- سه شنبه ۱ تیر ۹۵
- ۲۳:۵۱
یه حس مزخرف بی هدفی ، بی مصرفی و چرایی خلقتم از دیروز برام پیش اومده ...
نمیدونم به چی فکر میکردم که یهو این فکرها اومد توی ذهنم : هدف زندگیت چیه ؟ برای چی زنده هستی ؟ بود و نبودت چه فرقی برای بقیه داره ؟ اصلا تاثیری روی زندگی بقیه داری ؟
بعد کلی جواب توی ذهنم ردیف شدن که لب کلامش این بود : درس خوندن و تلاش به سختی ، برای رسیدن به شغلی که از بچگی آرزوش رو داشتی ، خدمت به مردم ... هدف خلقت تو شاید همین بوده ، نشوندن لبخند روی لب مردم ...
بعد کمی آروم میشدم و خوشحال ... چقدر خوبه که به هدف بچگیم به زودی میرسم ...
ولی باز افکار موذی توی سرم جولان میدادن : که چی ؟ از بچگی درس خوندی واسه همین ؟ اینجوری خوشبخت میشی؟ به اون حس آرامشی که میخوای با کارکردن میرسی ؟ زندگی یعنی همین ؟ خلا های درونیت رو پر میکنه ؟ به چیز دیگه ای نیاز نداری ؟
و با این سوال های بی رحمانه ، دوباره خوشحالیم پر میکشه ...
می ترسم از افسردگی ... از خمودگی ... از اینکه چیزی خوشحالم نکنه ...
از این بی حسی میترسم .
+ تو قول دادی تا شنبه اشک نریزی ! خب ؟
- ۲۵۱