گیانم

  • ۰۰:۴۹

غمگین‌ترین پستی که می‌شد خوند رو الان دیدم:

برام دعا کنین بتونم کفن پدرم رو همین الان توی اتاقش پیدا کنم...


واران مهربونم، صبر آرزو می‌کنم برات... :-(

  • ۱۶۷

Cause I ever wanted was to be enough for you

  • ۲۱:۵۰

بعد از دو سال به کلاس ورزش اسبقم برگشتم و تک و توک چهره‌های قدیمی رو دیدم. جلسه سوم، وقتی بدن دردناکم رو کش و قوس می‌دادم، خانومی اومد جلو و سنم رو پرسید و گفت: شما دندونپزشکین؟ تایید کردم. ادامه داد: خانم فلانی میگن شما مجردین. گفتم: اشتباه می‌کنن من نامزد دارم. گفت: تحصیلاتشون چیه؟ گفتم: هر چی. گفت: نکنه الکی میگین؟

توی دلم گفتم: احسنت! ولی بلند گفتم: هم‌رشته‌ای هستیم. 

ایشالا که اجازه می‌دن راحت باشم توی کلاس، قبلا می‌ترسیدم بگم نامزد دارم، کیس‌های خوبی باشن که بپرن، الان میگم به جهنم! 

از طرفی منتظر فرصتم که به این بنده‌خدا بگم: من زخم‌خورده‌ام و حالا حالاها خوب نمی‌شم. برو روی دیوار یکی دیگه یادگاری بنویس؛ هرچند انگار خودش بو برده ازش دوری می‌کنم و تمایلی ندارم. 


* عنوان enough for you  از olivia rodrigo

 

  • ۸۸

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد عزیزدلم...

  • ۱۶:۵۰

آلزایمر نداره هنوز ولی شواهد ابتداییش رو بعضی اوقات می‌بینم و دلم خون می‌شه. توی پنج دقیقه ماجرایی که اخیرا براش اتفاق افتاده رو حداقل دو بار تعریف می‌کنه. خاطرات گذشته‌اش هم که خط به خط حفظ شدم. 

دیشب پنج شیش تا قلیه جگر خوردم و سیر شدم و رفتم عقب. چای رو به پدرجان داد آورد. گفتم مرسی بعد غذا نمی‌خورم. عصبی و غمگین شدم وقتی این جواب رو توی یک ربع بعدی، چهار بار دیگه تکرار کردم. من تحمل بیماری فراموشی شما رو ندارم. به خدا که تحمل ندارم.


( خط اول رو دو ماه قبل نوشته بودم و رها کرده بودم. انقدر که آزرده شدم از یادآوریش.)

  • ۳۹۸

سکوتم کلافت کنه بهتره یا با چند تا جمله خرابت کنم؟

  • ۲۳:۳۱

گویی فقط دنبال یه تاییدیه بودم. اینکه یکی دیگه با دلیل و منطق بگه اینی که مدت‌هاست حسش می‌کنی ولی انکار، حقیقت داره. درسته به مرز بحرانی نرسیده، ولی مزمن شده و باید یه فکری به حالش بکنی. اولش خوب بودم. بعد واسه خودم و یکی دو‌ نفر مختصر گفتم و یهو انرژیم خالی شد. شاید روز جمعه تشدیدش کرده باشه ولی انگار با این تایید، مجوز حضورش صادر شد و این بار علنی خودش رو نشون داد؛ 

و این بده...


*عنوان شکایت از علیرضا بلوری

  • ۱۱۸

دل دیگه خسته شده، به حرف من گوش نمیده.

  • ۰۸:۱۵

می‌گفت: تو هنوز سوگواری. سوگوار عشق قدیمی که تا به خودت بیای ببینی چه لذتی داره عاشقی، تموم شد. نه نفرتی داری ازش و نه خشمی، فقط ناراحتی. ناراحتی که چرا نداریش.

شدی مثل یه مادر شهید مفقودالاثر، که هر کسی زنگ خونه‌ش رو می‌زنه میگه: پسرمه و وقتی می‌بینه نیست، بیشتر توی خودش فرو‌می‌ره. 

این عشق رو کردی واسه خودت علم امام حسین و هر سال که می‌گذره ازش، داغت سنگین‌تر میشه و عزادارتر میشی. انکار می‌کنی و میگی به یادش نیستی ولی هستی. بعدیا فقط اومدن که امام حسینت باشن.

یه روح سرگردانی که ناخودآگاه به هر کسی که رنگ و بویی از اون فرد داره، جذب می‌شی و هر کسی رو احتمال بدی نمی‌تونه جاشو پرکنه برات، به شدت پس می‌زنی. اون مرد خیلی راحت داره زندگیش رو می‌کنه ولی هنوز اخبارش به تو می‌رسه و روند زندگی تو رو مختل می‌کنه.

تو نیازی به مشاوره و روان‌شناسی نداری. چون من و هیچ‌کس دیگه نمی‌تونیم اون عشق مُرده رو به تو برگردونیم. فقط باید مراحل سوگت رو بعد از چندسال بالاخره بگذرونی و قبول کنی اونی که رفته دیگه هیچ‌وقت نمیاد...


و من توی این فکر بودم که تا ابد دلم گریه می‌خواد...


* عنوان از بهنام صفوی


  • ۱۵۲

گل برای گل؟

  • ۲۳:۱۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶۰

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (۴۲)

  • ۱۰:۳۰

دوبنیم- ابولفضل و نسخه پیج داروخونه عفونت. این قرار بود یه شماره خاطره بشه اما هر چقدر فکر می‌کنم اصلا یادم نمیاد. متاسفم واسه حافظه‌ام. خب تقریبا مال ۴۰-۵۰ روز پیشه تا حدی میشه حق بدم به خودم که فراموش کنم. الان اولتیماتوم دادم تا وقتی ننویسی این پست رو، از صبحونه خبری نیست. البته همین اول بگم که خیلی خاطره اتفاق افتاده تو این دو ماه که در لحظه فراموش کردم کلمه کلیدیش رو بنویسم و یادم رفته. این شما و این هوپ و بیماران بعد از دو ماه.


سیبورگیم- خانوم هایده قشنگم داشت چهچهه می‌زد و همراه باهاش مرد میان‌سالی که بیمار یونیت بغلی بود و دست آقای دکتر به قصد کشیدن دندون عفونیش توی دهانش بود، می‌خوند. مرد! دارن دندونتو می‌کشن، این چه صحنه‌ی عجیبیه که خلق کردی!!


بوریم- بله یکی دو مورد داشتم در ماه اخیر که دقایقی بعد از زدن بی‌حسی، بیمار اطفال سرزنشم کرده که: حرف بسه! بیا دندونم رو درست کن!

من هم حرف رو بس کردم و رفتم دندونشون رو درست کردم.


هاسیم- یهو وسط شیفت خیره شد بهم گفت: جووون چه عروسی بشی شما! میخوام بیام عروسیت برقصم.

بقیه دکترا همه بهم تبریک گفتن، حتی مریض زیر دستم گفت: مبارررکه!

پیر شدم تا بهشون ثابت کردم شوخی می‌کنه. چیکار کنم با این نرسه آخه؟

انقدر اینطوری سربه‌سرم گذاشته که دیروز داشت با بقیه حرف می‌زد و منم سرم تو دهان مریض آخرم بود، یهو گفت: آهای خوشگله! من ناخودآگاه برگشتم نگاهش کردم. زدن زیر خنده و حتی اون یکی نرسه گفت: اعتماد‌به‌نفستونو می‌پسندم!


ماینتریم- یکی از شیفت‌هام با آقای دکتری هستم که فوق‌العاده سرش شلوغه. بیمار اطفالی واسش اومد بسیار بدقلق. بی‌حسیش رو زد و گفت: خانم دکتر لطفا شما بعد از اتمام این کارتون، این بچه رو هم ببینین. قبول کردم. عکس پره اپیکال روی مانتیورش رو دیدم و چون الگوی پوسیدگی دو سمت فکش شبیه بهم بود، از پسربچه پرسیدم کدوم دندونت درد داره؟ سمت راست رو‌ نشون داد. دو تا دندون آسیای شیریش رو پالپوتومی ( عصب‌کشی تاج!) و روکش کردم و فقط یه بار گفت آخ که یک قطره بی‌حسی روی یکی از دندون‌ها ریختم و ساکت شد. آقای دکتر حواسش بود که بچه ساکت شده و گفت: بخاطر بی‌حسی خوب من بودها! 

کار طفلی تموم شد و رفت بیرون. دو دقیقه بعد مادرش اومد و گفت: چرا این سمتش رو درست کردین؟ اون‌ور درد داشت! 

گفتم: من ازش سوال کردم و سمت راست رو نشون داد. 

مادر شاکی شد، البته نه از من، چون بچه بدقلقش رو آروم کرده بودم، از آقای دکتر : که انقدر سرش شلوغه درست متوجه نشده کدوم سمت رو باید درست کنه.

رفتن نوبت بگیرن برای سمت مقابل و اونجا بود که دکتر گفت: خانم دکتر ولی من سمت چپ رو بی‌حسی زده بودم. شما چطوری بدون بی‌حسی سمت راست رو درست کردین؟ درد نداشت؟

در حالی‌که شاخ درآورده بودم گفتم: نه فقط یه آخ مختصری گفت که با یه قطره بی‌حسی آروم شد.

-نکروز بود؟ (یعنی عصب از بین رفته بود؟)

در حالی‌که چشم‌هام چسبیده بود به کف سرم: نه کاملا وایتال بود. ( یعنی عصب ملتهب زنده بود و باید درد می‌داشت!)

هیچی دیگه هنوز در عجبم از تحمل و دندونای اون بچه!


دارمشتادیم- دختر ده- یازده ساله به همراه پدرش و به سختی وارد شد و پدرش رو یونیت خوابوندش. مشکل حرکتی داشت و دندون‌های به شدت پوسیده. 

یکی از دندون‌های دائمیش رو عصب‌کشی کردم و پدرش رو صدا کردم کمک کنه از یونیت پایین بیاد و گفتم واسش مسواک برقی بگیرن که راحت بتونه مسواک بزنه. 

جلسه بعد نوبت ترمیم داشت. همون اول وقتی روی یونیت دراز کشید و پدرش رفت گفت: خاله میشه کارم تموم شد بابام رو صدا نکنی؟ خودم می‌تونم بیام پایین.

قلبم ریخت: بله حتما. مطمئنم خودت می‌تونی.

حس بدی پیدا کردم. چرا حواسم به غرور این بچه نبود؟ بعد از پایان ترمیمش، اجازه دادم خودش به آرومی بیاد پایین و به‌سختی به سمت در بره. وسطای راه بود که گفتم: پیش‌بندت رو ننداختی. بیا بنداز داخل این سطل. 

منتظر موندم که بره سمت سطل آشغال و بعد بره سمت در. به پدرش گفتم: به دخترتون کامل توضیح دادم که باید چیکار کنه بعد از ترمیمش. خودش توضیح میده واستون.


رونتگنیوم- چند روز بعد از اون دختر، مادر چهل و خرده‌ای ساله دختربچه‌اش و پسر بیست و اندی ساله‌اش رو آورد پیشم. واسه دخترش پالپوتومی و ترمیم انجام دادم و برادر بزرگتر که کمی مشکل بینایی داشت، اندو ( عصب‌کشی ) . حواسم بود که مادر خیلی زیاد از حد روی حرکات پسرش حساسه و بهم تذکر داد: مشکل بینایی داره. ولی رو حساب تجربه دخترک قبلی وقتی پسر خودش خواست بلند بشه و بره عکس بگیره، اجازه دادم و به محض پاشدن خورد زمین! البته دلیل زمین‌خوردنش این بود که هرچقدر بهش می‌گفتم پات رو کامل بذار رو یونیت باز آویزون می‌کرد از اطراف و پاش خواب رفته بود. مادرش پرید توی اتاق و دستش رو گرفت و رفتن برای عکس. پسر دقیقا حس دختر یازده ساله رو داشت. نمی‌خواست مزاحم مادر نگرانش بشه ولی شده بود و باز هم یادآوری شد برای من که حواسم بیشتر به بیمارهام باشه نه فقط به دهانشون.


کوپرنیسیم- رو حساب دو تا تجربه قبلی، این بار مردی که اواخر سی سالگیش رو می‌گذروند بدون همراهش پیشم اومد. متوجه شدم چشم‌هاش کمی به اصطلاح می‌تابه. وقتی ازش خواستم به سمت یونیت بره یکم به اطراف برخورد می‌کرد. نرسم اومد چیزی بگه که با اشاره گفتم: مشکل بینایی داره.

برای عکس گرفتن فرستادمش و تا دم پله‌ها همراهش رفتم و گفتم از آسانسور استفاده کنه. گفت می‌خواد با پله‌ها بره و مشکلی نداره. حرفی نزدم ولی تا وقتی بیاد استرس داشتم که دقایقی بعد سالم اومد و خیالم رو راحت کرد. 


نیهونیوم- زن جوان با عکس opgش پیشم اومد و گفت: خیلی از دندون‌هام رو درست کردم و چند‌تای دیگه موندن. کلینیک فلان بهم نوبت ندادن و من خیلی عجله دارم و ممکنه امروز فردا ویزام درست بشه و باید برم. 

توی دو سه هفته ترمیم‌ها و پست و روکش‌هاشو با فشار آوردن به لابراتوار درست کردم و تحویلش دادم. دو روز بعد پرواز داشت. وقتی داشت ازم خداحافظی می‌کرد، دلم می‌خواست این شعر رو بگم بهش ولی کلاس کار رو حفظ کردم:

«به کجا چنین شتابان؟»

گَوَن از نسیم پرسید

«دلِ من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟»

«همه آرزویم، اما

چه کنم که بسته پایم...»

«به کجا چنین شتابان؟»

«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»

«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را

چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلامِ ما را* »


*محمدرضا شفیعی کدکنی


  • ۳۰۸

گُلهای گُلم...

  • ۱۵:۵۸

اسپری اسبق اَتَک رو که الان پر شده با آبجوش سرد شده، دستم می گیرم و با فاصله به شیش تا، نه نه پنج تا گلدونم می پاشم. هنوزم نتونستم با جای خالیِ گلِ برگ-قاشقیم کنار بیام. روزی که همراه با آگلونما خریدمش، خوشحال بودم که انقدر سبزه و برگ هاش ضخیمن و به نظر نازک نارنجی نمیاد. جفتشون رو گذاشتم روی میز کوچیکی که با فاصله از ایوون گذاشته بودم. کنار گلدون پتوسی که دوستم عیدی برام فرستاده بود و هم چنین سه تا کاکتوس آگاوی که بابا گیاه اصلیش رو از مامان بزرگه گرفته و توی چند تا گلدون پخششون کرده بود و عشق به نگه داری از گل های آپارتمانی رو در من ایجاد کرده بودن.

فروشنده بهم قرص جوشان سبزی رو داد و گفت: دو هفته یه بار توی آب حل کن و بهشون بده و من خوشحال از اینکه چه مامان خوبی بشم. 

تا اینکه یکی دو تا از برگ های پایینیِ آگلونما شروع به زرد و خشک شدن کرد و قلب من خون شد تا فهمیدم بعد از هر جا به جایی مکان این مسئله طبیعیه، ولی بعد از یک ماه بالاخره شروع کرد به رویش برگ های جدیدِ سفید رنگ که نهایتا سبز میشن و خیالم از بابتش راحت شد. 

اون مدت نهایت تلاشم این بود آهنگ های قشنگ به خوردشون بدم تا نشنون دارم قربون صدقه برگ قاشقی میرم؛ مخصوصا آگاوها حسودی نکنن که به تازه واردهای سوسول بیشتر اهمیت میدم. 

 گذشت تا اینکه یه روز بیدار شدم فهمیدم شاخه ای از گل محبوبم، قهوه ای و خم شده. ترسیدم. سریع سرچ کردم و فهمیدم که از گرمای هوا زده به سرش و بچه ام تشنه است. با هول و ولا گلدون رو گذاشتم توی تشت آب تا بهوش بیاد ولی نیومد. بدتر شد. وقتی با غم زیاد گلدون به دست به مغازه آقای فروشنده رفتم، بی توجه به ناراحتی من خندید و گفت: خانوم! ریشه گل گندیده، چیکار کردی؟ قارچی شده. این پودر ضدقارچ رو بگیر ببر حل کن توی آب گل هات و از بقیه شون یه مدت جداش کن. 

بعد تند تند همه شاخه های قهوه ای و پلاسیده رو کند و گلدون لخت و تک شاخه ای رو واسم باقی گذاشت. دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی حواسم بهش بود که هیچ واکنشی به تیمارم نشون نمیده. گل های دیگه ام می شکفتن و برگ تکون می دادن برام که: مامان ما رو هم ببین، منم دست نوازش به سرشون می کشیدم که حواسم بهتون هست قشنگام، اما با غم اون یکی بچه چه کنم؟ 

نفس های آخر برگ قاشقیم دو روز پیش بود. تک شاخه که ماه آخر به زورِ نخ دندون به چوب بسته شده و سرپا بود، بیشتر نتونست دووم بیاره و سیاه شد و افتاد. دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که گلدونش رو خالی کنم و قلمه های جدید برگ قاشقی رو از مامان بزرگه بگیرم و جای خالیش رو پر کنم ولی هنوز دلم نمیاد. حس اون زنی رو دارم که توی یکی از اپیزودهای "خانه کوچک" همراه شوهرِ خشنش یک خواهر و برادر یتیم رو به فرزندی قبول کردن تا جای خالی دختر فوت شده اش رو پر کنن.

آخ...


پی نوشت: چند روز اخیر کامنت های خصوصی از افرادی که وبلاگ ندارن، داشتم. عزیزان من هیچ جوری نمیتونم به کامنتتون جواب بدم. حتی اگه برام ایمیل گذاشته باشین. 

  • ۳۴۷

نامه ای برای تو ( چالش)

  • ۱۶:۴۱

دو روز پیش بود که کلیپی رو از عکسای نوزادی و بچگی و حتی بارداری مامانت سر آرمین گذاشتی. جدید بودن عکس ها. هی به چال گونه ی عکس نوزادی برادرت نگاه می کردم و بغضم رو قورت می دادم. راستش همیشه ی خدا ترس از دست دادن داشتم و از وقتی  که اون اتفاق برای تو افتاد و می بینم چطور داغونت کرده، بیشتر و بیشتر می ترسم. 

هیچ کاری از دستم برنمیاد واسه کم کردن این داغ بزرگ. هیچ کاری. ولی همین که دو سه تا از کلیپای مرتبط با سوگ رو برات فرستادم و دوست داشتی، خوشحالم می کنه. کاش اون اتفاق نمی افتاد. کاش اینطور نمی شد. کاش داداشت زنده بود شارمین.


  • ۳۵۶

نازار دلی را که تو جانش باشی

  • ۱۶:۲۰

کاش ما آدمیزادها آپشنی داشتیم که وقتی لبه ی پرتگاه استیصال ایستادیم و می دیدیم دیگه بسه زندگی، می تونستیم به قلبمون بگیم: خواهش می کنم نزن دیگه.

بعد خدا بررسی می کرد می دید واقعا دیگه سختمونه و اجازه می داد و نمی زد دیگه.

چیه هی تحمل، تحمل و تحمل...


*عنوان نازاردلی از استاد شجریان

  • ۱۶۴
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan