دیده ات دیدم، تو دیدی دیده ات در دید من؟

  • ۱۰:۰۰

چند روزه دارم فکر می کنم به اینکه چطور باید با کسی آشنا شد، بدون اینکه عاشقش شد. منظورم این نیست که اون به دل نشستن اولیه هم وجود نداشته باشه ها، چون اگه نباشه اصلا چرا باید تلاش کنی واسه شناخت و یکی شدن با روح یک نفر؟ 

دغدغه من اینه وقتی دو نفری دارین زمان می ذارین واسه شناخت همدیگه، مسلما سرعت گذر از مراحل احساسی برای جفتتون یکسان نیست؛ چطور باید منطقی باشی و زیادی عاطفی نکنی جریان رو برای خودت؟

اعداد دقیقش رو بخاطر ندارم ولی مطلبی خونده بودم در این باره که مردها حتی در بهترین رابطه عالم هم باشن، نهایت ده پونزده درصد از مغزشون در طول روز درگیر رابطشونه؛ ولی خانوم ها طراحی مغزشون به نحوی هست که پنجاه درصد و حتی بیشتر افکار روزانه شون مربوط به مردیه که باهاش در ارتباطن. حالا به قول اون پسر به ظاهر محترم، من اخلاقم خیلی مردونه است! ( متنفرم از جنسیت زدگی ذهنش) ولی خب همین منی که بیشتر روزم رو بیرون از خونه هستم و مستقلم و در تعامل با افراد مختلف جامعه ام و از دید خیلی ها شاید اخلاقم به اکثریت خانوم های دیگه نخوره، نخوام بگم پنجاه درصد، دست کم یک سوم ذهنم اینطور مواقع درگیر میشه و این مساوی نبودنه به نظرم چندان خوب نیست. البته احساسی تر بودنت واسه وقتی که مطمئنی از ثبات و درستی رابطه عالیه، ولی طی مراحل آشنایی فقط به ضرر دختره.

از طرفی این مسئله ناگزیره و نمیشه به جنگ مغز زنونه ام برم. فقط باید حواسم باشه مرتب گوشش رو بگیرم که: هی حواست باشه و واسه خودت جلو جلو افکار پروانه ای نداشته باش و فلان حرف رو بهمان طور برداشت نکن. فرصت واسه عاشقی زیاده. به اندازه کل روزهایی که از عمرت مونده.

و این پیچوندن گوش خیلی دردناکه...


*عنوان از نیلوفر منصوری


بعدا نوشت: دوستان می خواستم بگم بهتون که من خودم توی کانال دکتر گلسای عزیزمون عضو نیستم، امروز بازم یکی از شما خصوصی داد و خواهش کرد به گلسا لینکش کنم، ولی متاسفانه من هیچ راه ارتباطی باهاش ندارم. 


  • ۵۷۹

گُلهای گُلم...

  • ۱۵:۵۸

اسپری اسبق اَتَک رو که الان پر شده با آبجوش سرد شده، دستم می گیرم و با فاصله به شیش تا، نه نه پنج تا گلدونم می پاشم. هنوزم نتونستم با جای خالیِ گلِ برگ-قاشقیم کنار بیام. روزی که همراه با آگلونما خریدمش، خوشحال بودم که انقدر سبزه و برگ هاش ضخیمن و به نظر نازک نارنجی نمیاد. جفتشون رو گذاشتم روی میز کوچیکی که با فاصله از ایوون گذاشته بودم. کنار گلدون پتوسی که دوستم عیدی برام فرستاده بود و هم چنین سه تا کاکتوس آگاوی که بابا گیاه اصلیش رو از مامان بزرگه گرفته و توی چند تا گلدون پخششون کرده بود و عشق به نگه داری از گل های آپارتمانی رو در من ایجاد کرده بودن.

فروشنده بهم قرص جوشان سبزی رو داد و گفت: دو هفته یه بار توی آب حل کن و بهشون بده و من خوشحال از اینکه چه مامان خوبی بشم. 

تا اینکه یکی دو تا از برگ های پایینیِ آگلونما شروع به زرد و خشک شدن کرد و قلب من خون شد تا فهمیدم بعد از هر جا به جایی مکان این مسئله طبیعیه، ولی بعد از یک ماه بالاخره شروع کرد به رویش برگ های جدیدِ سفید رنگ که نهایتا سبز میشن و خیالم از بابتش راحت شد. 

اون مدت نهایت تلاشم این بود آهنگ های قشنگ به خوردشون بدم تا نشنون دارم قربون صدقه برگ قاشقی میرم؛ مخصوصا آگاوها حسودی نکنن که به تازه واردهای سوسول بیشتر اهمیت میدم. 

 گذشت تا اینکه یه روز بیدار شدم فهمیدم شاخه ای از گل محبوبم، قهوه ای و خم شده. ترسیدم. سریع سرچ کردم و فهمیدم که از گرمای هوا زده به سرش و بچه ام تشنه است. با هول و ولا گلدون رو گذاشتم توی تشت آب تا بهوش بیاد ولی نیومد. بدتر شد. وقتی با غم زیاد گلدون به دست به مغازه آقای فروشنده رفتم، بی توجه به ناراحتی من خندید و گفت: خانوم! ریشه گل گندیده، چیکار کردی؟ قارچی شده. این پودر ضدقارچ رو بگیر ببر حل کن توی آب گل هات و از بقیه شون یه مدت جداش کن. 

بعد تند تند همه شاخه های قهوه ای و پلاسیده رو کند و گلدون لخت و تک شاخه ای رو واسم باقی گذاشت. دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی حواسم بهش بود که هیچ واکنشی به تیمارم نشون نمیده. گل های دیگه ام می شکفتن و برگ تکون می دادن برام که: مامان ما رو هم ببین، منم دست نوازش به سرشون می کشیدم که حواسم بهتون هست قشنگام، اما با غم اون یکی بچه چه کنم؟ 

نفس های آخر برگ قاشقیم دو روز پیش بود. تک شاخه که ماه آخر به زورِ نخ دندون به چوب بسته شده و سرپا بود، بیشتر نتونست دووم بیاره و سیاه شد و افتاد. دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که گلدونش رو خالی کنم و قلمه های جدید برگ قاشقی رو از مامان بزرگه بگیرم و جای خالیش رو پر کنم ولی هنوز دلم نمیاد. حس اون زنی رو دارم که توی یکی از اپیزودهای "خانه کوچک" همراه شوهرِ خشنش یک خواهر و برادر یتیم رو به فرزندی قبول کردن تا جای خالی دختر فوت شده اش رو پر کنن.

آخ...


پی نوشت: چند روز اخیر کامنت های خصوصی از افرادی که وبلاگ ندارن، داشتم. عزیزان من هیچ جوری نمیتونم به کامنتتون جواب بدم. حتی اگه برام ایمیل گذاشته باشین. 

  • ۳۵۰

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٤١)

  • ۱۴:۲۳

نپتونیم- لباس های کارم رو با مانتو و شال عوض و با بچه های پذیرش و نرس ها خداحافظی کردم که خانمی ماسک پوش رو مشغول صحبت با پذیرش دیدم. آشنا بود برام. فکر کردم خانم الف مدیریت کلینیکه. سلام و احوال پرسی کردم که شروع کرد قربون صدقه ام رفتن که ماشالا چقدر باهوشین شما و بعد چند ماه من رو شناختین با وجود ماسک. رخ عقاب گرفتم: حافظه تصویریم عالیه.

ولی یکم سیم هام اتصالی کرد. من که خانم الف رو هفته پیش دیدم و در مورد مشکلات باهاش حرف زدم، چی میگه الان؟ بعد اون که انقدر خوش اخلاق نبود! 

یهو یادم اومد که اشتباه گرفتم و این خانم مریض خوش اخلاق چند ماه پیشمه!! هیچی دیگه غش غش خندیدم که حافظه تصویریم هم داغونه و اشتباه گرفتم. 


پلوتونیم- اون مدتی که مرتب برق می رفت، مدام استرس داشتم که نکنه شیفتم شروع بشه و برق تا پایان شیفت بره. تا اینکه بالاخره انتظارم به پایان رسید و وقتی شیفتم توی دورترین کلینیک نسبت به خونه امون شروع کرده و روکش مریض رو چسبونده بودم، برق رفت! موتور برق هم جواب نمی داد. بیمار هم که دقایقی پیش میگفت روکش کاملا اندازه است الان میگفت بلنده، اذیت میکنه، اینجاشو بزن، بهمان جاشو بزن و من شکموام، اذیتم، باید برگردم شهر محل کارم و یک ماه دیگه برمیگردم. 

این شد که نزدیک به سه ساعت صبر کردم تا برق بیاد، روکش مریض رو با توجه به کروکی که کشیده بود! اصلاح کنم. انقدر از لحاظ روحی خسته و له شده بودم توی اون مدت و به در و دیوار و باعث و بانیش لعنت فرستاده بودم، که بلافاصله فرار کنم به سمت خونه!


امریسیم- راستش اوایل واسم سخت بود کار با بیمارانی که ژل لب زده ان، الان یه پا متخصص ژل شدم و می دونم چطور لب های بالشتکی رو کنترل کنم که توی دست و پام نباشن و جیغ خانم زیر دستم درنیاد که حواستون به لب هام باشه!

یک نفرشون اون خانم ترسوعه بود که هر بار از در وارد میشه میگه: ژل بی حسی! سلام، خوبین؟

شوهرش یه بار می گفت: توی خونه تعریف شما رو می کنه، میگه خانم دکتر خیلی دل به دلم میده و حوصله اش زیاده.

به دختر گفتم: یه بارم خودت رو در رو تعریف کنی ازم به جایی برنمیخوره ها! 

می خندید فقط.


کوریم- یه دختربچه ای هم داشتم، از اونایی که اولش نشون نمیدن قراره اذیت کنن، ولی من رو به خدای احد و واحد می رسونن. با بدبختی کارش رو تموم کردم. نرس ها چند دقیقه یک بار تهدیدش می کردن به آقای دکتر یونیت بغلی می گن که بیاد جای من ها و دختر محل نمیذاشت و جیغ خودش رو می زد. آقای دکتر مذکور دستش آزاد شد و اومد بالای سرمون. گفت: من بشینم جای خانوم دکتر؟

دختربچه بیشتر عربده زد. اومد دستش رو بگیره و نصیحتش کنه که دخترک داد زد: دسسسسست بهم نزن. برو کنار.

درسته بعد از این کار همکارم، همکاریش با من بیشتر شد و سریع تموم کردم، ولی واقعا متنفرم توی این کلینیک اطفال کار کنم. محیط شلوغ. یونیت های با فاصله کم. منم جای بچه باشم وحشت می کنم. 

داشتم این دخترک رو می گفتم، آخر سر برچسب السا بهش دادم؛ گرفت و گفت: برچسب ستاره ام میخوام!

خندیدم و برچسب ستاره هم بهش دادم: خیلی دختر خوبی بودی، دوبل هم جایزه می گیری؟



برکلیم- نمیدونم کجا چکار خوبی کردم که امروز بهم الهام شد کفش ورنی بپوشم برم کلینیک؛ وگرنه کی می تونست لکه استفراغ جهشی اون بدقلق ترین پسربچه کائنات رو از رویه ی کفش اسپرت پارچه ایم پاک کنه؟ :-/

حالا این به کنار با غم این جمله چکار کنم: واسه دندون های دیگش کی نوبت بگیریم؟!


کالیفورنیم- چهره این بیمار رو یادم نیست که جزئیات بیشتر بنویسم در موردش ولی یادمه یه خانومی توی یه شیفتی وقتی واسش بی حسی زدم گفت: فوبیِ بی حسی داشتم، آخیش چقدر خوب زدین، نفهمیدم. تعریفش روزمو ساخت.


اینشتینیم- توی یکی از شیفت هام، پذیرش گفت دو تا معاینه دارین. اولی اومد داخل دختربچه ای ده ساله با پدرش بود و کشیدن دندون شیری داشت. دومی هم دقیقا دختربچه  ی ده ساله ای بود که با پدرش اومده  و اون هم کشیدن دندون شیری داشت و قضیه اون جایی جالب تر شد که اسم جفتشون یه چیز بود ولی من رو اگه تا به الان نمی شناختین، توی این پست خوب شناختین. یادم نمیاد اسمشون چی بود!! (توی رسید اون روز نگاه کردم، صبا بود اسمشون!) 

خلاصه واسه جفتشون یه عالمه قربون صدقه و ناز کشیدن از طرف من و نرس ها و پدرهاشون انجام شد و دندونشون رو کشیدم. یک نفر از این ...ها ( اسم فراموش شده!) خیلی اذیت شد سر کشیدن. اونقدری که هدیه ی کوچیکی که بهش دادم رو با بی میلی گرفت و آخر شیفت دیدم روی صندلی های اتاق انتظار گذاشته و رفته. شاید باورتون نشه ولی چند ساعتی ناراحتیِ خفیفی این اتفاق واسم رقم زد!!!


فرمیم- توی کلمات کلیدیم زدم هفته سخت. ولی واقعا دوست ندارم در موردش حرف بزنم. شما هم بخونین هفته سخت و تصور کنین بدترین اتفاقات ممکن مرتبط با سه نفر از بیمارهام، که کوچکترینش استفراغ جهنده بود برام اتفاق افتاد. :-/

البته همشون ختم به خیر شدن ولی از لحاظ روحی داغون شدم در اون بازه.



مندلیفیم- اوایل ذوق می کردم بچه های کوچیک زیادی باهوش باشن و بزرگتر از سنشون رفتار کنن و حرف بزنن، ولی تازگیا توی ذوقم میخوره. حس میکنم بچه زیادی با آدم بزرگا وقت گذرونده و کودکی نکرده. اینطور بچه ها معمولا از غیرهمکارترین ها هستن، چون براشون مرحله به مرحله کار رو توضیح بدی باز هم نمیخوابن و در واقع گول نمی خورن. مثل اون پسرک فسقلی پنج ساله که از لحاظ هیکل بهش میخورد سه ساله باشه. جلسه اول واسش دندون کشیدم. جلسه بعد از در داخل نشد و گفت: امروز قرار نبود بیایم دندونپزشکی. امروز روز خونه ی مامان جانه. با دندونپزشکی شروع بشه، نحس میشه تا شب!!! 

به جان خودم دقیقا با همین کلمات. بعد وقتی ما می خندیدیم، اخم می کرد و میگفت: خنده نداره.

می گفتم: اخم نکن.

با پرخاش می گفت: مردها باید اخم کنن.

قول داد هفته بعد می خوابه. منم که از اون هوپ با اعصاب فولادینِ زمان طرح فاصله گرفتم قبول کردم. فکر می کنین جلسه بعد خوابید؟ بله خوابید ولی تا مرحله ژل بی حسی فقط. موقع بی حسی زدن سرش رو تکون داد و از زیر دستم که مثل سپر جلوی چشم هاش بوده سایه ی سرنگ رو دید و اصرار کرد حتما باید ببینه و قول میده ببینه، بخوابه. ناچار فقط سر سرنگ رو نشونش دادم. شما هم باشین می ترسین چه برسه به این بزرگمرد کوچک! شروع کرد به گریه که باید با وسیله ی دیگه برام کار کنی و اجازه نمیدم. دوباره اخم کرد و منم گفتم پاشو برو خونتون!



نوبلیم- یه خانم مسن پرحرفی هم داشتم، که توی اون یک ساعت کارش، دست کم نیم ساعت داشت درددل می کرد باهام و از شوهر مهربون و همدلش که به تازگی فوت کرده و از سرطانی که به سختی و با همراهی شوهرش شکستش داده تعریف می کرد، البته جلسه بعد رو به بهونه مهمونی بودن پیچوند و وقت من رو تلف کرد و گفتم دیگه با من بهش نوبت ندن؛ ولی نکته ی جالب دیگه ای که در موردش یادم میاد این بود که دندون مصنوعی پارسیلش ( تکه ای) رو می ذاشت لای دستمال و بعد میذاشت بین تای آستین مانتوش. وقتی هم که گفتم ماسکش رو دربیاره، گذاشتش بین اون یکی تای آستینش.


لارنسیم- اون نرس کمی تا قسمتی کنجکاوه بود ( شما مترادفش رو بخونین!)، رابطه ام باهاش خوبه. دیگه خداروشکر گیر نمیده بهم و اوضاع در صلح و صفاست؛ اگه واقعا اون شخص منفوره که می دونین منظورم کیه، بعد از سه ماه ندیدنش، به هر بهونه ای وارد اتاق کار من نمی شد و می فهمید اینکه جواب سلامشو به سردترین حالت ممکن میدم، یعنی واقعا ازش بدم میاد. ولی خب یک سری از آدم ها هوش هیجانی پایینی دارن، نه؟

بی خیال. اون نرسه که همش داریم می گیم و می خندیم باهاش اون روز داشت با لحن صحبت فلان دکتر حرف می زد گفتم: بگو ببینم بی تربیت! ادای منو چطوری درمیاری؟

نامرد رفت سمت مانیتور و گفت: شما هر وقت میخوای گرافی مریضو ببینی خم میشی سمت مانیتور.... این مدلی... بعد یه پاتو میدی بالا!

غشششش کردم.... راست می گفت!



رادرفوردیم- یه پسری هم بود چند ماه پیش یه جلسه اومد و توی یه جلسه طولانی یه نیم فکش رو سرویس کردم! بعد از پنج ماه و با درد یه قسمت دیگه اومد و از اول تا آخر داشت می گفت: توی فامیل تعریفتون رو کردم گفتم برین پیش فلانی.

بگذریم از تعریف اغراق آمیزِ پسر که من رگه هایی از مسائل دیگه رو هم در اون دیدم. ولی خب اورژانسی و آخر وقت موندم و کار دندونش رو تموم کردم. از اون جایی که خاطره اش رو نوشته بودم، استثنائا یادم بود و جلوی دستیارم از دهنم دررفت که: ایشون شغلش نظامیه و مرخصی نداره، نمی تونه بازم بیاد، باید کارشو تموم کنم.

وقتی کار تموم شد پسر گفت: ماشالا فکر نمی کردم انقدر حافظه خوبی داشته باشین... لبخند ژکوند زد... کاش می گفتین چطور می تونم این همه لطف شما رو جبران کنم؟ بازم لبخند ژکوند...

گفتم: واقعا کاری نکردم. شغلمه.

نرسم آروم از پشت سر گفت: برو کارت بکش!

به سختی جلوی قهقهه ام رو گرفتم.

  • ۴۸۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan