بسکه زندگی نکردیم، وحشت از مُردن نداریم/ ساعتو جلو کشیدن، وقت غم خوردن نداریم...

  • ۱۸:۵۵

یه وقتی به خودت میای می بینی که معتاد کار کردن شدی. جسمت کم کم صداش درمیاد ولی چاره ای نداره، عادت می کنه و اون هم عَمَلی میشه. ماه های آخر طرحمه و بالاخره یک روز آف اون وسطا تونستم پیدا کنم و عجیبه بعد از یکی دو ماه از اون روز آف خسته شدم و به نظرم همون جمعه واسه تعطیلی هفته کافیه؛ طوری که امروز اون روز رو در شهر خودم پُر کردم و با وجود استرس تجربه های جدید و شَک در مورد راه اومدن جسمم باهام، ته دلم دارن قند می سابن و ذهنم با اعتماد به نفس می گه: تو از پسش برمیای هوپ!



سرگرمی

++ عنوان دیوار از داریوش- فرامز اصلانی

  • ۶۱۰

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٧)

  • ۲۳:۴۸

ا- گفته بودم سر و کله زدن با یک عده از پیرمرد پیرزن ها چقدررر سخته؟ اونهایی که بزرگ خانواده ان و همیشه حرف حرف خودشون بوده حتی اگه اشتباه بوده! من تا حالا با کلی ازین افراد محترم برخورد داشتم. مرد مو سفید و بسیار درشت هیکل بود. نشست و دندون نیش بالاش کمی لقش رو نشون داد: اینو واسم بکش! - دهنتون رو باز کنین حاج آقا بقیه دندون هاتون رو ببینم. یک دفعه صداش رو بالا برد: نهههه فقط و فقط همینو بکش. نگاه کن بهش. اشتباه نکشی مثل یه دکتره که قبلا بهش فلان دندون رو نشون دادم بهمان دندون رو کشید. 

اگه فکر کردین من مظلوم شدم و اجازه دادم فکر کنه حرف حرف خودشه اشتباه میکنین، صدام رو کاملا جدی کردم و گفتم: اینجا من میگم کدوم دندون کشیدنیه، کدوم دندون قابل نگه داریه. برای شما توضیح میدم و شما تصمیم می گیرین کدوم دندون ها رو بکشین. باز کنین گفتم! 

مرد با اخم دهانش رو باز کرد: غیر از دندون نیشتون، این دندونتون هم لق و غیرقابل نگه داریه. 

پیرمرد لجباز اخمش رو بیشتر کرد: نه همینو بکن فقط.

نفسم رو بیرون دادم: باشه!


ب- مرد از اول صبح منتظر من نشسته بود پشت در اتاقم. به محض وارد شدن پشت سرم اومد داخل. برگشتم و گفتم: اجازه بدین روپوش بپوشم بعد بیاین داخل. 

از شانس خوبش یکی از بیمارهای نوبتی خبر داد که نمیتونه بیاد و دندون مرد رو که از شکستنش بعد از تخمه خوردن شب گذشته اش به شدت استرس داشت، ترمیم کردم. خانوم نون بعد از پایان کار قیمت رو روی یه تکه کاغذ نوشت و دستش داد: از صندوق قبض بگیرین. مرد رفت و دقایقی بعد قبض به دست اومد. کمی من و من کرد و گفت: کارتون اشتباهه که بعد از پایان کار پول می گیرین.

-چرا؟

-اممم چون راحت می تونن فرار کنن و پولتون رو ندن!

خندم گرفت: والا تا حالا پیش نیومده کسی قبضش رو نیاره! مردم اینجا رو می شناسم.

سری تکون داد و رفت.


ج- دهان زن رو معاینه کرد و طرح درمانش رو توضیح داد. زن با خجالت و کمی حرص گفت: راستشو بخواین خانم دکتر من خیلی دوست دارم مسواک بزنم، ولی شوهرم اجازه نمیده.

چشم هاش گرد شد: شوهرت اجازه نمیده مسواک بزنی؟ یعنی چی؟

-به خدا راست می گم. میگه می خوام ببوسمت از بوی خمیر دندون بدم میاد! 

این بار ابروهاش به کف کله اش چسبید: جل الخالق! مورد داشتم اومده گفته دهانم بو میده طرفم اذیته، ولی این مدلیشو ندیده بودم. 

-راهکاری ندارین چیکار بکنم خانم دکتر؟ اصلا از بوی صابون و شامپو هم بدش میاد. 

-اممم چی بگم والا؟ میخوای یه هفته اصلا مسواک نزن سیر و پیاز حسابی هم بخور، دهنت بوی سگ مرده بگیره خودش شاکی بشه؟ 

-فایده نداره خودش سیگاری و قلیونیه، تازه خوشش هم میاد!

-راستش رو بخوای راهی به ذهنم نمیرسه! :-/


د- مورد بوده که مردای گنده هم خودشون رو لوس کردن واسم! واسه بچه اش عصب کشی می کردم که ازم خواست دهان خودش رو هم معاینه کنم. دهانش نمونه ی بارز یه فرد سیگاری بود. لثه های داغون. دندون های خراب و غیرقابل نگه داری و بیماری با کله پر از باد که میخواست همه رو توی یک جلسه بکشه!

-واسه من اصلا فرقی نداره. سریع همه رو می کشم. خودتون اذیت می شین.

-نه من تحملم زیاده.

نگاهی به هیکل فوق لاغرش انداختم و توی دلم گفتم: مردهایی با هیکل دو سه برابر تو تحمل نکردن تو که جای خود داری.

نشون به اون نشون که اومد و از دندون اول تا پنجمی که واسش کشیدم یک ریز ناله کرد. خودش رو نیشگون گرفت و بی تابی کرد. آخر کلافه شدم: درد دارین مگه؟ -نه! -واسه امروز کافیه دیگه. امروز سیگار نکشین. هر وقت خواستین واسه بقیه اش بیاین.

هیچی دیگه یک ماه گذشت و نیومد دور و بر اتاق دندونپزشکی. دو سه بار توی اورژانس من رو دید و صداش رو نالان کرد و خودش رو لوس کرد و گفت: اذیت شدم خانم دکترررر. لثه هام درد داره چیکار کنم؟ دفعه بعد به زور زنش اومد و فقط اجازه داد دو تا دندون بکشم! 

خب من واقعا تعجب می کنم که تعجب می کنن دندون می کشن و درد دارن، خب دندون کشیدی! زخمه، والا طبیعیه درد داشته باشی!


هـ- اکثرا به مادر یا پدر بچه ها رو اجازه میدم توی اتاقم بشینن به شرط اینکه ساکت باشن و بالای سرم نایستن. همه شون قول میدن که حرف نزنن و خللی توی کار من ایجاد نکنن، ولی این روال معمول کار منه:

-خاله باز کن دهنت رو باز کن.

مادر/پدر: بااااز کن بااااااز

-آفرین خاله از بینی نفس بکش.

مادر/پدر: از بینییییی نفسسس بکش. از بینییییی

-زبونت رو بده بالا. نه نه بالا.

مادر/پدر: بده بالاااا زبونت رو. بده بالا میگممممم. بده بالاااا

-حالا دهنت رو ببند خاله جون. آفرین.

مادر/پدر: د ببند میگم ببننننند! خوبه خاله واست جایزه می گیره.

من: :-|


و- پرستار باردار مرکز من رو دید و بعد از خوش و بش گفت: می دونی چند روز پیش چی شد خانم دکتر؟

-نه چی شد؟

-رفته بودم پمپ بنزین. شاگرد پمپ بنزین بهم گفت دندونپزشکتون مجرده دیگه؟ واسم جورش کن!

اون نقطه ی معروف بود که همش بهش پوکرفیس وار خیره می شدم، همون نقطه رو پیدا کردم و بهش خیره شدم. چی بگم؟


ز- منتظرن فقط کار بیمار قبلی تموم بشه تا بریزن داخل اتاق و بگن: فقط یه نگاه بکنین به دندونام/ناش/مون! من رو هم که می دونین، زیر بار نمی رم تا به نوبت نیان داخل. زن جوان دست بچش رو با حرص کشید و ایش گویان این جمله رو گفت و از در خارج شد: فکر کرده میخواد کاخ سعدآباد بسازه، یه نیگاهه دیگه!


ح- زن رو معاینه کردم: سیگار می کشین؟

-نه اصلا

-ولی بوی سیگار می دین. 

-تقصیر شوهرمه، اون سیگار می کشه.

-آها!

همه چیز مثل اینکه زیر سر آقایونه!


ط- به دخترک ١٥-١٦ نگاه کردم: خیلی خیلی بهداشت دهانت ضعیفه. مسواک می زنی اصلا؟

-بله می زنم.

مادرش: نه خانم دکتر، از همه نظر دختر خوبیه. تو مسابقات نهج البلاغه هم رتبه آورده. ولی به دندوناش نمی رسه.

-ببینم توی همون نهج البلاغه امام علی نگفته مسواک بزنین؟!

دخترک خجالت کشید و قول داد مسواک بزنه دیگه!

(راستش اصلا حدیثی از نهج البلاغه سراغ ندارم در این باره، ولی واسه قانع کردن دختر لازم بود!!)


ی- گوش پاک کن رو آغشته به ژل بی حسی کردم و نزدیک دهان پسربچه بردم. 

-این چیه؟

-ژل بی حسیه. باهاش دندونت رو بی حس میکنم. 

-چه طعمیه؟

-توت فرنگی

-اوووق! طعم دیگه ای ندارین؟

می خندم: والا تو سوپریمون همین طعمو داریم فقط!


+ امشب به طرز عجیب غریبی بی حوصله ام...

  • ۵۷۲

تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن/ جای من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من

  • ۲۰:۴۱

میدونی؟ من آدم رها نکردن بودم. کسی که اگه ده دقیقه ای از فیلمی رو می دید و  می فهمید مزخرفه؛ بااااید تا آخرش رو نگاه می کرد و اگه کتابی رو شروع می کرد و جذبش نمی شد هم کِرمش میگرفت تا آخرش بخونه که ببینه چی میشه. من آدم راضی نگه داشتن همه به هر قیمتی بودم. کسی که یاد گرفته بود ناراحتیش رو قایم کنه و از خودش بگذره و طبق نظر اطرافیانش یه دختر مقبول باشه. 

بعد فکرشو بکن چنین دختری یک نفر رو بخواد و تا آخر دنیا بخواد باهاش باشه، ولی نشه که بشه. مجبور بشه بگذره و بره. مجبور بشه رها کردن رو یاد بگیره و خرد خرد عوض بشه و پوست بندازه.

ببینه عادت خوندن یه کتاب غیرجذاب تا پایانش فقط خودآزاری محضه؛ پس خاطرات مورگان شوستر آمریکایی رو که دبیر تاریخ سوم دبیرستانشون گفته بود بعد از کنکور بخونین و همیشه ی خدا دوست داشت بخونه و بالاخره بعد از هشت نه سال کتابش به دستش رسیده بود، با کمی عذاب وجدان رها کنه؛ دیدن فیلم های مزخرف رو و هم چنین دوست ها و آشنایان غیر دوست داشتنی رو...

بالاخره به این باور رسید که آدم فقط یک بار زندگی می کنه و اگه توی این مدت کوتاه عمرش اونطور که دوست داره سر نکنه، پس چیکار کنه؟ حیف نیست که عمرش با فکر کردن درباره اینکه چرا فلانی اون طور رفتار کرد و ساکت موندم؟ چرا بهمان حرف رو بهم زد و تحمل کردم، بگذره؟ پس صریح شد هرچند حواسش بود که مرزهای گستاخی رو رد نکنه، اینطوری لااقل می دونست به دلش مدیون نیست.

درسته دختر هنوز پره از ضعف شخصیتی و خریّت های خاص دخترونه، ولی من این هوپ رو درستش می کنم. 

مطمئنم...


** عنوان عاشق از سیاوش قمیشی


  • ۴۹۴

دردمو با چه زبون به این و اون حالی کنم؟

  • ۰۰:۴۹

این مَرَضی که هم دوست نداری تنها باشی، هم وقتی تو جمعی و موضوع بحث واست جذاب نیست، تمرکز نداری و حواست پرت میشه و میخوای سرت رو بکنی تو گوشیت تا حرف های طرف حالا فرق نداره همخونه، پدر، مادر، مادربزرگ، دوست، خانوم نون و ... تموم بشه؛ چیه؟ چقدر رو اعصابه. تکنولوژی آدم ها رو کم حرف و کم حرف تر کرده. 

 یکی از راه هایی که برای فرار از این بیماری پیدا کردم و علاوه بر درمان، جنبه ی تنبیهی هم داره واسم اینه که وقتی وارد جمع میشم، گوشیم رو از کیفم درنیارم و کیفو بذارم یه گوشه دور از دسترسم یا اصلا بدون موبایل برم خونه مادربزرگم یا وقت هایی که با یکی از اعضای خانواده بیرون میرم گوشی هامون رو بدیم دست هم دیگه. 

نشه وقتی بشه که آدم های توی فضای مجازی برامون مهم تر از آدم های فضای حقیقیمون بشن. البته دوره زمونه جوری شده که از حقیقی ها هم بیشتر توی دنیای مجازی خبر می گیریم و این خیلیییی بده که حاضریم با کسی یک ساعت چت کنیم ولی تماس تلفنی برقرار نکنیم یا اگه زنگ هم بزنیم نهایت دو سه دقیقه حرف واسه گفتن داریم باهاش ( اگر تو حوزه غیبت وارد نشیم البت!) و بعدش روی دور باطل "چه خبر دیگه؟" بیوفتیم.

 اصلا یکی از دلایلی که سختمه پست بذارم دلیلش وفور شبکه های اجتماعیه که اطلاعات رو کنسروی و مختصر و مفید در اختیارم می ذارن و تنبل و تنبل ترم میکنن.

به راستی ما را چه شده است؟ :-/ 


  • ۳۹۲

آرزو به دلم ماند، تلافی کند نگاهم نگاهت را...

  • ۰۰:۰۱

حقیقتا دلم میخواد بیام پست بذارم ولی نمی دونم ( یا شاید نمی خوام) غیر از خاطرات طرحی از چی بنویسم و دوست هم ندارم که پست هام پشت سر هم از بیمارهام باشه. ذهنم پر از حرفه که بیارم توی وبلاگم ولی از طرفی خالیِ خالیه. یادم رفته قبل از دوران طرحم از چی می نوشتم. نمی گم حس راحتی ندارم اینجا که خداروشکر هنوز دارم. نمی گم که نمی خوام دیگه بنویسم که حالا حالاها ( ایشالا هیچ وقت) قصد ندارم وبلاگ نویسی رو ترک کنم. 

یکم باید با ذهنم که پر از دغدغه شده، کلنجار برم. تنبل شده. دعا کنین واسش! 


+ اعتراف می کنم به نوشته های آسوکا حسودیم میشه. کاش من هم روانی قلمم! برمی گشت.


*عنوان از سروش کلهر با کمی تلخیص

  • ۳۷۸
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan