهایت تا خرداد ماه تموم شه و دوباره جمع بشیم دور هم؛ برای همین واسه عید ذوق داشتم و برای تک تک عزیزانم وُیس اختصاصی فرستادم و اینطور تبریک گفتم: 

حالا که از بازمانده های سال ٩٨ هستی، دعا میکنم وقتی به پایان ٩٩ رسیدی یه نفس راحت بکشی و بگی: آخیش... چه سال خوبی رو تموم کردم.

ولی امسال به همون چند نفری هم که تبریک گفتم، فقط به یک "عیدت مبارک ایشالا زود واکسن بزنی " بسنده کردم و حتی تماس هایی رو که باهام گرفته می شد تا عید رو تبریک بگن مثلا از طرف خانوم نون، با تاخیر جواب دادم.  

به همین خاطر کامنتای این پست رو می بندم. تبریک عیدم نمیاد، جواب تبریک دادن هم همین طور. امید است پست بعدی رو که گذاشتم کسی تبریک نگه! :-)))

  • ۱۶۵

میم مثل مادر

  • ۱۴:۰۵

عروسکِ زشتِ صورتی پوشم رو روی پشتی خوابوندم. درسته همه میگفتن زشته ولی من عاشقش بودم. فکری به ذهنم رسید. چشم هام رو بستم. از ته دل دعا کردم. سعی کردم مثل مامان بابا سجده کنم. سرم رو روی زمین گذاشتم. طولانی. باز هم تند تند دعا کردم. حتی فکر کنم قطره اشکی هم ریختم که خلوص نیتم رو ثابت کنم. به ساعت نگاه کردم. گفتم وقتی عقربه بزرگه رفت اون پایینِ پایین بهش نگاه می کنم. پشتم رو به عروسک کردم. دل توی دلم نبود. چطوری قراره بزرگش کنم؟ وای یعنی میشه؟ جلوی خودم رو به سختی گرفتم که زودتر از وقت نگاه نکنم و به خدا فرصت کافی بدم. بالاخره عقربه تنبل رسید به اونجایی که باید. با استرس برگشتم. عروسکم مثل قبل خوابیده بود. زشت. آروم. بدون حرکت. عروسکم زنده نشده بود. عروسکم دخترم نشده بود.

***

بله من از بچگی در همین حدی که خوندین، عشق مادر شدن بودم. وقتی میگم بودم منظورم این نیست دیگه نیستم. هستم. شاید بیشتر از قبل. ولی می ترسم. از بچه دار شدن و تربیتش می ترسم. قبلا هم گفتم اخیرا متوجه شدم انقدر پرورش کودک سخته برخلاف چیزی که قبلا فکر می کردم و چقدر تربیت هفت سال اولش میتونه سرنوشت عاطفی آینده اش رو تعیین کنه که نمی دونم اگه امکانش هم پیش بیاد، جرئت کنم مادر بشم یا نه؟

ببخشین که بیشتر از این نتونستم احساسی بنویسم. توی پست های قبلی گفتم که احساساتم این روزها متلاطمه. پیشنهاد می کنم به جاش تگ کلوچه درون رو بخونین.

فقط این رو نوشتم تا دعوت حورا جان رو اجابت کرده باشم، هر چند از زمان چالش خیلی گذشته.

  • ۳۰۲

می بینم دلم میخواد، با یکی حرف بزنه.

  • ۲۰:۲۹

بچه ها جون به مناسبت ٥٠٠ تایی شدن اینجا و چون خیلی بی حوصله ام، یه فکر به ذهنم رسید.

دختر و پسر بیاین بامزه ترین، هوشمندانه ترین، رو مخ ترین و بی مزه ترین و به قول امروزی ها ترن آف ترین تیکه، متلک یا روشی که کسی تلاش کرده تا بهتون نخ بده یا مخ زنی کنه رو بگین.

از اون پست صندلی داغ طور توی فکرم که ما بلد نیستیم این روش ها رو و جنس مخالفمون بدتر بلد نیست.


مثلا یکی دیشب اومده دایرکت من میگه: سلام بانو! چهرتون به دخترهای کورد شبیهه، من هم کورد هستم ولی در بهمان شهر زندگی میکنم. 

(خب که چی؟!)

بگذریم که کارش بهتر از اون نفراتیه که میان دایرکت و میگن: سلام خوبی؟!

کاپ رومخ ترین متلک هم می رسه به زمانی که راهنمایی می رفتم و توی مسیر برگشت با دوست هام بودم. پسری رد شد و به منی که داشتم پوست لبم رو می کندم گفت: نخور لبتو تموم میشه!

یه گروه پسربچه دیگه هم پارسال وقتی که داشتم با هیجان راه می رفتم و با خواهرم حرف میزدم، از کنارمون رد شدن و یک نفرشون گفت: از دیشبمون واسش تعریف کن عشقم!!

(یعنی قیافه من دیدن داشت فقط.)

(..) بین این دو تا پرانتز یکی از روش های مخ زنی موفقی که یک بنده خدایی استفاده کرد برای اینجانب رو نوشته بودم، بعد دیدم دلم نمیخواد این خاطره رو دیگه برای کسی بگم،  پاکش کردم.


اگه باز خاطره یادم اومد اضافه می کنم توی کامنتا.


*عنوان مستی از خانوم هایده


  • ۵۴۸

خطاب به گلی گوشواره گیلاسی

  • ۱۲:۴۱

گلی

د نالوطی! باز کن اون کامنت هاتو تا نیومدم برات! ما رو اینطور دور ننداز و بیا  جزو اون دسته دخترای زیبایی که زیر ماسک ماتیک میزنن و نیاز به معاشرت باهاشون داری، حساب کن. 

شوخی کردم.

 همین که نشون دادی توی پستت دقیقا به اون رشته ای که دوست داشتی، رسیدی؛ حال ابری امروزم رو خوب کرد.

همش می ترسیدم از سختی رشته موردعلاقت بگذری و یه عمر حسرتش رو داشته باشی.

برو که خوب داری میری :-)

  • ۲۳۹

حنا دختری در خانه + پی نوشت

  • ۱۷:۴۴
دخترای مردم یا جنس ناخن هاشون خوبه و بلند می کنن و سوهان می کشن و لاک می زنن یا میرن ژلیش و مانیکور و کاشت انجام میدن و هر جوری شده خوشگل و دلبر می کنن دستانشون رو.
 اون وقت من همه رو از ته ته گرفتم و بخاطر عشرت، تک ناخن اشاره دست راستم رو بلند گذاشتم ولی تو بگو آیا امکان داره با کارهایی که من تو کلینیک می کنم سالم بمونه؟ خیر.
 یه هفته توی آبلیمو خیسوندم، روز آخر شکست. این بار پا روی نفرتم از حنا گذاشتم و به خودم گفتم: تو که جایی غیر از سرکار نمی ری و اونجا هم همش دستکش دستته، کسی نمی بینه. مادره و فداکاری و نتیجه این (لینک) شد.
ولی فکر کردین آیا این سُس مثقال (مودبانه اش رو گفتم مثلا!) ناخن چقدر مونده باشه خوبه؟ بله تا بیمار دوم فردای حنا گذاشتن!
من که دیگه از خیر بلند شدن و شکل دادنش گذشتم و با مضراب می زنم ولی خب باید همون سُس مثقال باشه که گیر داشته باشه بهش.
و در آخر لعنت به بیان که می خواستم درباره ی ناخنم پنج شنبه اخیر غر بزنم و امروز سری بعدی هوپ و بیماران... رو بنویسم ولی تا امروز دستم به عکس گذاشتن بند بود و آخر هم نشد.

پی نوشت: راستش دیروز رفتم سازمان انتقال خون و برای بار دوم خون اهدا کردم. بعد وقتی بهم گفتن دفعه بعدی ٢٤ اسفند میتونی بیای، حس کردم چقدر این تاریخ آشناست و دفعه قبل هم انگار همین تاریخ رو گفتن بیا که طرح بودم و نرفتم. چک کردم و دیدم دقیقا سه سال پیش خون دادم برای زلزله زده های کرمانشاهی و بعدش رفتم طرح. (البته ٢٣ آبان ٩٦ بود) احتمالا شوعاف به نظر بیاد ولی خیلی راضیم از این کارم با اینکه دیروز تا حالا کمی بی حالم ولی به نظرم وقتی خداروشکر سالمم و کم خونی ندارم، وظیفمه که خون بدم، هرچند سه سال یه بار باشه به جای ٤ ماه یک بار! هنوز یک سال نشده که عزیزم بستری شد توی بیمارستان و سه واحد خون بهش زدن. بیمارستان ها و بیمارها نیاز دارن به خون ما.
  • ۳۵۶

کیست مرا از دست بیان نجات دهد؟

  • ۱۳:۲۷
چرا بیان مسخره بازی درآورده و اجازه نمیده من عکس بذارم؟! 
اخطار میده میگه تمام کوکی های صندوق بیان رو حذف کنین، درست میشه ولی نمیشه!

پ.ن: با فایرفاکس هم درست نشد! :-///
  • ۲۵۸
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan