- سه شنبه ۶ دی ۰۱
- ۲۲:۳۶
- ۵۵۱
میخواستم بذارم سر فرصت توی هوپ و بیماران سری بعد این موضوع رو توی یکی از شهرها بگنجونم ولی الان که منشیم (انسی) این پیامک رو در جواب حرفم داد: یه چیزی بگم ؟! ولی گفت اولین بارمه میام هم دندان هامو درست کنم هم خانم دکترو ببینم😁
خیلی بهخدا رو میخواد که اینطوری رک به منشی طرف این حرف رو بزنیها! یا پرروتر از اون مردی بود که پیامکی در مورد وضعیت تاهل من سوال کرده بود و وقتی انسی محل نداده بود، شب ساعت ۱۱ زنگ زده بود به موبایل مطب!!
بلاک کرده بود. فرداش یه شماره دیگه سه بار توی ساعات ۱۲ شب، ۱ صبح و ۳ زنگ زده بود!!
همون اوایلم، خانمی تماس گرفته بود و خواسته بود از زیر زبون انسی بکشه من غیر مطب کجاها کار میکنم، مجردم؟ که خداروشکر انسی همه رو میگه متاهلم.
واقعا مردم چی میزنن؟ نمیگن حال دختر بهم میخوره از اینکه شبیه یه گونی پول میبیننش؟! یکم نامحسوستر عمل کنین، آدم کمتر بهش بربخوره.
* بعدانوشت: آریانه! علائم حیاتی از خودت نشون بده. نگرانتم. (بعدتر نوشت: حالش خوبه.)
به همین راحتی دختری رو جوونمرگ کردن رفت. واسم سواله چرا فقط ایر.ان تنها کشوریه که حجا.ب رو اجباری کرده و اینطور وحشیانه زنان رو وادار به رعایت میکنه؟ واقعا اینقدر درکشون کمه که دارن روز به روز اونایی هم که اعتقاد نصفه نیمهای براشون مونده، از دین زده میکنن؟
ملارد- بالاخره یکی درک کرد که من توی به خاطر سپردن اسامی مشکل دارم و اون کسی نیست جز انسی! صبح به صبح پیام میده و نوبتیها رو میگه: ساعت اول همون خانوم شمالیه، ساعت دوم همونی که با کفشای گِلیش مطب رو داغون کرد، یا میگه همون خانومی که همهجاش عمله، اون آقایی که از فلان شهر میاد، آقای فلانی آشنای دوستتون، خانم بهمانی که داداشش دندونپزشکه و ...
کاشان- به دستیارم میگم: نخ بده و منظورم اینه که نخ دندون بده. همونطور که نخ رو جدا میکنه میگه: نه من فقط به شوهرم نخ میدم!
نمیدونم این رو هم تعریف کردم یا نه ولی یک بار هم نخ دندون خواستم، بیمار سریعتر از نرسم از جیبش درآورد و گفت: بفرمایین من همیشه همراهم هست.
پاکدشت- واسه پدرجان بعد از تراش روکش و قالبگیری، روکش موقت میذارم. دو روز نگذشته که پیام میده میگه فکر کنم خوردمش وای دندونم چیزیش نشه. شاید واستون جالب باشه که دو هفته بعد که خواستم روکش اصلی رو امتحان کنم، روکش موقت سر جای خودش بود. درآوردم و به پدرجان نشون دادم. خندید و گفت: عه سر جاش بود. رفته بود پایین فکر کردم خوردمش!
ری- دندونای شیری دخترک رو معاینه میکنم و میگم: خیلی وضعیتشون بده. مسواک نمیزنین واسشون؟
گویا قبلا دندونپزشکهای دیگهای بهش تذکر دادن: بخاطر شیرمه. دندونای بچه هامو داغون میکنه.
من که هنوز مامان نشدم و تجربشو ندارم، ولی فکر نکنم سخت باشه کمتر کردن عادت شیر شبانهخوردن و جایگزینش با آب یا نه شیر خوردنش و بعد سریع تمیز کردن دندونهای بچه، که این طفل معصومها انقدر زود دندونهاشون نابود نشه.
گنبدکاووس- دختر، نوجوانی ۱۷-۱۸ ساله بود و با استرس تمام حرکات من رو زیرنظر داشت. به چسب بینیش اشاره کردم و برای اینکه بدونم تا چه حد حواسم باید باشه که دستم بهش نخوره پرسیدم: چقدر وقته که عمل کردی؟
خندید و چیزی نگفت!
گفتم: چی شد؟
دوباره خندید و گفت: فیکه، الکی زدم!
ولی خدایی بینی قشنگی داشت.
خوی- این خاطره مربوط به قبل از عید نوروزه. بیمار آقای میانسالی داشتم که هر بار میاومد، خودش رو با گلاب شستشو داده بود انگار. جوری که کل طبقه کلینیک بو میگرفت. جلسه اول سردرد شدم ولی آخرین جلسه دیگه نسبت به بوش مقاومت پیدا کرده بودم.
بروجرد- این یکی هم مال آخرین شیفت قبل از عیدم تو یکی از کلینیکهاست. آقای جوونی که از درد دندونهای فک بالاش بیقرار بود، عجله داشت و همسرش هم دم زایمان بود! گفتیم برو پیش زنت میگیم آخری بیا. اومد و دستیارم متوجه شد طرف آتشنشانه و حتی وسایل آتشبازی برای جشن نمیدونم چی توی ماشینشه. بهش گفت: اگه واسه چهارشنبهسوری ما هم چندتا از این وسایلت بدی، میگم جفت دندونهاتو عصبکشی کنه خانم دکتر.
هیچی دیگه گردن من سر پالپوتومی دو دندون ۶ و ۷ بالاش داغون شد، وسایل آتشبازی رسید به دستیار!
سیرجان- متاهل میشین، تعهد میدین و حلقه هم میاندازین؛ ولی به قدری با نگاههاتون انسی رو اذیت میکنین که خودش رو توی اتاق کار من قایم کنه تا من برسم؟ حتی بهش گفته: زن من اصلا به خودش نمیرسه و این خزعبلات! بعدها که واسه یکی دیگه از دندونهاش اومد و همسر چادری ولی شیکپوشش هم همراهش بود، بیشتر چندشم شد.
اراک- هنوز دندون شیری توی دهان داره ولی وقتی میپرسم: چند سالته؟ میگه: نوزده بیست! به دخترک دو سالهای که گریهکنان مادرش رو میخواد نگاه میکنم و میگم: نه کمتری، خیلی کمتر.
اسلامشهر- زن میانسال خیلی دقیق و حساس بود روی تک تک دندونهاش. هر بار که میدیدمش حس میکردم معلمی سختگیره و من شاگردی هستم که باید نظرش رو جلب کنم. قبل عید پُستش رو تحویل دادم و بعد از عید قالبگیری روکش کردم. روز تحویل روکش، سوال کرد که جنس روکشم چیه؟ داخل و بیرون روکش رو نشونش دادم و توضیح؛ که روکش از دستم رها شد و داخل دهانش افتاد! بدون فوت وقت و سریع از دهانش خارج کردم. گفتم: داشتین قورت میدادین، اینطوری کامل متوجه میشدین جنسش چیه!
غش کرد از خنده. درسته خانم معلم میزد ولی مامای بازنشسته بود.
بهارستان- در تعریف میزان صمیمیت من و بیمارانم همین بس که کله سحر، بیمار کلینیک زنگ زده به انسی (منشی مطب) که من دوست خانم دکترم، شمارشون رو بدین به خودشون بگم امروز دیرتر میام! بعد اصلا من نمیدونم طرف کیه انقدر که فامیلیا یادم میره. رفتم کلینیک و تازه فهمیدم کیه و تو راه تصادف کرده و میخواسته بگه دیر میرسم.
بابل- یک بار هم طرف به منشیم گفته بود دوست خانم دکترم، نوبت بدین بهم. فامیلیش اصلا واسم آشنا نبود تا نوبتش بشه کلی فکر کردم و باز یادم نیومد. زن و فرزند اومدن و باز نشناختم. ازشون پرسیدم چه کسی معرفی کرده من رو که همون فامیل کذایی رو گفتن. اسم از دهان زن خارج شد و یادم اومد منظور خانم خرازی سر خیابونه که مامانم بهش کارت ویزیتم رو داده! دوستم آخه؟!
زنجان- مرد جوون از وقتی روی یونیت خوابیده تا نیم ساعت بعدی که کارش طول کشید، حداقل سه چهار بار گوشیش زنگ خورد و یکی از ترانههای ابی پخش شد و هی رد تماس زد. آخر گفتم که یا سایلنت کنه یا جواب بده. جواب داد و گفت که کجاست، دو سه بار باشه باشه گفت و قطع کرد و با خنده گفت: مرسی که گذاشتین جواب بدم. خیلی خیلی تماس مهمی بود.
گفتم: خواهش میکنم.
- خیلیییییی کار حیاتی بود. میخواست بدونه شام لازانیا میخورم درست کنه؟!
خرمآباد- همون بیمار بالایی خوابیده بود که به دستیارم گفتم: خانم فلانی بگو بیمار بعدی که بچه است بخوابه روی اون یونیت. ژل بیحسی بذار و سرکوتاه. آمپول بیحسی آماده تزریق رو از توی جیبش درآورد و گفت: حواسم هست نبینه.
مرد دوباره زبون باز کرد: ای نامردااا! با ژل میرین ولی آمپول هم میزنین به بچه؟
ساری- مسئول پذیرش صدام کرد: بیمار قبلیتون کارتون داره.
پیرمرد سرش رو نزدیک شیشه پذیرش آورد و گفت: داشتین به دستیارتون میگفتین گردندرد و کمردرد دارین. میدونین باید چیکار کنین؟
گفتم: چکار باید بکنم آقای نون؟
گفت: مرتب قلم گوسفند یا گوساله رو باید بذاری یه صبح تا شب بپزه و بخوری. دیگه جونم برات بگه آبِ کله پاچه هم خیلی خوبه برات. باید چیزای قوتدار بخوری که بتونی کار کنی.
با چشمهام لبخند زدم: باشه حتما. مرسی از توصیهتون. یادتون نره حواستون به ترمیمتون باشه!
سنندج- از معدود بیمارانی که بعد از پیدا کردن و خوندن پیج کاریم مطب اومدن خانم جوونی بود که همون اول کار اعتراف کرد اول پستهامو خونده و استنباط کرده که من برخلاف بقیه دندونپزشکا ترسناک نیستم و تصمیم گرفته پیشم بیاد! یک بار دوره دانشجویی پیرمردی گفته بود که دستهات آدمها رو آروم میکنه، جدی نگرفتم؛ ولی واقعا خوب بلدم چطوری ترس و استرس بیمارهام رو منیج کنم.
گرگان- از عجایب مطب هم اینه که مثلا زنگ میزنن و تلاش میکنن از انسی اطلاعاتی بیشتر از اون که نیازه بگیرن: خانم دکتر دیگه کجاها کار میکنن؟ مجردن؟ و ... بهش اولتیماتوم دادم در برابر اینطور سوالها بگه: نمیدونم. یا بگه: نامزد دارن.
شگفت اونجا که زنی چندین بار تماس گرفته و من سر بیمار بودم و اصرار که کار خصوصی دارم و باید با خودشون صحبت کنم و انسی گفته نمیشه به خودم بگین و بالاخره گفته میخوام خواستگاری کنم و جواب شنیده متاهله. باور نکرده و گفته: کی ازدواج کرد؟! ولی سریع موضعش رو عوض کرده: خودت چی؟ خودت ازدواج نمیکنی؟! که باز جواب شنیده: منم نامزد دارم.
گوشی رو قطع کرد و به حالت غش اومد سمتم که: هار هار هار منم از امروز نامزد دارم خانم دکتر!
نیشابور- بهش میگم: خاله حواست باشه که تا چند ساعت با این سمتت که دندونت رو درست کردم، غذا نخوری.
با حاضرجوابی که بازم ازش دیدم میگه: من که نمیخوام غذا بخورم باهاش، زبونم لقمه رو هول میده این ور!
دزفول- روکش بیمار رو تحویل دادم و راضیم. دستیارم پیشبند رو از گردن بیمار باز میکنه و میگه: مبارکتون باشه.
میخندم: تبریک میگن اینطور وقتا؟!
میگه: آخه دکتر فلانی همیشه به بیماراش میگفت که مبارکتون باشه. رو به بیمار میکنم و میگم: خوب کاری میکنه. مبارکتون باشه. ایشالا سالیان سال واستون بمونه و باهاش مرغ و چلو و پیتزا بخورین.
آمل- الان که کلاسها دوباره حضوری شده ولی اون موقعی که هنوز آنلاین بود، چندین بار بیمارهایی داشتم که همزمان هم زیر دست من بودن هم توی کلاس! از یک نفرشون پرسیدم: هندزفری داری؟ گفت: نه. گفتم: پس فقط واسه حضوری خوردن آنلاینی. گفت: آره ولی کلاس شوهرمه. جای اون حاضرم!
+ نگاه کردم آخرینبار دی ۱۴۰۰ چنین پستی نوشتم. انقدر زیاد بودن خاطرات که خیلیهاشون رو یادم رفته و ده دوازده تا رو هم گذاشتم سری بعدی ایشالا.
به نظرم استارت فوقالعاده بودن امروز، از دیشب رقم خورد. اونجایی که یکی از دوستام گفت برو سری جدید جوکر رو ببین که لوسی سری قبلی رو میشوره و میبره. دانلود کردم و نمیدونم دقیقا چرا، ولی تقریبا یک ساعت کامل قهقهه زدم. واقعا چرا تا قبل از این فکر میکردم یوسف تیموری بیمزه است؟ شاید دقیقا به همون دلیلی که از عباس جمشیدیفر و رضا نیکخواه خوشم نمیومد و بعد این برنامه عاشق طنزشون شدم.
بعد مامان گفت زنگ زده به ماساژوری که مربی حرکات اصلاحی معرفیش کرده و گفته میتونم بیام خونه و قیمتش خیلی متفاوت نمیشه. گفتم: منم میقاااام.
و از اونجایی که ده صبح باید میرفتم کلینیک، قرار شد تا چشمم رو صبح باز کردم بپرم رو تخت ماساج. تو خواب و بیداری و صبحونه نخورده، بعد از هفت هشت ماه، عضلات خسته و منقبضم رو به دستای مهربون اما محکم و دردناکش سپردم و با وجود اینکه ازم خواست شیفتم رو کنسل کنم، گفتم نمیتونم دم عیده. صبحونه خوردم و با تاخیر رفتم سرکار.
توی کلینیک به شدت شلوغ بودم؛ جوری که گفتم عمرا تا ساعت چهار کارت تموم بشه ولی خداروشکر هر هفت واحد روکش تحویلیم خوب بودن و اذیت چندانی نکردن. یکی دو بار اومدم برم با مدیریت در مورد جریان رومخ اخیر حرف بزنم که دیدم اصلا نمیرسم و وقتی هم کارم تموم شد، رفته بود. نزدیکای ساعت دو بود که خونه بودم.
یکم با دوستم چت کردم و رفتم طبق روتین چند وقت اخیر تو ساعتی که مادرجان شکوه کلاه پهلوی میبینه، ناهار بخورم. اینکه نظرات مذهبی-سیاسیت با والدینت متفاوت باشه یه بحثه، اما اینکه واسه جلوگیری از جر و بحث بیفایده و حرمتشکنی باید سکوت بکنی در برابر اظهارنظراتشون، یه بحث دیگه است که البته ما بچهها عادت کردیم دیگه. ناهار استامبولی بود که بیدلیل چندساله به زور میخورم. یخچال رو بررسی کردم. از چند روز پیش پلو عدس داشتیم و کیه که ندونه من عاشق این غذای پیرزنیام؟!
ناهار خوردم. یکم کلاه پهلوی دیدم و وقتی دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم نظراتشون رو، به اتاقم رفتم. نیم ساعتی وقت داشتم. کرشمه به بغل شدم و رنگ بیات "پریچهر و پریزاد" رو تمرین کردم. روی دو سه تا میزان اشکال داشتم، بارها زدم و محل به آلارم گوشی ندادم و پنج دقیقه بیشتر باز تمرین کردم تا راضی شدم.
نمیدونم گفته بودم بهتون یا نه؟ ولی همون دوست بالاییم، هدیه تولد و مطب با هم بهم یک پلت سایه رنگهای گرم پاییزی داد و از اون روز من به ندرت میشه گفت که وقت داشتم و بدون سایه ملیح! رفتم بیرون. یعنی عشق میکنم با بازی با رنگهاش. البته که بلد نیستم حرفهای بزنم و فقط هر بار رنگها رو تغییر میدم. آماده شدم و به سمت محلکار جدیدم یعنی مطب، رفتم. به شکل عجیب غریبی توی ترافیک اتوبان گیر کردم و به جای اینکه یک ربع زودتر برسم، ده دقیقه دیر رسیدم. از بیمار معذرتخواهی کردم، (اردبیل) چقدر باشعور بود این زن. گفت: دم عیده طبیعیه.
میخواستم به دندون جدیدی دست بزنم. دوباره معاینه کردم و علائمش رو پرسیدم. چقدر دقیق بود این زن. تک تک دندونهاش رو میدونست کجا ترمیم یا ایمپلنت کرده. همه دکترهایی که نام میبرد، اساتید دانشکدمون بودن. چرا اومده بود اینجا آخه؟! میدونستم انقدر آگاهه که اصطلاحات و روند کار ما رو کامل بلده. به عکسی که بهم نشون داد اکتفا نکردم و خودم هم عکس گرفتم. انسی بلد نیست و من هم میترسم حواسش به سیم آرویجی نسبتا گرونقیمتم نباشه؛ پس به توصیه همکارم، توی این مقوله به انسی اعتماد نمیکنم و خودم تک تک گرافیها رو میگیرم. گفتم عصبکشی میخواد. اندو کردم و پانسمان تا جلسه بعد قالبگیری پست انجام بدم. به نظر راضی میرسید. بعد از رفتنش انسی گفت: قبل اینکه بیاین کلی سوال کرده بود که کار عصبکشی خانم دکتر خوبه؟!
خدا به خیر بگذرونه.
بعد (قزوین) آقای الف زودجوش اومد. خدایا! چرا انقدر این پیرمرد بدقلقه؟ هیچوقت یادم نمیره چطور دو جلسه قبل، سر اینکه بهش گفتم این طرح درمانی که دارین واسه دندونتون میگین اشتباهه و من دست نمیزنم بهش و اینجا من تصمیم میگیرم نه شما، پا شد و شروع به داد زدن کرد و گفت: حالا که اینطوره نمیذارم به دندون نیمهکارهام هم دست بزنین!!
انسی که خشکش زده بود. اگه هوپ اوایل طرح بودم همپای مرد داد میزدم ولی نمیخواستم دندونش نصفهکاره بمونه و بره بگه فلانی نتونست! حسن شهرت مطب مهمه. یادم نیست چطوری ولی با آرامش باهاش حرف زدم و محکم دلیل آوردم و گفتم فلان کار رو انجام میدم. گویا قانع شد. خوابید و هم دندون بالایی رو انجام دادم و هم دندون پایینی. وسط کار صدای اذان گوشیش بلند شد به انسی نگاه کردم. چشمهاش رو عصبی چرخوند (با پررویی موقع نوبت دادن گفته بود باید قبل اذان برم و نمیتونم دیرتر بیام، چون متولی مسجدم!). عجب. باشه.
برگردیم به امروز. گویا این آقا وقتی بهش زنگ زده بوده که نوبت رو یادآوری کنه، با توپ و تشر با انسی حرف زده. بیشتر از من اون ازش متنفره!! اومد، روکشش رو امتحان کردم، تنظیم کردم و سمان. گفت کار دیگه ندارم؟ گفتم دو تا کشیدن ساده. انسی از دور هی ابرو بالا میانداخت که نه نه! بذارین از شرش خلاص شیم. مرد میترسید. گفت بعدا میام.
خوبه که ماسک میزنیم و معلوم نیست خندمون میگیره! گویا روز کاریم تموم شده بود.
واسم کاپوچینو و چهارتا دونه کاکائو آورد. گفتم: دو تاشو ببر. چه خبره؟ گفت: چیزی نیست که بخورین جعبهاش رو میخوایم. گفتم: جلو قاضی (دندونپزشک) و ملقبازی؟ ببر. بعد نشستم سر حساب کتاب بهمنماه. حقوق انسی رو که شنبه واریز کردم و چقدرررر ذوق کرد برای اولین حقوقش. راضیم ازش واقعا. سوتی میدهها. ولی فعلا راضیم ازش. کاش همینطور بمونه و در گذر زمان عوض نشه. حساب لابراتوار رو هم درآوردم. به لیست مواد موردنیازی که انسی فرستاده بود نگاه کردم. باید باز برم خرید. پول ناشناسی که به حسابم واریز شده بود، هم معلوم شد از طرف کجا بوده و لبخند بر لبم کرد. خستگیم انگار در شد.
لباس عوض کردم. بهم گفت: چقدر بهتون تیپ امروزتون میاد! لبخند زدم و به پالتوی خانومانهای که استثنائا جای اون پافر همیشگی پوشیدم نگاه کردم. صبح هم نرسهای کلینیک تعریف کردن ازش.
خداحافظی کردم. از داروخونه سرراه نخدندون و الکل برای مطب خریدم. سوار ماشین شدم. حس خوبی داشتم. به خودم گفتم باید قبل اینکه یاد جریان درگیرکننده ذهنم بیوفتم و حسم بپره، بیام بنویسم.
بعدا نوشت: گویا آقای قزوین از وقتی رفته خونه داره با انسی سر و کله پیامکی میزنه که نوبت بگیره واسه کشیدن! انسی هم نمیخواد نوبت بده، میاد به من غر میزنه! :-)))))
بعدتر نوشت: یکی دیگه از دوستام، چند وقت پیش میگفت تو چطوری هم همیشه سرکاری، هم به ابعاد دیگه زندگیت میرسی؟ وقت کم نمیاری؟
گفتم نه والا! اینطور نیست. یادم نمیاد آخرینبارکی آشپزی حسابی کردم و مثلا املت با رب میپزم که زود آماده بشه واسه صبحونه و بتونم سریع برم سرکار.
از اونجایی که همخونهام هم بوده با تعجب بهم گفت: ولی یادمه متنفر بودی از املت با رب!
اصلا و ابدا یادم نبود.
میدونین؟! آدمها تغییر میکنن و خودشون رو همگام با این تغییرات، کم کم با شرایط جدیدشون وفق میدن!
*هوپ و بیماران در هفتهای که گذشت. (۴۶)
فلروویوم- پسر یکی از دوستان پدرجان، الان به مدت دو ساله که چند ماه یک بار میاد و اصرار میکنه که واسش کامپوزیتونیر کنم و هر بار من یه عالمه فک میزنم که دندونات خیلی نامرتبن و قبلش باید ارتودنسی کنی و زیربار نمیره و میگه چرا دکترای دیگه قبول میکنن؟ و هر بار باید بهش بگم: خب برو پیش همونا، تا بعد چند ماه هم دندونات پوسیده بشن هم لثههات عفونت کنه.
و این چرخه هنوز ادامه داره.
مسکوویم- بالاخره دندون شکسته برادرجان رو ترمیم کردم و یه دستی به بقیه دندونهاش هم کشیدم. وقتی آخر کار آینه بیمار رو دستش دادم تا خودش رو ببینه، انقدرررر ذوق کرد انقدرررر ذوق کرد که از ذوقش خندهام گرفت. میگفت: هی تو دلم میگفتم الان گند میزنه، الان گند میزنه. چه خوب شد ولی. بعدشم افتخار داد کلی عکس گرفت باهام.
بله در این حد قبولم داشت!!
لیورموریوم- ( به قول دکتر ربولی مثبت ١٨) دختربچه با خواهر بزرگترش که همسن و سال من بود اومده بود تا دندون بکشه و خواهرش بیشتر خودش استرس داشت و هی ناناز ناناز میکرد. اسمش چیز دیگهای بود؛ ولی گویا اینطور صداش میکردن. راستش وقتی خارج شدن، خندهی حبسشدهمون رو آزاد کردیم. چون معمولا به یه چیز دیگه میگن ناناز. من نمیدونم. اصلا به من چه.
تنسین- داشتم از مربی باشگاه در مورد روند گرفتن دستگاه پوز سوال میکردم که یکی از شاگرداش اومد وسط بحث و گفت: شما دنبال دستگاه کارتخوانین ولی این دکترای بیش*ف هر بار میری میگن کارت به کارت کن یا نقدی بده. چون میخوان مالیات ندن دزدای بیهمهچیز!
من که کلا سکوت بودم. مربیش زد زیر خنده و جریان رو توضیح داد. منم خندیدم. دختره خیلییییی خجالت کشید و معذرتخواهی کرد و آدرس گرفت بیاد پیشم.
اوگانسون- در مطب رو بسته بودیم و داشتیم بار و بندیل رو جمع میکردیم بریم که در زدن. منشیم اومد و گفت یه آقایی واسه معاینه اومده. روپوش پوشیدم و رفتم به اتاق معاینه. مرد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد. متقابلا گرم برخورد کردم و با حوصله معاینهاش کردم و توضیح میدادم. سوال کرد: قبلا کجا بودین؟ در مورد شهر طرحم و روند گرفتن امتیاز توضیح دادم. به اتاق گرافی بردیمش و همینطور که سر تیوب رو تنظیم میکردم روی صورتش واسه نرس/منشیم توضیح میدادم که مرد دوباره گفت: از فلانجا (شهر طرحم) راضی بودین؟
گفتم: مگه اهل اونجا هستین؟
گفت: نه.
گفتم: بله مردم خوبی داشت.
که گفت: میاومدین شرکت نفت استخدام میشدین.
این رو گفت و خیره شد بهم. یک لحظه قلبم ریخت. نگاهش کردم. خودش بود. پنج سال قبل هم وقتی ماهی یکی دو بار از بخش دانشکده بیرون میاومدم، خود منحوسش منتظرم بود تا خیره بشه و سوالهای مسخره دندونپزشکی بپرسه و معذبم کنه. انقدر موقع حرفزدن به در و دیوار دانشکده خیره میشدم که چهرش رو فراموش کرده بودم. همون بیمار مزخرفی بود که بهم گفت خیلی خوب واسم کار کردین، بیاین شرکت نفت استخدامتون کنیم و سری آخر هر چی صبر کرد، از بخش بیرون نیومدم و حراست رو خبر کردیم بیرون بندازتش. پنج سال گذشته از روزی که از دانشکده بیرون نمیرفت تا بهش گفتم نامزد دارم و رفت. الان ساعت و روز و آدرسی که بتونه پیدام کنه رو داره. فشارم افتاد. رنگم پرید. رفتم اون یکی اتاق. نرسم دنبالم اومد. بهش جریان رو توضیح دادم و گفتم بهش بگه که کارش رو فلان دکتر باید انجام بده. کار من نیست. صداش میومد که اصرار داشت ویزیت بده ولی نرسم قبول نمیکرد.
خدای من. باید از شنبه برم دنبال اسپری فلفل و شوکر و دوربین مداربسته.
+ چند تا خاطره دیگه هم داشتم ولیییییی! چون عناصر ١١٨ گانه جدول تناوبی، بالاخره تموم شدن، بقیه خاطرات رفتن واسه سریهای بعدی که ایشالا به اسم شهرستانهای ایران بشن.