اینجا همه چی درهمه! (٩)

  • ۰۸:۲۷

I- تا مرد دهانش رو باز کرد، از دندون های خوشرنگ و بوی ناب دهانش متوجه شدم که بله آقا سیگاری که چه عرض کنم، heavy smoker ه! 

- آقا سیگار می کشین؟!

ابروهاشو بالا انداخت: نه.

-ولی سیگار می کشین! 

صداش رو پایین آورد: می کشیدم. خیلی وقت پیش.

یکی از ابروهامو انداختم بالا و خیره شدم بهش: کِی یعنی؟

-به قبل اسلام برمی گرده! الان که دیگه وسعم نمیرسه سیگار بخرم.

اون یکی ابروم رو بردم بالا و قبلی رو پایین آوردم.

-اممم... چیزه یعنی آره الان هم می کشم ولی (صداش رو پایین تر آورد) قایمکی از زنم. بهش نگین ها. 

به زن که از کارمندهای مرکز بود، نگاه کردم و لبخند زدم.


II- هر بار یه بچه ی فوق غیر همکار زیر دستم میاد، اذیت های قبلی ها رو فراموش می کنم و به خودم میگم: از این بدتر امکان نداره! تصور کنین نزدیک چهل و پنج دقیقه ی تمام یکی زیر گوشتون جیغ بزنه، گریه کنه، جفتک بندازه و شما باید تمام مدت با حفظ آرامش و دقت دندونش رو درست کنین. این دختربچه که دیگه شاهکار بود. علاوه بر تمام اذیت های بالا، خودزنی می کرد! خودش رو به یونیت می کوبوند. نیشگون میگرفت از پهلوهاش، می زد توی سرش و هوپی که از ته دلش در اون لحظه پشیمون بود از دندونپزشک شدنش، تند تند واسش عصب کشی می کرد! حتی وقتی کارش تموم شد و مادرش رفت پذیرش تا حساب کنه و من رو توی راهرو دید هم، خودش رو کوبوند زمین و دو دستی توی سرش زد. این حجم از علاقه نسبت به خودم رو چکار کنم من؟!


III- مرد با شکایت از بوی بد دهان خوابید روی یونیت. هیچ کدوم از دندونهاش پوسیدگی و عفونت نداشت. حتی طبق معمول پا روی دلم گذاشتم و ماسکم رو کشیدم پایین از دهانم و بو کشیدم، باز هم بویی احساس نکردم: چه زمانی از روز دهانتون بو میده؟ صبح ها؟ -بله، وقتی از خواب بیدار میشم. -اممم خب بنده خدا منِ دندونپزشک هم صبح ها بیدار شم ممکنه دهانم بو بده. 

صداش رو پایین آورد تا مرد یونیت کناری نشنوه: خانم دکتر، زنم شاکیه! میگه دهنت بو میده.

خنده ام رو خوردم و گفتم: آهان! و شروع کردم از اول مسواک و نخ کشیدن صحیح رو آموزش دادن و توصیه کردم قرص های نعنایی خوشبو کننده ی دهان دم دستش باشه همیشه، باشد که همسر گرامش دعایمان کند و رستگار شویم...


VI- از جمله بیمارهایی که عصبیم می کنن، اون هایی هستن که پول ندارن یه دندونشون رو عصب کشی کنن، بعد میان پیشم میگن: بکشش خانوم دکتر میخوام حامله شم! انگار که مثلا بچه دارشدن هزینه کمتری نیاز داره. چرا وقتی هزینه درست کردن دندونتون رو ندارین به آوردن بچه دوم و سوم و ... فکر میکنین؟!


V- این آقا اتوبوسیه بود که مخم رو خورد از بس اون روز توی اتوبوس حرف زدها! هفته پیش اومد پیشم، قیافه اش برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر می کردم کجا دیدمش یادم نمیومد. پرحرفی هاش باز هم آزاردهنده بود. یک جورهایی دچار وسواس فکری بود و برای تک تک دندون هاش دو سه بار ازم توضیح خواست. وقتی داشتم واسش ترمیم می کردم، بالاخره یادم اومد کیه! می خواستم ازش بپرسم از مدل موی زنت راضی بودی؟ ولی تقوای الهی پیشه کردم!


VI- فیلم "کفش های میرزا نوروز" رو کیا دیدن؟ بیماری رو با همون تیپ و قیافه تجسم کنین. اومد خوابید و واسش دو تا دندون کشیدم. بقیه اش رو هم داشت حالم به هم می خورد از بوی دهان و لباس هاش نتونستم دیگه، گفتم بره بعدا بیاد تا لااقل یکم دهانشویه مصرف کنه، بوی دهانش کمتر بشه. وقتی رفت از خانوم نون متوجه شدم که ایشون میلیاردر بودن! گویا در جوانی کارگر بودن و یک روز حین کندن زمین، گنج پیدا کرده و هی پول روی پول گذاشته و شده میلیاردر! اون روز فقط واسه این آقا دندون کشیدم و بقیه بیمارها ترمیمی بودن. به قدری چندشم شده بود که آستین های یک بار مصرف نو م رو که هفته ای یک بار عوض میکنم، چون در تماس با موهای سرش بود انداختم دور. در و پنجره رو هم باز کردم بو بره؛ بعد تصور کنین کارم تموم شد و رفتم روپوشم رو عوض کنم، تا دکمه وسطی رو باز کردم یک چیز زرشک مانند اومد توی دستم. چپ و راستش کردم و دیدم تیکه ی دندونه! دندون اون پیرمرد توی دست بدون دستکشم بود، روپوشمم خونی! حالم دیدن داشت! :-))))


VII- اومدم ترالی رو جا به جا کنم و بیارم نزدیک یونیت، انگشت اشاره دست راستم به فلزش زیرش گیر کرد و زخم شد. اهمیت ندادم. تا اینکه مادر دختربچه بیمارم گفت: خانم دکتر دستتون. نگاه کردم دیدم دو لایه دستکشم خونی شده، با چسب زخمم رو بستمش و ادامه کار. ظهر رفتم سمت دستگاه تایمکس و تلاش کردم با بقیه ی انگشت اشاره ام که روش چسب نبود، انگشت بزنم، نشد! بعد مسئول پذیرش کلافه شد گفت: با انگشت اون یکی دستتون بزنین و جالبه که من هم گوش دادم به حرفش و انگشت زدم به امید اینکه دستگاه قبول کنه و اصلا حواسم نبود که نه تنها اثر انگشت هر فرد، منحصر به فرده، بلکه تک تک انگشت ها هم با هم فرق دارن! هیچی دیگه آخر چسب رو کندم و انگشت زدم. 


VIII- دو هفته ی اخیر به شدت سرما خورده بودم. انقدر حالم بد بود که وقتی بیمار دیر کرد، بهش گفتم نوبتش گذشته و اگر نگذشته بود هم انقدر حالم بده که نمی تونم واسش کار کنم. دو روز رفتم مرخصی و سه روز کامل چسبیده بودم به بخاری خونه و تقریبا روزی ١٤-١٦ ساعت خواب بودم و از تعطیلات طولانی آبان چیزی نفهمیدم و مامان تراپی می شدم. یادم نمیاد آخرین بار کی انقدر شدید سرما خوردم. ولی بعد از تعطیلات مجبور شدم برگردم به شهر طرحی درحالی که هنوز حالم بد بود. بیمار هفته قبل که یه خانم مسن بود اومد، ترمیم کردم واسش. سرم توی دهانش خم بود و عین این مافنگیا مرتب دماغم رو بالا می کشیدم و صدام تودماغی بود. بعد از تموم شدن کارش، بیمار دلسوز همراه با خانوم نون ریختن سرم که: آبلیمو عسل و آبجوش بخور، بُخورِ شلغم بده، لیمو شیرین بخور، تو شلغم رو خالی کن عسل بریز توش بعد عسلش رو بخور و و و. محل ندادم. عصر تو پانسیون بیدار شدم و دیدم دارم خفه میشم و مامانم نیست، جنازه ام رو کشوندم بیرون و لیمو و شلغم و کلی میوه ویتامین سی دار خریدم و چندین روز به خودم رسیدگی کردم تا بالاخره خوب شدم. چی بود ویروسش که انقدر قوی بود؟ الله اعلم.


IX- طی همون هفته ی دوم بیماریم توی پانسیون، هوس کردم استامبولی درست کنم واسه ناهار فردا. دلم گوشت نمی خواست، گفتم خوبه سویا بزنم بهش ببینم چطور میشه. همه چیز خوب پیش رفت و برنج همراه با سویا و سایر محتویات توی قابلمه در حال قل خوردن بود که تماس تصویری با مامانم گرفتم و قابلمه رو با افتخار نشونش دادم. مادرجان شکوه گفت: نگو که داری دمپخت میکنی؟ گفتم درست متوجه شدی. 

گویا باید صاف می کردم برنج ها رو چون سویاها توی خودشون آب نگه می دارن. نگم براتون که چقدر شفته شد غذام، ولی به شدت خوشمزه بود و من تا آخرش رو خوردم! طرح خوبی های خودش رو داره، علاوه بر اینکه قلق انواع بیمارها، بچه ها، همکاران و دندون ها دستم اومده؛ تجارب آشپزیم هم زیاد شده، حقیقتا موش بخوره من رو با این آشپزیم!  :-)))

  • ۶۰۴

ای شباهنگ، فری، ملینا/ نبینم تو کوچه برینا

  • ۱۷:۵۹

اون شب قرار گذاشتیم تا جایی که میشه بخوریم و فکر کالری مالِری رو ببندازیم دور. به مرز ترکیدن در کافی شاپ رسیدیم ولی اون دو نفر هوس فست فودم کرده بودن! دو ساعتی الکی از این مغازه به اون مغازه رفتیم که یکم جا باز بشه و بعد رفتیم به سمت فست فود. راستش رو بخواین ساعت نزدیک های یازده بود و تا بیاد غذامون تموم بشه یازده و نیم رو رد کرده بود. انقدر خورده بودیم که مثل مست ها تلو تلو خوران به سمت پارکنیگ می رفتیم. صدای قهقهه ی چند نفر می اومد. من و "ف" برگشتیم. تو فاصله ی صد متری ٤-٥ تا پسر می گفتن و می خندیدن. بهشون پشت کردیم و گفتیم: اگه ما از غذای زیاد از حد زده به سرمون، اونا واقعا یه چیزی خوردن. رفتیم اون ور خیابون. برای من و خواهرجان جالب بود که هنوز پدرجان زنگ نزده که: کجایین؟ چرا نمیاین؟! دیگه عادت کرده بنده خدا به دیر اومدن های آخر هفته ما. شهر که امنه. مشکلی نداره. تازه به اونور خیابون رسیده بودیم که اکیپ کذایی رسیدن پشت سرمون. گویا دویده بودن تا به ما برسن. یک نفرشون بلبل زبونی می کرد و بقیه هر هر می خندین: وایسا... وایسا میگم دختر... کجا می رین تند تند؟ ... اسمتون رو بگین که به اسم صداتون کنم... اح وایسین....

قدم هامون سریع تر شده بود. بزرگترِ جمع بودم. آروم گفتم هیچ واکنشی نشون ندیدن. 

-این همه وقته داریم دنبالتون می کنیم نفسمون گرفت، وایسین یه لحظه... وسطی! تو لااقل اسمت رو بگو. وایسا یه لحظه... اح...

من وسطی بودم. محل نذاشتم و توی دلم گفتم انقدر ور بزن که خفه بشی هرچند فایده نداشت. انقدر دختر وسطی، دختر وسطی کرد که عصبانی شدم و وایسادم.به خودم گفتم بچه سوسولی که بیش نیست. داد می زنم سرش که حد خودت رو بدون. مزاحم نشو! ولی وقتی ایستادم و به سمتشون برگشتم خشکم زد و فقط تونستم نیمچه اخمی بکنم.

قد و هیکل گولاخ... سر از ته تراشیده... با بیست سانت ریش و سبیل! واقعا ترسیدم. 



-جووووووون! نیمرختم قشنگه! 

قلبم ریخت. سریع برگشتم. عملا دیگه می دویدیم. هیچ کس توی اون خیابون نبود. 

هنوز پشت سرمون میومدن: چرا فرار کردی؟ اح... چرا شما دختر ایرانیا اینطوری هستین؟

گویا از خارجه فرار کرده بود با این هیبت نکره اش!

-همتون املین. دختر ایرونیا بالاخص دخترای این شهر! 

رسیدیم به پارکینگ. سوار ماشین شدیم. دل توی دلم نبود که نکنه دنبالمون بیان. دم در پارکینگ ایستاده بودن و انگار که واقعا مست باشن، از ته دل می خندیدن! 

-گاز بده "ف" ! گاز بده.

به سرعت نور از جلوشون رد شدیم. با مشت زد توی کاپوت. خداروشکر حال یا ماشینش رو نداشتن که بیان دنبالمون.

شهر واقعا امنه؟! سه تا دختر با پوشش عادی از یه تایمی به بعد نباید بدون مرد بیرون خونه باشن؟ قسمت غم انگیزش اینه که باید حتما این قضیه رو از خانواده ها مخفی کنیم، وگرنه دیگه بعد از غروب آفتاب می ترسن تنهایی بیرون باشیم... تصمیمم برای رفتن به کلاس دفاع شخصی بعد از اتمام طرحم جدی شد. نه تنها برای مقابله با بیمارهایی که اخیرا دستِ بزن پیدا کردن و با کوچکترین مشکلی پزشک رو زیر مشت و لگد می گیرن، بلکه برای دفاع از خودم در چنین موقعیت هایی! :-/


* *عنوان از دیرین دیرین با کمی تلخیص! :-)))

  • ۷۵۰

بی رنگ رُخت زمانه زندانِ من است...

  • ۲۱:۴۴

فارغ از بحث های فمنیستی و خودت مگه یه وَری هستی که نتونی و چه نیازی به مردها هست وقتی با کمی تلاش خودت یاد میگیری و غیره و غیره، هر بار که می خوام گردنبند و گوشواره و اینطور جینگیلیجاتم رو بندازم، هر بار که حوصله ی بافتن موهام رو ندارم و حتی هر بار که می خوام در نوشابه ای رو باز کنم و نمی تونم؛ بهت فکر می کنم که باید باشی و نیستی که باید باشی و مردونگیت رو به رخم بکشی حتی اگه با یه باز کردن ساده ی در نوشابه باشه!

هر بار که دلم یهویی هوای سفر می کنه، هر بار که نصفه شبه و خوابم نمی بره و دلم می خواد با کسی تا خود صبح حرف بزنم و با نهایت خباثت نذارم بخوابه، نیستی. 

حتی هر بار که دلم گرفته، هر بار که خوشحالم، هر بار که هوای گریه دارم و فقط یه بغل ِ ساکت می خوام، هر بار که دوست دارم شادیم رو با یک نفر خاص تقسیم کنم، نیستی. 

یار جان انقدر نیستی که یاد گرفتم چطوری تنهایی زندگی کنم، برم بیام، تفریح کنم، گلیم زندگیم رو از آب بیرون بکشم و حتی قربون صدقه ی خودم برم! 

گیرم من طلبکارِ منصفی باشم و به روت نیارم، ولی می دونی چند تا دوستِت دارم بهم بدهکاری؟ 


#هوپ_نوشته


*عنوان از مولانا

  • ۸۷۱

تو رو به یالِ شیر قسم بچه ها رو سوژه نکن!

  • ۱۳:۱۳

پیرو پستی که نوا گذاشته بود و از خاطرات جالب و بعضا خفت آور کودکیش نوشته؛ من هم یاد یک سری از این دست خاطرات افتادم و تصمیم گرفتم بیام آبروی خودم رو بر باد بدم! (البته با اعترافاتی که من اینجا می کنم، فکر نکنم چیزی ازش باقی مونده باشه!) :-))

هنوز که هنوزه توی جمع فامیلی تا حرف واسه خنده کم بیاد و یا بچه ی کوچیکی شروع به جیغ و داد کنه و آروم نشه؛ یک نفر حالا یا شوهرعمه، یا عمه و عمو و بچه هاشون میگن: یادتونه بچگی های هوپ رو؟ یادتونه تا سفره رو پهن می کردیم، نق زدن و گریه هاش شروع میشد؟! 

جمع می ترکه و همه با هم سر تکون میدن که: آره آرهههه! سفره ای نبود که پهن بشه و هوپ نق نزنه!

در اینجاست که من یا مامانم میریم در حالت آماده باش برای دفاع از حیثیت بچگیم. 

من: هیچم اینطور نبود! خیلیم گوگولی و ناز و آروم و خانوم بودم. 

مادرجان شکوه: بچم رو شماها اذیت می کردین. تا می نشست غذا بخوره، یکی سر به سرش می ذاشت که هوپ گریه کن، هوپ گریه نکردی امروز.

من با لب برچیده: بعله حتی ادای گریه کردنم رو هم در می آوردین!  

جمع باز می خنده و خوب خسته که شدن میرن سراغ موضوع بعدی برای صحبت. ایییییش

از طرفی از دو تا فیلم های قدیمی بچگیم هم به شدت فراریم. هر دو هم مربوط به جشن تکلیفه. اولی جشن تکلیف یکی از دخترهای فامیله که خیلی شلوغه و دوربین هر از چند گاهی میره روی بچه هایی که اون وسط شلنگ و تخته می اندازن. بعله درست حدس زدین! هوپ ٤ ساله هم اون وسطه، با پیرهن سفید تورتوری و دامن چین چین قرمزززز. نخندین! خب بچه ذوق داره دامن چین چینی قرمز بلند پوشیده و رقصم که هنوز بلد نیست. دقیقه ای ده بار می چرخه تا چین های دامنش باز بشن دورش و ذوق مرگ بشه! هر بار که این فیلم پخش میشه، همه فقط منتظر می شینن که دوربین بره روی من تا غش غش بخندن و شاد بشن! دومی هم فیلم جشن تکلیف خودمه. فیلم بردار آخر جشن تز داده که متکلّف ( یعنی من که به سن تکلیف رسیدم!) بره داخل اتاق با سجاده و چادر نماز و مقنعه و دو رکعت نماز با صدای بلند بخونه! بگذریم از سوتی هایی که در حین نماز خوندن دادم و تشهد رو قاطی کرده بودم و ده بار می خونم با لکنت تا بالاخره با کمک مامانم درست میخونم و نماز تموم میشه؛ ولی اوج فیلم اونجاییه که مادربزرگم گفته بوده فلانی ( یکی از پسرهای فامیل!) گناه داشته تو جشن نبوده بخاطر بزرگ بودن و این داستان ها و حیفه که تو فیلم نیست. این میشه که هوپ بیچاره تا بالاخره از  سجاده بلند میشه و میاد نفسی تازه کنه، پسر مذکور گل به دست وارد میشه و در حالی که شُر شر عرق می ریزه، گل رو به دست من میده! :-// انگار که مثلا نامزد من باشه و باید بیاد یه گل بده دست من که ماشالا به خانومم که تونست دو رکعت نماز بخونه بالاخره! یعنی هنوزم با اینکه اون پسر چندین ساله ازدواج کرده، وقتی یاد اون قسمت از فیلم و حرص و خجالتی که با وجود بچگیم داشتم میوفتم، در عین حالی که خندم میگیره، ناراحت میشم! :-))) 

چرا کاری می کنین که بچه هاتون سوژه بشن آخه؟ یا نه اصلا واسه چی بچه ها رو سوژه می کنین و از بامزگی خودتون مسرور و شاد می شین؟ نگاه کنین من با این قد و سنم هنوز حس و حال اون زمان ها رو یادم نرفته! :-))))


+ هیچ خبرتون هست که میس تیچر  برگشته و دوباره داره می نویسه؟ :-)

  • ۶۹۳
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan