از اون‌جایی که نتم فقط اینجا رو باز می‌کنه پست بعدی امروز:

  • ۲۳:۴۰

می‌خواستم بذارم سر فرصت توی هوپ و بیماران سری بعد این موضوع رو توی یکی از شهرها بگنجونم ولی الان که منشیم (انسی) این پیامک رو در جواب حرفم داد:  یه چیزی بگم ؟! ولی گفت اولین بارمه میام هم دندان هامو درست کنم هم خانم دکترو ببینم😁

خیلی به‌خدا رو میخواد که این‌طوری رک به منشی طرف این حرف رو بزنی‌ها! یا پرروتر از اون مردی بود که پیامکی در مورد وضعیت تاهل من سوال کرده بود و وقتی انسی محل نداده بود، شب ساعت ۱۱ زنگ زده بود به موبایل مطب!! 

بلاک کرده بود‌. فرداش یه شماره دیگه سه بار توی ساعات ۱۲ شب، ۱ صبح و ۳ زنگ زده بود!! 

همون اوایلم، خانمی تماس گرفته بود و خواسته بود از زیر زبون انسی بکشه من غیر مطب کجاها کار می‌کنم، مجردم؟ که خداروشکر انسی همه رو میگه متاهلم.

واقعا مردم چی می‌زنن؟ نمی‌گن حال دختر بهم می‌خوره از اینکه شبیه یه گونی پول می‌بیننش؟! یکم نامحسوس‌تر عمل کنین، آدم کمتر بهش بربخوره.


* بعدانوشت: آریانه! علائم حیاتی از خودت نشون بده. نگرانتم. (بعدتر نوشت: حالش خوبه.)


  • ۷۲۰

هوپ و بیماران در هفته‌ای که گذشت. (۴۸)

  • ۲۲:۵۷

ملارد- بالاخره یکی درک کرد که من توی به خاطر سپردن اسامی مشکل دارم و اون کسی نیست جز انسی! صبح به صبح پیام میده و نوبتی‌ها رو میگه: ساعت اول همون خانوم شمالیه، ساعت دوم همونی که با کفشای گِلیش مطب رو داغون کرد، یا میگه همون خانومی که همه‌جاش عمله، اون آقایی که از فلان شهر میاد، آقای فلانی آشنای دوستتون، خانم بهمانی که داداشش دندونپزشکه و ...

 کاشان- به دستیارم میگم: نخ بده و منظورم اینه که نخ دندون بده. همون‌طور که نخ رو جدا می‌کنه می‌گه: نه من فقط به شوهرم نخ می‌دم!

نمی‌دونم این رو هم تعریف کردم یا نه ولی یک بار هم نخ دندون خواستم، بیمار سریع‌تر از نرسم از جیبش درآورد و گفت: بفرمایین من همیشه همراهم هست.


پاکدشت- واسه پدرجان بعد از تراش روکش و قالب‌گیری، روکش موقت می‌ذارم. دو روز نگذشته که پیام میده میگه فکر کنم خوردمش وای دندونم چیزیش نشه. شاید واستون جالب باشه که دو هفته بعد که خواستم روکش اصلی رو امتحان کنم، روکش موقت سر جای خودش بود. درآوردم و به پدرجان نشون دادم. خندید و گفت: عه سر جاش بود. رفته بود پایین فکر کردم خوردمش!


ری- دندونای شیری دخترک رو معاینه می‌کنم و میگم: خیلی وضعیتشون بده. مسواک نمی‌زنین واسشون؟

گویا قبلا دندونپزشک‌های دیگه‌ای بهش تذکر دادن: بخاطر شیرمه. دندونای بچه هامو داغون می‌کنه.

من که هنوز مامان نشدم و تجربشو ندارم، ولی فکر نکنم سخت باشه کم‌تر کردن عادت شیر شبانه‌خوردن و جای‌گزینش با آب یا نه شیر خوردنش و بعد سریع تمیز کردن دندون‌های بچه، که این طفل معصوم‌ها انقدر زود دندون‌هاشون نابود نشه.


گنبدکاووس- دختر، نوجوانی ۱۷-۱۸ ساله بود و با استرس تمام حرکات من رو زیرنظر داشت. به چسب بینیش اشاره کردم و برای اینکه بدونم تا چه حد حواسم باید باشه که دستم بهش نخوره پرسیدم: چقدر وقته که عمل کردی؟ 

خندید و چیزی نگفت!

گفتم: چی شد؟

دوباره خندید و گفت: فیکه، الکی زدم!

ولی خدایی بینی قشنگی داشت.


خوی- این خاطره مربوط به قبل از عید نوروزه. بیمار آقای میانسالی داشتم که هر بار می‌اومد، خودش رو با گلاب شستشو داده بود انگار. جوری که کل طبقه کلینیک بو می‌گرفت. جلسه اول سردرد شدم ولی آخرین جلسه دیگه نسبت به بوش مقاومت پیدا کرده بودم.


بروجرد- این یکی هم مال آخرین شیفت قبل از عیدم تو یکی از کلینیک‌هاست. آقای جوونی که از درد دندون‌های فک بالاش بی‌قرار بود، عجله داشت و همسرش هم دم زایمان بود! گفتیم برو پیش زنت می‌گیم آخری بیا. اومد و دستیارم متوجه شد طرف آتش‌نشانه و حتی وسایل آتش‌بازی برای جشن نمی‌دونم چی توی ماشینشه. بهش گفت: اگه واسه چهارشنبه‌سوری ما هم چندتا از این وسایلت بدی، میگم جفت دندون‌هاتو عصب‌کشی کنه خانم دکتر.

هیچی دیگه گردن من سر پالپوتومی دو دندون ۶ و ۷ بالاش داغون شد، وسایل آتش‌بازی رسید به دستیار! 


سیرجان- متاهل می‌شین، تعهد می‌دین و حلقه هم می‌اندازین؛ ولی به قدری با نگاه‌هاتون انسی رو اذیت می‌کنین که خودش رو توی اتاق کار من قایم کنه تا من برسم؟ حتی بهش گفته: زن من اصلا به خودش نمی‌رسه و این خزعبلات! بعدها که واسه یکی دیگه از دندون‌هاش اومد و همسر چادری ولی شیک‌پوشش هم همراهش بود، بیشتر چندشم شد.


  • ۲۵۹

هوپ و بیماران در هفته‌ای/نیم‌سالی که گذشت (۴۷)

  • ۰۹:۱۳

اراک- هنوز دندون شیری توی دهان داره ولی وقتی می‌پرسم: چند سالته؟ میگه: نوزده بیست! به دخترک دو ساله‌ای که گریه‌کنان مادرش رو ‌میخواد نگاه می‌کنم و میگم: نه کمتری، خیلی کمتر.

اسلام‌شهر- زن میان‌سال خیلی دقیق و حساس بود روی تک تک دندون‌هاش. هر بار که می‌دیدمش حس می‌کردم معلمی سخت‌گیره و من شاگردی هستم که باید نظرش رو جلب کنم. قبل عید پُستش رو تحویل دادم و بعد از عید قالب‌گیری روکش کردم. روز تحویل روکش، سوال کرد که جنس روکشم چیه؟ داخل و بیرون روکش رو نشونش دادم و توضیح؛ که روکش از دستم رها شد و داخل دهانش افتاد! بدون فوت وقت و سریع از دهانش خارج کردم. گفتم: داشتین قورت می‌دادین، اینطوری کامل متوجه می‌شدین جنسش چیه!

غش کرد از خنده. درسته خانم معلم می‌زد ولی مامای بازنشسته بود.

بهارستان- در تعریف میزان صمیمیت من و بیمارانم همین بس که کله سحر، بیمار کلینیک زنگ زده به انسی (منشی مطب) که من دوست خانم دکترم، شمارشون رو بدین به خودشون بگم امروز دیرتر میام! بعد اصلا من نمیدونم طرف کیه انقدر که فامیلیا یادم میره. رفتم کلینیک و تازه فهمیدم کیه و تو راه تصادف کرده و می‌خواسته بگه دیر می‌رسم.

بابل- یک بار هم طرف به منشیم گفته بود دوست خانم دکترم، نوبت بدین بهم. فامیلیش اصلا واسم آشنا نبود تا نوبتش بشه کلی فکر کردم و باز یادم نیومد. زن و فرزند اومدن و باز نشناختم. ازشون پرسیدم چه کسی معرفی کرده من رو که همون فامیل کذایی رو گفتن. اسم از دهان زن خارج شد و یادم اومد منظور خانم خرازی سر خیابونه که مامانم بهش کارت ویزیتم رو داده! دوستم آخه؟!

زنجان- مرد جوون از وقتی روی یونیت خوابیده تا نیم ساعت بعدی که کارش طول کشید، حداقل سه چهار بار گوشیش زنگ خورد و یکی از ترانه‌های ابی پخش شد و هی رد تماس زد. آخر گفتم که یا سایلنت کنه یا جواب بده. جواب داد و گفت که کجاست، دو سه بار باشه باشه گفت و قطع کرد و با خنده گفت: مرسی که گذاشتین جواب بدم. خیلی خیلی تماس مهمی بود.

گفتم: خواهش می‌کنم.

- خیلیییییی کار حیاتی بود. می‌خواست بدونه شام لازانیا می‌خورم درست کنه؟!

خرم‌آباد- همون بیمار بالایی خوابیده بود که به دستیارم گفتم: خانم فلانی بگو بیمار بعدی که بچه است بخوابه روی اون یونیت. ژل بی‌حسی بذار و سرکوتاه. آمپول بی‌حسی آماده تزریق رو از توی جیبش درآورد و گفت: حواسم هست نبینه.

مرد دوباره زبون باز کرد: ای نامردااا! با ژل می‌رین ولی آمپول هم می‌زنین به بچه؟

ساری- مسئول پذیرش صدام کرد: بیمار قبلیتون کارتون داره.

پیرمرد سرش رو نزدیک شیشه پذیرش آورد و گفت: داشتین به دستیارتون می‌گفتین گردن‌درد و کمردرد دارین. می‌دونین باید چیکار کنین؟

گفتم: چکار باید بکنم آقای نون؟ 

گفت: مرتب قلم گوسفند یا گوساله رو باید بذاری یه صبح تا شب بپزه و بخوری. دیگه جونم برات بگه آبِ کله پاچه هم خیلی خوبه برات. باید چیزای قوت‌دار بخوری که بتونی کار کنی.

با چشم‌هام لبخند زدم: باشه حتما. مرسی از توصیه‌تون. یادتون نره حواستون به ترمیمتون باشه!

سنندج- از معدود بیمارانی که بعد از پیدا کردن و خوندن پیج کاریم مطب اومدن خانم جوونی بود که همون اول کار اعتراف کرد اول پست‌هامو خونده و استنباط کرده که من برخلاف بقیه دندونپزشکا ترسناک نیستم و تصمیم گرفته پیشم بیاد! یک بار دوره دانشجویی پیرمردی گفته بود که دست‌هات آدم‌ها رو آروم می‌کنه، جدی نگرفتم؛ ولی واقعا خوب بلدم چطوری ترس و استرس بیمارهام رو منیج کنم. 

گرگان- از عجایب مطب هم اینه که مثلا زنگ می‌زنن و تلاش می‌کنن از انسی اطلاعاتی بیشتر از اون که نیازه بگیرن: خانم دکتر دیگه کجاها کار می‌کنن؟ مجردن؟ و ... بهش اولتیماتوم دادم در برابر اینطور سوال‌ها بگه: نمی‌دونم. یا بگه: نامزد دارن. 

شگفت اونجا که زنی چندین بار تماس گرفته و من سر بیمار بودم و اصرار که کار خصوصی دارم و باید با خودشون صحبت کنم و انسی گفته نمیشه به خودم بگین و بالاخره گفته میخوام خواستگاری کنم و جواب شنیده متاهله. باور نکرده و گفته: کی ازدواج کرد؟! ولی سریع موضعش رو عوض کرده: خودت چی؟ خودت ازدواج نمی‌کنی؟! که باز جواب شنیده: منم نامزد دارم.

گوشی رو قطع کرد و به حالت غش اومد سمتم که: هار هار هار منم از امروز نامزد دارم خانم دکتر!

نیشابور- بهش میگم: خاله حواست باشه که تا چند ساعت با این سمتت که دندونت رو درست کردم، غذا نخوری.

با حاضرجوابی که بازم ازش دیدم میگه: من که نمی‌خوام غذا بخورم باهاش، زبونم لقمه رو هول میده این ور!

دزفول- روکش بیمار رو تحویل دادم و راضیم. دستیارم پیشبند رو از گردن بیمار باز می‌کنه و‌ میگه: مبارکتون باشه.

می‌خندم: تبریک می‌گن اینطور وقتا؟! 

میگه: آخه دکتر فلانی همیشه به بیماراش می‌گفت که مبارکتون باشه. رو به بیمار می‌کنم و میگم: خوب کاری می‌کنه. مبارکتون باشه. ایشالا سالیان سال واستون بمونه و باهاش مرغ و چلو و پیتزا بخورین.

آمل- الان که کلاس‌ها دوباره حضوری شده ولی اون موقعی که هنوز آنلاین بود، چندین بار بیمارهایی داشتم که هم‌زمان هم زیر دست من بودن هم توی کلاس! از یک نفرشون پرسیدم: هندزفری داری؟ گفت: نه. گفتم: پس فقط واسه حضوری خوردن آنلاینی. گفت: آره ولی کلاس شوهرمه. جای اون حاضرم!


+ نگاه کردم آخرین‌بار دی ۱۴۰۰ چنین پستی نوشتم. انقدر زیاد بودن خاطرات که خیلی‌هاشون رو یادم رفته و ده دوازده تا رو هم گذاشتم سری بعدی ایشالا.


  • ۴۰۷

وقتی عادت داری به فعالیت و بیماری و خونه‌نشینی باهات سازگار نیست.*

  • ۲۱:۳۰

به نظرم استارت فوق‌العاده بودن امروز، از دیشب رقم خورد. اونجایی که یکی از دوستام گفت برو سری جدید جوکر رو ببین که لوسی سری قبلی رو می‌شوره و می‌بره. دانلود کردم و نمی‌دونم دقیقا چرا، ولی تقریبا یک ساعت کامل قهقهه زدم. واقعا چرا تا قبل از این فکر می‌کردم یوسف تیموری بی‌مزه است؟ شاید دقیقا به همون دلیلی که از عباس جمشیدی‌فر و رضا نیکخواه خوشم نمیومد و بعد این برنامه عاشق طنزشون شدم.

بعد مامان گفت زنگ زده به ماساژوری که مربی حرکات اصلاحی معرفیش کرده و گفته می‌تونم بیام خونه و قیمتش خیلی متفاوت نمی‌شه. گفتم: منم می‌قاااام. 

و از اونجایی که ده صبح باید می‌رفتم کلینیک، قرار شد تا چشمم رو صبح باز کردم بپرم رو تخت ماساج. تو خواب و بیداری و صبحونه نخورده، بعد از هفت هشت ماه، عضلات خسته و منقبضم رو به دستای مهربون اما محکم و دردناکش سپردم و با وجود اینکه ازم خواست شیفتم رو کنسل کنم، گفتم نمی‌تونم دم عیده. صبحونه خوردم و با تاخیر رفتم سرکار.

 توی کلینیک به شدت شلوغ بودم؛ جوری که گفتم عمرا تا ساعت چهار کارت تموم بشه ولی خداروشکر هر هفت واحد روکش تحویلیم خوب بودن و اذیت چندانی نکردن. یکی دو بار اومدم برم با مدیریت در مورد جریان رومخ اخیر حرف بزنم که دیدم اصلا نمی‌رسم و وقتی هم کارم تموم شد، رفته بود. نزدیکای ساعت دو‌ بود که خونه بودم.

یکم با دوستم چت کردم و رفتم طبق روتین چند وقت اخیر تو ساعتی که مادرجان شکوه کلاه پهلوی می‌بینه، ناهار بخورم. اینکه نظرات مذهبی-سیاسی‌ت با والدینت متفاوت باشه یه بحثه، اما اینکه واسه جلوگیری از جر‌ و بحث بی‌فایده و حرمت‌شکنی باید سکوت بکنی در برابر اظهارنظراتشون، یه بحث دیگه‌ است که البته ما بچه‌ها عادت کردیم دیگه. ناهار استامبولی بود که بی‌دلیل چندساله به زور می‌خورم. یخچال رو بررسی کردم. از چند روز پیش پلو عدس داشتیم و کیه که ندونه من عاشق این غذای پیرزنی‌ام؟!

ناهار خوردم. یکم کلاه پهلوی دیدم و وقتی دیدم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم نظراتشون رو، به اتاقم رفتم. نیم ساعتی وقت داشتم. کرشمه به بغل شدم و رنگ بیات "پریچهر و پریزاد" رو تمرین کردم. روی دو سه تا میزان اشکال داشتم، بارها زدم و محل به آلارم گوشی ندادم و پنج دقیقه بیشتر باز تمرین کردم تا راضی شدم. 

نمی‌دونم گفته بودم بهتون یا نه؟ ولی همون دوست بالاییم، هدیه تولد و مطب با هم بهم یک پلت سایه رنگ‌های گرم پاییزی داد و از اون روز من به ندرت میشه گفت که وقت داشتم و بدون سایه ملیح! رفتم بیرون. یعنی عشق می‌کنم با بازی با رنگ‌هاش. البته که بلد نیستم حرفه‌ای بزنم و فقط هر بار رنگ‌ها رو تغییر میدم. آماده شدم و به سمت محل‌کار جدیدم یعنی مطب، رفتم. به شکل عجیب غریبی توی ترافیک اتوبان گیر کردم و به جای اینکه یک ربع زودتر برسم، ده دقیقه دیر رسیدم. از بیمار معذرت‌خواهی کردم، (اردبیل) چقدر باشعور بود این زن. گفت: دم عیده طبیعیه.

می‌خواستم به دندون جدیدی دست بزنم. دوباره معاینه کردم و علائمش رو پرسیدم. چقدر دقیق بود این زن. تک تک دندون‌هاش رو می‌دونست کجا ترمیم یا ایمپلنت کرده. همه دکترهایی که نام ‌می‌برد، اساتید دانشکدمون بودن. چرا اومده بود اینجا آخه؟! می‌دونستم انقدر آگاهه که اصطلاحات و روند کار ما رو کامل بلده. به عکسی که بهم نشون داد اکتفا نکردم و خودم هم عکس گرفتم. انسی بلد نیست و من هم می‌ترسم حواسش به سیم آروی‌جی نسبتا گرون‌قیمتم نباشه؛ پس به توصیه همکارم، توی این مقوله به انسی اعتماد نمی‌کنم و خودم تک تک گرافی‌ها رو می‌گیرم. گفتم عصب‌کشی می‌خواد. اندو کردم و پانسمان تا جلسه بعد قالب‌گیری پست انجام بدم. به نظر راضی می‌رسید. بعد از رفتنش انسی گفت: قبل اینکه بیاین کلی سوال کرده بود که کار عصب‌کشی خانم دکتر خوبه؟!

خدا به خیر بگذرونه. 

بعد (قزوین) آقای الف زودجوش اومد. خدایا! چرا انقدر این پیرمرد بدقلقه؟ هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چطور دو جلسه قبل، سر اینکه بهش گفتم این طرح درمانی که دارین واسه دندون‌تون می‌گین اشتباهه و من دست نمی‌زنم بهش و اینجا من تصمیم می‌گیرم نه شما، پا شد و شروع به داد زدن کرد و گفت: حالا که این‌طوره نمی‌ذارم به دندون نیمه‌کاره‌ام هم دست بزنین!! 

انسی که خشکش زده بود. اگه هوپ اوایل طرح بودم هم‌پای مرد داد می‌زدم ولی نمی‌خواستم دندونش نصفه‌کاره بمونه و بره بگه فلانی نتونست! حسن شهرت مطب مهمه. یادم نیست چطوری ولی با آرامش باهاش حرف زدم و محکم دلیل آوردم و گفتم فلان کار رو انجام می‌دم. گویا قانع شد. خوابید و هم دندون بالایی رو انجام دادم و هم دندون پایینی. وسط کار صدای اذان گوشیش بلند شد به انسی نگاه کردم. چشم‌هاش رو عصبی چرخوند (با پررویی موقع نوبت دادن گفته بود باید قبل اذان برم و نمی‌تونم دیرتر بیام، چون متولی مسجدم!). عجب. باشه.

برگردیم به امروز. گویا این آقا وقتی بهش زنگ زده بوده که نوبت رو یادآوری کنه، با توپ و تشر با انسی حرف زده. بیشتر از من اون ازش متنفره!! اومد، روکشش رو امتحان کردم، تنظیم کردم و سمان. گفت کار دیگه ندارم؟ گفتم دو تا کشیدن ساده. انسی از دور هی ابرو بالا می‌انداخت که نه نه! بذارین از شرش خلاص شیم. مرد می‌ترسید. گفت بعدا میام.

خوبه که ماسک می‌زنیم و معلوم نیست خندمون می‌گیره! گویا روز کاریم تموم شده بود.

واسم کاپوچینو و چهارتا دونه کاکائو آورد. گفتم: دو تاشو ببر. چه خبره؟ گفت: چیزی نیست که بخورین جعبه‌اش رو می‌خوایم. گفتم: جلو قاضی (دندون‌پزشک) و ملق‌بازی؟ ببر. بعد نشستم سر حساب کتاب بهمن‌ماه. حقوق انسی رو که شنبه واریز کردم و چقدرررر ذوق کرد برای اولین حقوقش. راضیم ازش واقعا. سوتی می‌ده‌ها. ولی فعلا راضیم ازش. کاش همین‌طور بمونه و در گذر زمان عوض نشه. حساب لابراتوار رو هم درآوردم. به لیست مواد موردنیازی که انسی فرستاده بود نگاه کردم. باید باز برم خرید. پول ناشناسی که به حسابم واریز شده بود، هم معلوم شد از طرف کجا بوده و لبخند بر لبم کرد. خستگیم انگار در شد. 

لباس عوض کردم. بهم گفت: چقدر بهتون تیپ امروزتون میاد! لبخند زدم و به پالتوی خانومانه‌ای که استثنائا جای اون پافر همیشگی پوشیدم نگاه کردم. صبح هم نرس‌های کلینیک تعریف کردن ازش. 

خداحافظی کردم. از داروخونه سرراه نخ‌دندون و الکل برای مطب خریدم. سوار ماشین شدم. حس خوبی داشتم. به خودم گفتم باید قبل اینکه یاد جریان درگیرکننده ذهنم بیوفتم و حسم بپره، بیام بنویسم. 


بعدا نوشت: گویا آقای قزوین از وقتی رفته خونه داره با انسی سر و کله پیامکی می‌زنه که نوبت بگیره واسه کشیدن! انسی هم نمی‌خواد نوبت بده، میاد به من غر می‌زنه! :-)))))


بعدتر نوشت: یکی دیگه از دوستام، چند وقت پیش می‌گفت تو چطوری هم همیشه سرکاری، هم به ابعاد دیگه زندگیت می‌رسی؟ وقت کم نمی‌اری؟

گفتم نه والا! اینطور نیست. یادم نمیاد آخرین‌بار‌کی آشپزی حسابی کردم و مثلا املت با رب می‌‌پزم که زود آماده بشه واسه صبحونه و بتونم سریع برم سرکار.

از اونجایی که هم‌خونه‌ام هم بوده با تعجب بهم گفت: ولی یادمه متنفر بودی از املت با رب!

اصلا و ابدا یادم نبود.

می‌دونین؟! آدم‌ها تغییر می‌کنن و خودشون رو همگام با این تغییرات، کم کم با شرایط جدیدشون وفق می‌دن!


*هوپ و بیماران در هفته‌ای که‌ گذشت. (۴۶)


  • ۳۸۲

عجب روزی بود یا شما حساب کن هوپ و بیماران در هفته‌ای که گذشت (۴۵)

  • ۱۱:۴۵

اومده بودم خونه و از خستگی روی فرش اتاقم دراز کشیده بود و گوشی به دست بودم. به خودم گفتم: چرا همش دردسرا و غرهای کارت میبری واس مامان بابات؟ برو از امروز واسشون بگو. 

پاشدم. گوشی رو گذاشتم تو شارژ و رفتم پیششون. 

گفتم: امروز با نرسم ذوق داشتیم یونیت جدیدی که مدت‌ها منتظرش بودیم رو با خانواده فلانی افتتاح کنیم و یه نفس راحتی بخاطر خلاصی از اون یکی یونیت داشته باشیم. تعمیرکار اومد. با بدبختی مشکل تلفن رو متوجه شد و درستش کرد و رفت. ده دقیقه مونده بود به اومدن نوبتی‌ها که زوجی وارد شدن. مرد جوون با هول و ولا می‌گفت: زنم درد داره. یه کاری کنین. 

یه لحظه فکر کردم مطب رو با زایشگاه اشتباه گرفته. ولی نه زنش دندون‌درد داشت و مرد هول کرده بود. معاینه‌اش کردم و گفتم باید عکس بگیرم از دندون عقلت. دو بار عکس گرفتم و ته ریشه توی عکس نمی‌افتاد و نمی‌دونم چرا گفتم اشکال نداره به نظر ریشه خوبی داره برو توی اون اتاق تا بی‌حسی بزنم بهت. آخه من واقعا غیر از یه مدت کوتاه بعد از طرحم، دیگه به ندرت دندون می‌کشم. مثلا طرف بیمار خودم باشه و اصرار کنه، یا کلی عکسش رو بررسی کنم. این چه جوگیری بود آخه؟ 

به زن بی‌حسی زدم ولی بخاطر التهاب زیادش بی‌حس نمی‌شد. چندین بار امتحان کردم و باز هم درد داشت. دندون نالوطی هم به نظر میومد جدی نمی‌خواد لق بشه. حالا صدای سر و صدا اومد و خانواده نوبتی‌ها اومدن. همون موقع هم تلفن زنگ خورد و از طرفی مسئول یکی از لابراتوارها هم قالب بلیچینگ رو آورده بود و داشت حرف می‌زد با منشی.

دوباره بی‌حسی زدم و تلاش کردم با الواتور ظریف دندون رو لق کنم و حواسم به بیرون نباشه و اون صحنه‌ای رو که نتونستم دندون رو بکشم و زن و شوهر بیرون دارن داد می‌زنن و زوج نوبتی هم دو به شک شدن، تصور نکنم. 

در همون لحظه دندون یکم تکون خورد. الواتور رو درآوردم. بله در اولین استفاده، نود درجه کج شده بود و دیگه به درد نمی‌خورد! الواتور پهن رو برداشتم و به این فکر کردم که من وسایل کشیدنم ناقصه، این یکی چیزیش نشه! قول میدم برم بقیه‌اش رو هم بخرم. طرح‌دونی هر چیش ناقص بود، ست اکسترکشنش (وسایل کشیدن) کامل کامل بود. یکم دیگه ور رفتم و بعد با ریشه‌کش بالا ( چون فورسپس عقل بالا نداشتم!) دندون رو گرفتم و با چند تا حرکت درآوردم. 

یا خود خداااا! سه تا ریشه پیج در پیچ و کج! با یه کیست گنده چسبیده به ته ریشه. اگه عکسش رو دیده بودم هم زیر بار کشیدن می‌رفتم؟!

توصیه‌های مربوط به کشیدن رو کردم و به نرسم گفتم بگو خانم فلانی بیاد بی‌حسی بگیره، بعد شوهرش بیاد پستش رو بچسبونم. 

خانم فلانی هم اومد. شالش رو به دست شوهرش داد. پسرک نه سالش گفت: عه! زن سریع کلاه هودیش رو سرش کرد و گفت: مامان جان آخه کی این جاست؟ بابات چیزی نمیگه تو واسم غیرتی شدی؟

گفتم درد زبونتون خوب شد؟ 

گفت: آره ولی خیلی بد بود، از نوک زبون تا تهش می‌سوخت.

گفتم: عزیزم اصلا زبونت موقع کار زخم نشده بود، چون گرفته بودمش حین کار. این چیزی که توصیف می‌کنی به نظرم آفت بوده بخاطر استرس حین کار و طبیعیه. سری بعدی اگه اینطوری شدی پماد آفتوژل بزن آبه رو آتیش.

بی‌حسی رو زدم. شوهر اومد و روی یونیت جدید نشست و از در وارد نشده تبریک گفت. گفتم: خیلی وقته خریدمش. دیر تحویل گرفتم. مرسی. قرار بود با شما افتتاح بشه، قسمت اون یکی بیمار بود.

اومدم پانسمان رو بردارم ولی توربین نچرخید! به خودم گفتم: شروع شد! ؛-/ همه دکمه‌های موردنظر رو امتحان کردم و نشد. نرسم که به نظرم یه اسم باید واسه خاطرات اینجا انتخاب کنم براش، زنگ زد به نصاب و اولین جمله گفت: شیر هوا و آب رو باز کردین؟! 

بله چون عادت نداشتیم به این یکی، اصلا حواسمون نبود. خنده‌ام گرفت. چقدر کار با این یونیت راحت بود. چقدر من حرص خوردم این چند ماه. چقدر حس می‌کنم پیر شدم زیر بار استرس و چقدر این یک هفته خوشحال بودم.



+دو تا خاطره از بیمارا تعریف کردم که با اجازتون اولی، خانم دندون درد، رو میدم به شهر زاهدان و دومی، پسرک غیرتی، رو به یزد

++ نمیدونم چه مسخره‌بازیه تو ذهنم راه افتاده ولی چند وقته دلم می‌خواد ازتون بپرسم، غیر از اونایی که منو از نزدیک می‌شناسن، بقیه فکر نکردین که ممکنه چند ساله سرکارتون گذاشته باشم و خاطراتم فیک باشن؟


  • ۵۷۲

هوپ و بیماران در هفته‌ای که گذشت. (۴۴)

  • ۲۰:۱۵

*این شما و این هوپ و بیماران، بعد از مدت بیش از دو ماه! به دلیل اینکه شماره پست ۴۴ه و شباهنگ عشق عدد چهار و چون خودش پیشنهاد داد، خاطرات رو با اسامی شهرای ایران صدا کنم و هم‌چنین واسه اینکه حس می‌کنم طویله‌ی گران‌قدری شد که به ندرت کسی پیدا می‌شه یک نفس بخونه، خاطرات رو استثنائا با تبریز شروع می‌کنم و از اون به بعد اسامی به ترتیب جمعیت! 

باشد که هر کدوم از شما خاطره شهرتون رو‌ دوست داشته باشین. :-)


تبریز- دخترک قبل کرونا هم پیشم اومده بود، وقتی می‌خواستم واسش نوار ماتریکس ببندم، گفتم یادته قالب کیک رو که می‌بستم دور دندونت؟ بدون اینکه حرفی بزنه، با شستش لایک نشون داد! که یعنی بله! کلی ذوق کردم.

کارش تموم شد، گفتم بیا عکس بگیریم و نشونه لایک رو نشون بده. حالا اون بیشتر ذوق کرده بود و مامانش رو مجبور کرد فالوم کنه و چند بار پرسید: کی عکسم رو می‌ذاری؟!

هنوز نذاشتم! بد افتادم آخه! :-/


تهران- قالبگیری پست و کور که انجام میدم، وقتی می‌خوام اضافات رو بتراشم طبیعتا به همه‌جا ذرات می‌پاچن. کار که تموم میشه، وسواسی درونم عود می‌کنه و با دست بر‌می‌دارم ذرات رو. بعد یکم فکر کردم نکنه اینکه به چونه و لپ آقایون دست می‌زنم، حس بدی بهشون بده؟! سعی کردم از اون به بعد با پوآر هوا بیشتر فوت کنم!


مشهد- من نمی‌دونم چه اصراریه بعضیا دارن که دندون مال خودمه، بده ببرم یا می‌خوام به شوهرم نشون بدم! حالا اکثرا دندون عفونی و به‌شدت پوسیده‌است‌! منم این سری گفتم: حاج خانوم گوشیتون عکس می‌گیره؟ گفت: بله! گفتم: خب عکس بگیرین واسه حاج آقا بفرستین! دندون ما به کسی نمی‌دیم. بهداشت گیر میده.



اصفهان- پسربچه ٤-٥ ساله بود و به سختی اجازه داد واسش کار کنم. بابای زحمت‌کش بچه که از چهره‌اش مشخص بود کارگره، بهش می‌گفت: قول دادم دیگه! واست هواپیما می‌خرم. بذار دندونت رو درست کنن. بعد رو به من کرد: والا بابام واسه من آدامس هم نمی‌خرید، حالا باید کلی پول بدم دندون بچه رو درست کنم و کلی جایزه هم بدم تا اجازه بده. عجب روزگاریه.


کرج- اولین بیمار غریبه‌ای که توی مطب واسش کار کردم، خانوم سی و اندی ساله بود که اطراف مطب کار می‌کرد و ترمیم دندونش ریخته بود و گشته بود نزدیک‌ترین مطب رو پیدا و تماس گرفته بود واسه نوبت. اعتراف می‌کنم استرسم واسه کار توی مطب زیاده. هنوز به ریلکسی کلینیک نشدم. خلاصه سعی کردم به بهترین نحو ترمیم قدامی تک دندونش رو انجام بدم و آخر سر آینه بیمار رو به دستش دادم تا چک کنه. شروع شد! اون یکی دندونم زرده، برساژ کنین، دندون کناری هم لطفا. وقتی برساژ چندباره انجام دادم و گفتم: بهتر از این نمیشه و دندون نیشت به طور طبیعی زردتره؛ کلافه شد و آینه رو دستم داد و گفت: دیگه آینه دست بیماراتون ندین. اعصابم خرد شد!



شیراز- یک آقای ۳۰-۴۰ ساله‌ی موجوگندمی هم بیمارم بود که اول کار گفت من خیلی از دندونپزشکی ‌می‌ترسم و حالم بد می‌شه و واقعا هم حالت تهوع داشت از استرس. و با صبوری یکی از دندون‌هاشو عصب‌کشی کردم و گفتم واسه اون دندون آخریت فلان روز بیا که آقای دکتر بهمانی واست کار کنه. اون دکتر هم دیده بود دندونش خیلی سخته یه دندون دیگه رو دست زده بود! جلسه بعد که واسه ترمیم دندون قدامیش اومد، از حالت تهوع خبری نبود و خوشحال بود حسابی. حتی پیجم رو پیدا و کامنت می‌ذاشت و تعریف می‌کرد.

از طرفی یه پسری تو پذیرش کلینیک کار می‌کنه که رو حساب خودش با من حساب شوخی داره! 

می‌گفت: شیرینی مطب بده! منم می‌گفتم: شما باید اول شیرینی نامزدیتون رو بیارین. خلاصه جفتمون شانسی شیفتی شیرینی آوردیم که طرف مقابل نبود ولی ول نمی‌کرد و باز شیرینی می‌خواست. مرد مذکور بیمارم بود که دوباره پسر پذیرش اومد و گفت: اون همه سفره نذر انداختی و استغاثه کردی واسه شوهر، شیرینی هم که نمی‌دی! 

بهش چشم‌غره رفتم و چون بیمار اونجا بود، چیزی نگفتم. وقتی کار ترمیمش تموم شد، پاشد و لبخند زد و گفت: من می‌خواستم به نشانه تشکر از شما واستون کادو بیارم، اجازه می‌دین؟ 

سریع حرفش رو با حرفی که پسر پذیرش گفته بود، ربط دادم و گفتم: شیرینی برای چی؟ شما هزینه کردین و من وظیفه‌ام رو انجام دادم. گفت: نه من می‌خواستم جدای از اون واستون هدیه بگیرم!

نگاه کردم دیدم جفت نرس‌ها دارن می‌خندن. گفتم: با این حساب برای آقای دکتر هم هدیه بیارین!

جا خورد و گفت: بله صد البته! 

و دیگه ندیدمش.

شیفت بعدی پذیرش رو دیدم و به معنای واقعی کلمه شستمش!! که به چه حقی بالا سر بیمار با من اینطوری حرف می‌زنی که اونطور برخورد کنه؟ من کلمه‌ای در مورد اینکه قصد ازدواج دارم، زدم؟! رنگ پسر پرید و از اون روز رفتارش کاملا محترمانه شد و شیرینی نخواست دیگه!


اهواز- پسرک هشت ساله با پسری نوجوان اومده بود و از دندون‌درد می‌نالید. بیمار خانم دکتر هم‌شیفتم بود. سرم گرم بیمار خودم بود که شنیدم دستیارم داره با همراه پسرک حرف می‌زنه. همراه می‌گفت: پسرک کسیو نداره، باباش معتاده و مامانش فلانه و من هم دوستشم که آوردمش. پول نداره واسه دندونش بده. بکشین. 

حس کردم دکترش دودله. عکسش رو دیدم و گفتم: من کار می‌کنم براش. خانم دکتر تازه فارغ‌التحصیل گفت: پالپکتومی شیری نکردم تا به حال، اگه کمکم کنین خودم واسش کار می‌کنم. 

گفتم: هستم نگران نباش.

ولی مگه بچه می‌ذاشت بهش بی‌حسی بزنه؟ جیغ می‌زد و می‌خواست بره و از شانسش دوستش هم گذاشته بودش و رفته بود. می‌نالید و می‌گفت: رفیقم کو؟! رفیقم منو گذاشت رفت؟ چطوری برم خونه؟ آدرسشو بلد نیستم. 

هفت هشت نفری دلداریش می‌دادیم که الان میاد و با گرفتن دست و پاش، من سریع واسش بی‌حسی‌ زدم تا آروم گرفت و زد زیر خنده: همین بود؟ اینکه درد نداشت. خانم دکتر نشست بالا سرش و کارش رو انجام داد. آخر سر هم یکی دیگه از رفقاش که بازم دو برابر خودش سن داشت اومد دنبالش و بردش.


قم- حالا درسته علی احمدی اسم و فامیلی با فراوانی بالا توی ایرانه؛ ولی نه در این حد که تو یه روز دو تا علی احمدی بیمارم باشن که!


کرمانشاه- دختر نوجوان رو معاینه کردم و به مامانش که نزدیک ایستاده بود، گفتم: عشق لواشک و ترشی‌جاته نه؟ خندیدن و گفتن: بدجووور!

ناحیه روگا (قسمت قدامی کام) چین چین و برجسته شده بود از بس لواشک و ترشک مک زده بود!


ارومیه- یک خانم سانتی مانتال هم دیروز بیمارم بود و وقتی دندون قدامیش رو ترمیم می‌کردم، از پسرک کنجکاوش خواستم بره بیرون و به زن گفتم:  مصرف مشروب و دخانیات دارین جسارتا؟ گفت: وای مشخصه؟ جواب دادم: بله، طوق دندون‌های قدامیتون تحلیل لثه داره و لکه‌های سیاه بین دندون‌ها می‌بینم. 


رشت-  به نرس جدید که به عنوان کارآموز اومده و فعلا دارم ارزیابیش می‌کنم، گفتم نخ دندون بده. تا اومد از کشوی آخر ترالی نخ رو دربیاره، دختری که زیر دستم بود سریع از جیبش نخ درآورد و گفت: بفرمایین!   


شهریار- از ته دلم امیدوارم بیمارم نشنیده باشه وقتی از توی اتاق با صدای بلند به نرسم گفتم: خانوم فلانی ۵۴ی بود؟! کل این مدت فکر می‌کردم نزدیک ۶۰ سالش باشه و در اتاقم رو باز کردم و در کمال ناباوری دیدم خانوم فلانی تو اتاق انتظار نشسته و سرش تو گوشیه و منتظره شوهرش دنبالش بیاد. 

واقعا از فکر بهش شرمسارم.


کرمان- مرد اومد مطب و ویزیت شد و با نگرانی گفت: شما تضمین میدین موادتون خوب باشه؟!

با اطمینان گفتم: من بهترین مواد رو گرفتم که توی مطب، واسه نزدیکان و خانوادم استفاده کنم. خاطرتون جمع باشه.

خواست همون روز واسش کار انجام بشه که توربین یونیت مشکل داشت. نوبت گرفت واسه یه روز دیگه. یونیت درست شد فردای اون روز و نفس راحتی کشیده بودم. دوشنبه بود، مالاکیتی رو دیده بودم و بعدش دیدم وقت دارم تا شیفت عصر، رفتم تنهایی سینما و آتابای رو تو سالن کاملا خالی دیدم که وسطای فیلم، نرسم پیام داد: اومدم مطب، مانیتور روشن نمی‌شه و بعد پیام داد که بوی سوختگی از مانیتور میاد! واقعا مستاصل شده بودم. نفهمیدم فیلم چی شد؟ چون ترکی حرف می‌زدن و من حواسم به گوشی بود نه به زیرنویس. نرس می‌گفت: نوبت فردا رو چیکار کنم؟ گفتم: بدون مانیتور عکس نمی‌تونم بگیرم. کنسل کن. گفت: دو‌ تا معاینه‌ای هم نوبت گرفتن. گفتم بگو خبرتون می‌کنیم. انقدر استرس بهم وارد شده بود که برای اولین بار وسط فیلم رفتم سرویس بهداشتی! وقتی برگشتم دقیقه پایانی بود و چون تنها بودم کسی نبود واسم توضیح بده که چی شد؟! به خودم گفتم: به جهنم که چی شد! و از سالن تاریک سینما خودمو پرت کردم بیرون و روشنایی. فکر کنم از فرط استرس که بالاخره داره کم کم بعد این همه سختی بیمار میاد و وقت بدبیاری پشت سر هم نیست، اشک هم ‌ریختم. یکم با خواهرم که قبل این نرس کارآموزه، کمکم مطب میومد، حرف زدم و با دلداری‌هاش آروم‌تر شدم و مغزم شروع به کار کرد. گفتم با اسنپ باکس لپ‌تاپم رو بفرستن مطب، تا خودم فردا زودتر برم و نرم‌افزار‌ گرافی دیجیتال رو نصب کنم و رفتم شیفت. 

رسیده نرسیده به خونه، رفتم دنبال فلشی که مربوط به اپ گرافی بود. نبود. خواهرم قسم می‌خورد چند روز قبل دیده تو اتاقم ولی نبود! 

نوبت‌ها که کنسل شده بود. ولی فردای اون روز دو ساعت زودتر رفتم مطب و تمام سوراخ سنبه‌هاشو گشتم، نبود. اومدم دوباره بزنم زیر گریه، ولی گفتم وقتش نیست. به پشتیبانی شرکت زنگ زدم و شرایط رو توضیح دادم، گفت مشکلی نیست. انی دسک نصب کنین. خودم واستون دانلود و نصب می‌کنم اپ رو. (توضیح اینکه اپ پولیه و توی نصب اولش، ۶۰۰ تومن ازم گرفته بودن). نصب کرد. بالا اومد. از دندون خودم عکس گرفتم، کار کرد. پیام دادم به نرس و گفتم: حل شد! بگین بیمار بیاد. به بیمار نگران زنگ زده بود و طرف گفته بود: رفتم یه جای دیگه!! 

خندم گرفت. اون همه واسش رفتم پشت تریبون که موادم بهترینه! بعد اون روز دید یونیتم مشکل داره، فرداش مانیتور! منم بودم اعتماد نمی‌کردم!


بندرعباس- واسه بخشی از کارم، نیاز به قلم‌موهای ریز خط چشم داشتم. مادامی که داشتم انتخاب می‌کردم فروشنده آقا هی توضیح می‌داد: این مال خط چشم پهنه، اون یکی خوب نیست، این یکی طریف می‌کشه.

منم خنده‌ام گرفته بود ولی نمی‌گفتم که واسه کار دندون‌پزشکی می‌خوام و اصلا خط چشم غیرماژیکی بلد نیستم بکشم، همون ماژیکی رو هم حتی گند می‌زنم و به‌ندرت استفاده می‌کنم و بی‌خیال ما شو!


همدان- حقیقتا نمی‌دونم مگه بقیه دندونپزشکا چطوریه اخلاقشون که بیشترین تعریفی که از بیمارهام می‌شنوم در مورد اخلاقمه. من واقعا معمولی برخورد می‌کنم. توی مطب که سرم خلوت‌تره، خب طبیعتا بیشتر وقت می‌ذارم و میگم و می‌خندم؛ ولی توی کلینیکی که وقت سرخاروندن هم ندارم، بیمار بعدها بهم گفته اخلاقتون ترس از دندونپزشکی رو کم کرد برام و خدا می‌دونه چقدر انرژی می‌گیرم از حرفاشون. خانومه با شوهرش اومده بودن مطب و می‌گفتن هر جا رفتیم دست به دندونم نزدن، شما نگاه کن، دیدم یا خدا! دندون هفت بالا با ریشه های با کرو (انحنا) شدید! گفتم راستش کار من نیست و فلانی و فلانی می‌دونم حتما به بهترین نحو واستون عصب‌کشی میکنن این دندون رو، ولی دندون کناری‌تون هم پوسیدگی داره. خوابید و واسش کار کردم و بعدش قربون صدقه‌ اخلاقم رفت و نزدیکم ایستاد، جوری که معذب شدم و رفتم عقب و گفت: ازدواج کردی؟ گفتم: بله. گفت: خوشبخت بشی!


  • ۴۴۳

هوپ و بیماران در هفته‌ای که گذشت. (۴۳)

  • ۱۳:۳۰

فلروویوم- پسر یکی از دوستان پدرجان، الان به مدت دو ساله که چند ماه یک بار میاد و اصرار می‌کنه که واسش کامپوزیت‌ونیر کنم و هر بار من یه عالمه فک می‌زنم که دندونات خیلی نامرتبن و قبلش باید ارتودنسی کنی و زیربار نمی‌ره و میگه چرا دکترای دیگه قبول می‌کنن؟ و هر بار باید بهش بگم: خب برو پیش همونا، تا بعد چند ماه هم دندونات پوسیده بشن هم لثه‌هات عفونت کنه.

و این چرخه هنوز ادامه داره.


مسکوویم- بالاخره دندون شکسته برادرجان رو ترمیم کردم و یه دستی به بقیه دندون‌هاش هم کشیدم. وقتی آخر کار آینه بیمار رو دستش دادم تا خودش رو ببینه، انقدرررر ذوق کرد انقدرررر ذوق کرد که از ذوقش خند‌ه‌ام گرفت. می‌گفت: هی تو دلم می‌گفتم الان گند می‌زنه، الان گند می‌زنه. چه خوب شد ولی. بعدشم افتخار داد کلی عکس گرفت باهام.

بله در این حد قبولم داشت!!


لیورموریوم- ( به قول دکتر ربولی مثبت ١٨) دختربچه با خواهر بزرگترش که هم‌سن و سال من بود اومده بود تا دندون بکشه و خواهرش بیشتر خودش استرس داشت و هی ناناز ناناز می‌کرد. اسمش چیز دیگه‌ای بود؛ ولی گویا این‌طور صداش می‌کردن. راستش وقتی خارج شدن، خنده‌ی حبس‌شده‌مون رو آزاد کردیم. چون معمولا به یه چیز دیگه میگن ناناز. من نمی‌دونم. اصلا به من چه. 


تنسین- داشتم از مربی باشگاه در مورد روند گرفتن دستگاه پوز سوال می‌کردم که یکی از شاگرداش اومد وسط بحث و گفت: شما دنبال دستگاه کارت‌خوانین ولی این دکترای بی‌ش*ف هر بار می‌ری میگن کارت به کارت کن یا نقدی بده. چون می‌خوان مالیات ندن دزدای بی‌همه‌چیز!

من که کلا سکوت بودم. مربیش زد زیر خنده و جریان رو توضیح داد. منم خندیدم. دختره خیلییییی خجالت کشید و معذرت‌خواهی کرد و آدرس گرفت بیاد پیشم.



اوگانسون- در مطب رو بسته بودیم و داشتیم بار و بندیل رو جمع می‌کردیم بریم که در زدن. منشیم اومد و گفت یه آقایی واسه معاینه اومده. روپوش پوشیدم و رفتم به اتاق معاینه. مرد خیلی گرم سلام و احوال‌پرسی کرد. متقابلا گرم برخورد کردم و با حوصله معاینه‌اش کردم و توضیح می‌دادم. سوال کرد: قبلا کجا بودین؟ در مورد شهر طرحم و روند گرفتن امتیاز توضیح دادم. به اتاق گرافی بردیمش و همین‌طور که سر تیوب رو تنظیم می‌کردم روی صورتش واسه نرس/منشی‌م توضیح می‌دادم که مرد دوباره گفت: از فلان‌جا (شهر طرحم) راضی بودین؟

گفتم: مگه اهل اونجا هستین؟ 

گفت: نه.

گفتم: بله مردم خوبی داشت.

که گفت: می‌اومدین شرکت نفت استخدام می‌شدین.

این رو گفت و خیره شد بهم. یک لحظه قلبم ریخت. نگاهش کردم. خودش بود. پنج سال قبل هم وقتی ماهی یکی دو بار از بخش دانشکده بیرون می‌اومدم، خود منحوسش منتظرم بود تا خیره بشه و سوال‌های مسخره دندونپزشکی بپرسه و معذبم کنه. انقدر موقع حرف‌زدن به در و دیوار دانشکده خیره می‌شدم که چهرش رو فراموش کرده بودم. همون بیمار مزخرفی بود که بهم گفت خیلی خوب واسم کار کردین، بیاین شرکت نفت استخدامتون کنیم و سری آخر هر چی صبر کرد، از بخش بیرون نیومدم و حراست رو خبر کردیم بیرون بندازتش. پنج سال گذشته از روزی که از دانشکده بیرون نمی‌رفت تا بهش گفتم نامزد دارم و رفت. الان ساعت و روز و آدرسی که بتونه پیدام کنه رو داره. فشارم افتاد. رنگم پرید. رفتم اون یکی اتاق. نرسم دنبالم اومد. بهش جریان رو توضیح دادم و گفتم بهش بگه که کارش رو فلان دکتر باید انجام بده. کار من نیست. صداش میومد که اصرار داشت ویزیت بده ولی نرسم قبول نمی‌کرد. 

خدای من. باید از شنبه برم دنبال اسپری فلفل و شوکر و دوربین مداربسته.



+ چند تا خاطره دیگه هم داشتم ولیییییی! چون عناصر ١١٨ گانه جدول تناوبی، بالاخره تموم شدن، بقیه خاطرات رفتن واسه سری‌های بعدی که ایشالا به اسم شهرستان‌های ایران بشن.

  • ۴۰۰

نمی‌رم عقب، حتی یه قدم..‌.

  • ۱۰:۲۰

اگه واسه تست دستگاه آروی‌جی مطب ( عکس‌برداری دیجیتال ) و یاد‌دادنش به نرسم، از دندون‌های جلویی فک پایینم عکس نگرفته بودم و با چشم‌هام ندیده بودم که سالم سالمن، باورم نمی‌شد این درد و حساسیت شدید بی‌دلیل باشه. البته علتش رو حدس زدم و وقتی فردای اون روز هیچ اثری از درد نبود، فهمیدم اتوبان‌گردی پاییزه توی هوای سرد آخر شب و دادن شیشه‌ها پایین و با جیغ هم‌خونی کردن با آهنگ‌ها، کار دستم داده.
چرا خوشحال بودیم؟ چون بعد از دو هفته از شروع به کارم، بالاخره یک فرد غریبه از راه رسیده بود و معاینه‌اش کرده بودم.
رفقا. می‌دونم نبودم، نمی‌دونم این رو بنویسم دوباره کی بیام، ولی فقط دعا کنین روانم بیشتر از این زیر‌بار استرس، به فنا نره. ساعت حضورم توی خونه شده فقط در حد وعده‌های غذایی و خواب شب. باید دو شیفت و هر روز هفته، کار کنم که چک‌ها و قرضم رو بدم.
الان تقریبا حوصله هیچ‌کس جز خواهرم رو ندارم. پس حق بدین از اینجا هم غیب بشم و به زور هفته‌ای یکی دو تا پست توی پیجم بذارم.
 هدفی که ازش حرف زده بودم همین بود: زدن مطب شخصی خودم با تمام امکانات و موادی که توی این چند سال دوست داشتم باهاشون واسه مردم کار کنم، ولی کلینیک‌ها نداشتن. درسته یکی از تجهیزات گرونی که دو سال قبل، پیش‌خرید کرده بودم رو هنوز بهم نرسوندن و عامل اصلی حرص این روزهام فهمیدن ورشکستگی کارخونه‌شونه ولی من بالاخره موفق شدم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم قبل از سی سالگی این ریسک رو بکنم، ولی دل‌ به دریا‌ زدم و شد. امیدوارم هیچ‌وقت پشیمون نشم.

واسه فردا نوبت آرایشگاه گرفتم که بعد از مدت‌ها به موهام برسم. فکر کنم حالم رو بهتر کنه. شما چه خبر؟


* عنوان از سیروان و زانیار خسروی

  • ۳۸۹

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (۴۲)

  • ۱۰:۳۰

دوبنیم- ابولفضل و نسخه پیج داروخونه عفونت. این قرار بود یه شماره خاطره بشه اما هر چقدر فکر می‌کنم اصلا یادم نمیاد. متاسفم واسه حافظه‌ام. خب تقریبا مال ۴۰-۵۰ روز پیشه تا حدی میشه حق بدم به خودم که فراموش کنم. الان اولتیماتوم دادم تا وقتی ننویسی این پست رو، از صبحونه خبری نیست. البته همین اول بگم که خیلی خاطره اتفاق افتاده تو این دو ماه که در لحظه فراموش کردم کلمه کلیدیش رو بنویسم و یادم رفته. این شما و این هوپ و بیماران بعد از دو ماه.


سیبورگیم- خانوم هایده قشنگم داشت چهچهه می‌زد و همراه باهاش مرد میان‌سالی که بیمار یونیت بغلی بود و دست آقای دکتر به قصد کشیدن دندون عفونیش توی دهانش بود، می‌خوند. مرد! دارن دندونتو می‌کشن، این چه صحنه‌ی عجیبیه که خلق کردی!!


بوریم- بله یکی دو مورد داشتم در ماه اخیر که دقایقی بعد از زدن بی‌حسی، بیمار اطفال سرزنشم کرده که: حرف بسه! بیا دندونم رو درست کن!

من هم حرف رو بس کردم و رفتم دندونشون رو درست کردم.


هاسیم- یهو وسط شیفت خیره شد بهم گفت: جووون چه عروسی بشی شما! میخوام بیام عروسیت برقصم.

بقیه دکترا همه بهم تبریک گفتن، حتی مریض زیر دستم گفت: مبارررکه!

پیر شدم تا بهشون ثابت کردم شوخی می‌کنه. چیکار کنم با این نرسه آخه؟

انقدر اینطوری سربه‌سرم گذاشته که دیروز داشت با بقیه حرف می‌زد و منم سرم تو دهان مریض آخرم بود، یهو گفت: آهای خوشگله! من ناخودآگاه برگشتم نگاهش کردم. زدن زیر خنده و حتی اون یکی نرسه گفت: اعتماد‌به‌نفستونو می‌پسندم!


ماینتریم- یکی از شیفت‌هام با آقای دکتری هستم که فوق‌العاده سرش شلوغه. بیمار اطفالی واسش اومد بسیار بدقلق. بی‌حسیش رو زد و گفت: خانم دکتر لطفا شما بعد از اتمام این کارتون، این بچه رو هم ببینین. قبول کردم. عکس پره اپیکال روی مانتیورش رو دیدم و چون الگوی پوسیدگی دو سمت فکش شبیه بهم بود، از پسربچه پرسیدم کدوم دندونت درد داره؟ سمت راست رو‌ نشون داد. دو تا دندون آسیای شیریش رو پالپوتومی ( عصب‌کشی تاج!) و روکش کردم و فقط یه بار گفت آخ که یک قطره بی‌حسی روی یکی از دندون‌ها ریختم و ساکت شد. آقای دکتر حواسش بود که بچه ساکت شده و گفت: بخاطر بی‌حسی خوب من بودها! 

کار طفلی تموم شد و رفت بیرون. دو دقیقه بعد مادرش اومد و گفت: چرا این سمتش رو درست کردین؟ اون‌ور درد داشت! 

گفتم: من ازش سوال کردم و سمت راست رو نشون داد. 

مادر شاکی شد، البته نه از من، چون بچه بدقلقش رو آروم کرده بودم، از آقای دکتر : که انقدر سرش شلوغه درست متوجه نشده کدوم سمت رو باید درست کنه.

رفتن نوبت بگیرن برای سمت مقابل و اونجا بود که دکتر گفت: خانم دکتر ولی من سمت چپ رو بی‌حسی زده بودم. شما چطوری بدون بی‌حسی سمت راست رو درست کردین؟ درد نداشت؟

در حالی‌که شاخ درآورده بودم گفتم: نه فقط یه آخ مختصری گفت که با یه قطره بی‌حسی آروم شد.

-نکروز بود؟ (یعنی عصب از بین رفته بود؟)

در حالی‌که چشم‌هام چسبیده بود به کف سرم: نه کاملا وایتال بود. ( یعنی عصب ملتهب زنده بود و باید درد می‌داشت!)

هیچی دیگه هنوز در عجبم از تحمل و دندونای اون بچه!


دارمشتادیم- دختر ده- یازده ساله به همراه پدرش و به سختی وارد شد و پدرش رو یونیت خوابوندش. مشکل حرکتی داشت و دندون‌های به شدت پوسیده. 

یکی از دندون‌های دائمیش رو عصب‌کشی کردم و پدرش رو صدا کردم کمک کنه از یونیت پایین بیاد و گفتم واسش مسواک برقی بگیرن که راحت بتونه مسواک بزنه. 

جلسه بعد نوبت ترمیم داشت. همون اول وقتی روی یونیت دراز کشید و پدرش رفت گفت: خاله میشه کارم تموم شد بابام رو صدا نکنی؟ خودم می‌تونم بیام پایین.

قلبم ریخت: بله حتما. مطمئنم خودت می‌تونی.

حس بدی پیدا کردم. چرا حواسم به غرور این بچه نبود؟ بعد از پایان ترمیمش، اجازه دادم خودش به آرومی بیاد پایین و به‌سختی به سمت در بره. وسطای راه بود که گفتم: پیش‌بندت رو ننداختی. بیا بنداز داخل این سطل. 

منتظر موندم که بره سمت سطل آشغال و بعد بره سمت در. به پدرش گفتم: به دخترتون کامل توضیح دادم که باید چیکار کنه بعد از ترمیمش. خودش توضیح میده واستون.


رونتگنیوم- چند روز بعد از اون دختر، مادر چهل و خرده‌ای ساله دختربچه‌اش و پسر بیست و اندی ساله‌اش رو آورد پیشم. واسه دخترش پالپوتومی و ترمیم انجام دادم و برادر بزرگتر که کمی مشکل بینایی داشت، اندو ( عصب‌کشی ) . حواسم بود که مادر خیلی زیاد از حد روی حرکات پسرش حساسه و بهم تذکر داد: مشکل بینایی داره. ولی رو حساب تجربه دخترک قبلی وقتی پسر خودش خواست بلند بشه و بره عکس بگیره، اجازه دادم و به محض پاشدن خورد زمین! البته دلیل زمین‌خوردنش این بود که هرچقدر بهش می‌گفتم پات رو کامل بذار رو یونیت باز آویزون می‌کرد از اطراف و پاش خواب رفته بود. مادرش پرید توی اتاق و دستش رو گرفت و رفتن برای عکس. پسر دقیقا حس دختر یازده ساله رو داشت. نمی‌خواست مزاحم مادر نگرانش بشه ولی شده بود و باز هم یادآوری شد برای من که حواسم بیشتر به بیمارهام باشه نه فقط به دهانشون.


کوپرنیسیم- رو حساب دو تا تجربه قبلی، این بار مردی که اواخر سی سالگیش رو می‌گذروند بدون همراهش پیشم اومد. متوجه شدم چشم‌هاش کمی به اصطلاح می‌تابه. وقتی ازش خواستم به سمت یونیت بره یکم به اطراف برخورد می‌کرد. نرسم اومد چیزی بگه که با اشاره گفتم: مشکل بینایی داره.

برای عکس گرفتن فرستادمش و تا دم پله‌ها همراهش رفتم و گفتم از آسانسور استفاده کنه. گفت می‌خواد با پله‌ها بره و مشکلی نداره. حرفی نزدم ولی تا وقتی بیاد استرس داشتم که دقایقی بعد سالم اومد و خیالم رو راحت کرد. 


نیهونیوم- زن جوان با عکس opgش پیشم اومد و گفت: خیلی از دندون‌هام رو درست کردم و چند‌تای دیگه موندن. کلینیک فلان بهم نوبت ندادن و من خیلی عجله دارم و ممکنه امروز فردا ویزام درست بشه و باید برم. 

توی دو سه هفته ترمیم‌ها و پست و روکش‌هاشو با فشار آوردن به لابراتوار درست کردم و تحویلش دادم. دو روز بعد پرواز داشت. وقتی داشت ازم خداحافظی می‌کرد، دلم می‌خواست این شعر رو بگم بهش ولی کلاس کار رو حفظ کردم:

«به کجا چنین شتابان؟»

گَوَن از نسیم پرسید

«دلِ من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟»

«همه آرزویم، اما

چه کنم که بسته پایم...»

«به کجا چنین شتابان؟»

«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»

«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را

چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلامِ ما را* »


*محمدرضا شفیعی کدکنی


  • ۳۰۹

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٤١)

  • ۱۴:۲۳

نپتونیم- لباس های کارم رو با مانتو و شال عوض و با بچه های پذیرش و نرس ها خداحافظی کردم که خانمی ماسک پوش رو مشغول صحبت با پذیرش دیدم. آشنا بود برام. فکر کردم خانم الف مدیریت کلینیکه. سلام و احوال پرسی کردم که شروع کرد قربون صدقه ام رفتن که ماشالا چقدر باهوشین شما و بعد چند ماه من رو شناختین با وجود ماسک. رخ عقاب گرفتم: حافظه تصویریم عالیه.

ولی یکم سیم هام اتصالی کرد. من که خانم الف رو هفته پیش دیدم و در مورد مشکلات باهاش حرف زدم، چی میگه الان؟ بعد اون که انقدر خوش اخلاق نبود! 

یهو یادم اومد که اشتباه گرفتم و این خانم مریض خوش اخلاق چند ماه پیشمه!! هیچی دیگه غش غش خندیدم که حافظه تصویریم هم داغونه و اشتباه گرفتم. 


پلوتونیم- اون مدتی که مرتب برق می رفت، مدام استرس داشتم که نکنه شیفتم شروع بشه و برق تا پایان شیفت بره. تا اینکه بالاخره انتظارم به پایان رسید و وقتی شیفتم توی دورترین کلینیک نسبت به خونه امون شروع کرده و روکش مریض رو چسبونده بودم، برق رفت! موتور برق هم جواب نمی داد. بیمار هم که دقایقی پیش میگفت روکش کاملا اندازه است الان میگفت بلنده، اذیت میکنه، اینجاشو بزن، بهمان جاشو بزن و من شکموام، اذیتم، باید برگردم شهر محل کارم و یک ماه دیگه برمیگردم. 

این شد که نزدیک به سه ساعت صبر کردم تا برق بیاد، روکش مریض رو با توجه به کروکی که کشیده بود! اصلاح کنم. انقدر از لحاظ روحی خسته و له شده بودم توی اون مدت و به در و دیوار و باعث و بانیش لعنت فرستاده بودم، که بلافاصله فرار کنم به سمت خونه!


امریسیم- راستش اوایل واسم سخت بود کار با بیمارانی که ژل لب زده ان، الان یه پا متخصص ژل شدم و می دونم چطور لب های بالشتکی رو کنترل کنم که توی دست و پام نباشن و جیغ خانم زیر دستم درنیاد که حواستون به لب هام باشه!

یک نفرشون اون خانم ترسوعه بود که هر بار از در وارد میشه میگه: ژل بی حسی! سلام، خوبین؟

شوهرش یه بار می گفت: توی خونه تعریف شما رو می کنه، میگه خانم دکتر خیلی دل به دلم میده و حوصله اش زیاده.

به دختر گفتم: یه بارم خودت رو در رو تعریف کنی ازم به جایی برنمیخوره ها! 

می خندید فقط.


کوریم- یه دختربچه ای هم داشتم، از اونایی که اولش نشون نمیدن قراره اذیت کنن، ولی من رو به خدای احد و واحد می رسونن. با بدبختی کارش رو تموم کردم. نرس ها چند دقیقه یک بار تهدیدش می کردن به آقای دکتر یونیت بغلی می گن که بیاد جای من ها و دختر محل نمیذاشت و جیغ خودش رو می زد. آقای دکتر مذکور دستش آزاد شد و اومد بالای سرمون. گفت: من بشینم جای خانوم دکتر؟

دختربچه بیشتر عربده زد. اومد دستش رو بگیره و نصیحتش کنه که دخترک داد زد: دسسسسست بهم نزن. برو کنار.

درسته بعد از این کار همکارم، همکاریش با من بیشتر شد و سریع تموم کردم، ولی واقعا متنفرم توی این کلینیک اطفال کار کنم. محیط شلوغ. یونیت های با فاصله کم. منم جای بچه باشم وحشت می کنم. 

داشتم این دخترک رو می گفتم، آخر سر برچسب السا بهش دادم؛ گرفت و گفت: برچسب ستاره ام میخوام!

خندیدم و برچسب ستاره هم بهش دادم: خیلی دختر خوبی بودی، دوبل هم جایزه می گیری؟



برکلیم- نمیدونم کجا چکار خوبی کردم که امروز بهم الهام شد کفش ورنی بپوشم برم کلینیک؛ وگرنه کی می تونست لکه استفراغ جهشی اون بدقلق ترین پسربچه کائنات رو از رویه ی کفش اسپرت پارچه ایم پاک کنه؟ :-/

حالا این به کنار با غم این جمله چکار کنم: واسه دندون های دیگش کی نوبت بگیریم؟!


کالیفورنیم- چهره این بیمار رو یادم نیست که جزئیات بیشتر بنویسم در موردش ولی یادمه یه خانومی توی یه شیفتی وقتی واسش بی حسی زدم گفت: فوبیِ بی حسی داشتم، آخیش چقدر خوب زدین، نفهمیدم. تعریفش روزمو ساخت.


اینشتینیم- توی یکی از شیفت هام، پذیرش گفت دو تا معاینه دارین. اولی اومد داخل دختربچه ای ده ساله با پدرش بود و کشیدن دندون شیری داشت. دومی هم دقیقا دختربچه  ی ده ساله ای بود که با پدرش اومده  و اون هم کشیدن دندون شیری داشت و قضیه اون جایی جالب تر شد که اسم جفتشون یه چیز بود ولی من رو اگه تا به الان نمی شناختین، توی این پست خوب شناختین. یادم نمیاد اسمشون چی بود!! (توی رسید اون روز نگاه کردم، صبا بود اسمشون!) 

خلاصه واسه جفتشون یه عالمه قربون صدقه و ناز کشیدن از طرف من و نرس ها و پدرهاشون انجام شد و دندونشون رو کشیدم. یک نفر از این ...ها ( اسم فراموش شده!) خیلی اذیت شد سر کشیدن. اونقدری که هدیه ی کوچیکی که بهش دادم رو با بی میلی گرفت و آخر شیفت دیدم روی صندلی های اتاق انتظار گذاشته و رفته. شاید باورتون نشه ولی چند ساعتی ناراحتیِ خفیفی این اتفاق واسم رقم زد!!!


فرمیم- توی کلمات کلیدیم زدم هفته سخت. ولی واقعا دوست ندارم در موردش حرف بزنم. شما هم بخونین هفته سخت و تصور کنین بدترین اتفاقات ممکن مرتبط با سه نفر از بیمارهام، که کوچکترینش استفراغ جهنده بود برام اتفاق افتاد. :-/

البته همشون ختم به خیر شدن ولی از لحاظ روحی داغون شدم در اون بازه.



مندلیفیم- اوایل ذوق می کردم بچه های کوچیک زیادی باهوش باشن و بزرگتر از سنشون رفتار کنن و حرف بزنن، ولی تازگیا توی ذوقم میخوره. حس میکنم بچه زیادی با آدم بزرگا وقت گذرونده و کودکی نکرده. اینطور بچه ها معمولا از غیرهمکارترین ها هستن، چون براشون مرحله به مرحله کار رو توضیح بدی باز هم نمیخوابن و در واقع گول نمی خورن. مثل اون پسرک فسقلی پنج ساله که از لحاظ هیکل بهش میخورد سه ساله باشه. جلسه اول واسش دندون کشیدم. جلسه بعد از در داخل نشد و گفت: امروز قرار نبود بیایم دندونپزشکی. امروز روز خونه ی مامان جانه. با دندونپزشکی شروع بشه، نحس میشه تا شب!!! 

به جان خودم دقیقا با همین کلمات. بعد وقتی ما می خندیدیم، اخم می کرد و میگفت: خنده نداره.

می گفتم: اخم نکن.

با پرخاش می گفت: مردها باید اخم کنن.

قول داد هفته بعد می خوابه. منم که از اون هوپ با اعصاب فولادینِ زمان طرح فاصله گرفتم قبول کردم. فکر می کنین جلسه بعد خوابید؟ بله خوابید ولی تا مرحله ژل بی حسی فقط. موقع بی حسی زدن سرش رو تکون داد و از زیر دستم که مثل سپر جلوی چشم هاش بوده سایه ی سرنگ رو دید و اصرار کرد حتما باید ببینه و قول میده ببینه، بخوابه. ناچار فقط سر سرنگ رو نشونش دادم. شما هم باشین می ترسین چه برسه به این بزرگمرد کوچک! شروع کرد به گریه که باید با وسیله ی دیگه برام کار کنی و اجازه نمیدم. دوباره اخم کرد و منم گفتم پاشو برو خونتون!



نوبلیم- یه خانم مسن پرحرفی هم داشتم، که توی اون یک ساعت کارش، دست کم نیم ساعت داشت درددل می کرد باهام و از شوهر مهربون و همدلش که به تازگی فوت کرده و از سرطانی که به سختی و با همراهی شوهرش شکستش داده تعریف می کرد، البته جلسه بعد رو به بهونه مهمونی بودن پیچوند و وقت من رو تلف کرد و گفتم دیگه با من بهش نوبت ندن؛ ولی نکته ی جالب دیگه ای که در موردش یادم میاد این بود که دندون مصنوعی پارسیلش ( تکه ای) رو می ذاشت لای دستمال و بعد میذاشت بین تای آستین مانتوش. وقتی هم که گفتم ماسکش رو دربیاره، گذاشتش بین اون یکی تای آستینش.


لارنسیم- اون نرس کمی تا قسمتی کنجکاوه بود ( شما مترادفش رو بخونین!)، رابطه ام باهاش خوبه. دیگه خداروشکر گیر نمیده بهم و اوضاع در صلح و صفاست؛ اگه واقعا اون شخص منفوره که می دونین منظورم کیه، بعد از سه ماه ندیدنش، به هر بهونه ای وارد اتاق کار من نمی شد و می فهمید اینکه جواب سلامشو به سردترین حالت ممکن میدم، یعنی واقعا ازش بدم میاد. ولی خب یک سری از آدم ها هوش هیجانی پایینی دارن، نه؟

بی خیال. اون نرسه که همش داریم می گیم و می خندیم باهاش اون روز داشت با لحن صحبت فلان دکتر حرف می زد گفتم: بگو ببینم بی تربیت! ادای منو چطوری درمیاری؟

نامرد رفت سمت مانیتور و گفت: شما هر وقت میخوای گرافی مریضو ببینی خم میشی سمت مانیتور.... این مدلی... بعد یه پاتو میدی بالا!

غشششش کردم.... راست می گفت!



رادرفوردیم- یه پسری هم بود چند ماه پیش یه جلسه اومد و توی یه جلسه طولانی یه نیم فکش رو سرویس کردم! بعد از پنج ماه و با درد یه قسمت دیگه اومد و از اول تا آخر داشت می گفت: توی فامیل تعریفتون رو کردم گفتم برین پیش فلانی.

بگذریم از تعریف اغراق آمیزِ پسر که من رگه هایی از مسائل دیگه رو هم در اون دیدم. ولی خب اورژانسی و آخر وقت موندم و کار دندونش رو تموم کردم. از اون جایی که خاطره اش رو نوشته بودم، استثنائا یادم بود و جلوی دستیارم از دهنم دررفت که: ایشون شغلش نظامیه و مرخصی نداره، نمی تونه بازم بیاد، باید کارشو تموم کنم.

وقتی کار تموم شد پسر گفت: ماشالا فکر نمی کردم انقدر حافظه خوبی داشته باشین... لبخند ژکوند زد... کاش می گفتین چطور می تونم این همه لطف شما رو جبران کنم؟ بازم لبخند ژکوند...

گفتم: واقعا کاری نکردم. شغلمه.

نرسم آروم از پشت سر گفت: برو کارت بکش!

به سختی جلوی قهقهه ام رو گرفتم.

  • ۴۷۸
۱ ۲ ۳ . . . ۱۳ ۱۴ ۱۵
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan