خانوم کوچیک

  • ۲۰:۲۲

اولین بار توی مراسم باباجون دیدمش. انقدر ملوس و نرم و سفید و بانمک بود که هی یادم می‌رفت الان عزادارم و تمام حواسم رو به خودش جلب کرده بود. حتی وقتی بقیه داشتن پک خوراکی درست می‌کردن تا همون‌طور که توی اعلامیه گفته بودیم به جای مراسم صرف نیازمندان بشه، من با خوشحالی گفتم حواسم به نی‌نیه. شما مشغول باشین. 

ندیدمش دیگه تا همین چهارشنبه‌سوری اخیر؛ که بالاخره فامیل باورشون شده بود که اوضاع آروم‌تره و میشه دور هم جمع بشیم و‌ موقع چیز میز خوردن ماسک‌هامون رو پایین بیاریم. داشتم در مورد دیدنش می‌گفتم.

از در وارد شدیم. خوشگل کوچک لپ گلی من! با لبخندی به پهنای صورت از تک تک افراد فامیل که بار اولی بود می‌دیدشون، استقبال می‌کرد. ستاره اون شب بود. انقدر که همه ذوقش رو داشتن و البته خانوم کوچیک، برای همه جوری لبخند خجالت‌آمیز می‌زد که بی‌اختیار قربون صدقه‌اش می‌رفتن. 

از بعد اون شب اعضای فامیل که از شرایط دوری دو ساله به تنگ اومده بودن، تقریبا هفته‌ای یک بار به بهونه‌ای دور هم جمع می‌شدن و چشم‌های منتظر من فقط دنبال این بود که کی خانوم کوچیک میاد! تا اینکه اون روز توی کباب پارتی توی حیاط، مامانش ازم پرسید: دندونای فک بالاش رو می‌بینین؟ حس می‌کنم داره خراب می‌شه. اصلا اجازه نمی‌ده واسش مسواک بزنیم. 

نیم ساعت بعدی به این گذشت که من انواع و اقسام تکنیک‌ها رو برم تا بذاره دندون‌هاش رو ببینم ولی ناقلا تا می‌گفتیم: دندونات رو ببینیم، لبش رو فشرده می‌کرد و فرار می‌کرد. 

نه تنها موفق نشدم، بلکه تو‌ مهمونی دیشب به طرز دردناکی ازم دوری می‌کرد. نه تنها من، از خواهرم هم. ولی می‌دوید و خودش رو دلبرانه پرت می‌کرد توی بغل مادرجان شکوه! واسمون سوال بود چرا و یادمون رفته بود که خانوم کوچیک ماجرای هفته قبل رو یادشه و خواهرم هم چون شبیه به منه، پاسوز من شده!! 

متاسفانه یا خوشبختانه، بچه عشق اینه که گوشی رو بدن دستش و با نوک انگشت هی از این اپ بره تو اون یکی و آهنگ نانای نای پخش کنه و خودش رو تکون بده و من هم از این حربه استفاده کردم و گوشیم رو به دستش دادم و دقایقی بعد به خودم اومدم و دیدم در حالی که آهنگ عزیزم مهستی رو واسه استادم سند می‌کنه، توی بغلم لم داده. خب من حقیقتا مثل خری که تیتاپ بهش داده باشن ذوق کرده بودم و این وسط هی خواهرم گوشزد می‌کرد که به گوشیت جذب شده نه تو! 

مهمونی تموم شده بود و داشتن خانواده‌ها می‌رفتن که با خواهرم، مخ بچه رو زدیم و قرار شد ببریمش توی ماشین آهنگ بذاریم و بستنی براش بخریم. دست جفتمون رو گرفت و از پله‌ها پایین رفتیم. توی حیاط هم خوش و خندان بود تا اینکه بیرون رفته و در رو بستیم. جیغش بلند شد که: ماااااماااااان! 

درسته دزدیده بودیمش ولی دیگه به ناچار مامانش رو صدا زدیم و چهارتایی رفتیم بستنی فروشی. ساعت یازده بود و شلووووغ. واسش بستنی قیفی گرفتم و خودم آب هویج بستنی. 

لذت‌بخش ترین قسمت ولی اونجا بود که از آب هویج می‌خواست بخوره و به صورت تقریبا غیربهداشتی و با یک نی دیگه شریکی آب هویج رو خوردیم و کل کدورت‌های بینمون رو حل کردیم.



پی‌نوشت: خدایا چرا من انقدر عشق بچه‌ام؟ :-))))

  • ۴۸۰

وقتی عادت داری به فعالیت و بیماری و خونه‌نشینی باهات سازگار نیست.*

  • ۲۱:۳۰

به نظرم استارت فوق‌العاده بودن امروز، از دیشب رقم خورد. اونجایی که یکی از دوستام گفت برو سری جدید جوکر رو ببین که لوسی سری قبلی رو می‌شوره و می‌بره. دانلود کردم و نمی‌دونم دقیقا چرا، ولی تقریبا یک ساعت کامل قهقهه زدم. واقعا چرا تا قبل از این فکر می‌کردم یوسف تیموری بی‌مزه است؟ شاید دقیقا به همون دلیلی که از عباس جمشیدی‌فر و رضا نیکخواه خوشم نمیومد و بعد این برنامه عاشق طنزشون شدم.

بعد مامان گفت زنگ زده به ماساژوری که مربی حرکات اصلاحی معرفیش کرده و گفته می‌تونم بیام خونه و قیمتش خیلی متفاوت نمی‌شه. گفتم: منم می‌قاااام. 

و از اونجایی که ده صبح باید می‌رفتم کلینیک، قرار شد تا چشمم رو صبح باز کردم بپرم رو تخت ماساج. تو خواب و بیداری و صبحونه نخورده، بعد از هفت هشت ماه، عضلات خسته و منقبضم رو به دستای مهربون اما محکم و دردناکش سپردم و با وجود اینکه ازم خواست شیفتم رو کنسل کنم، گفتم نمی‌تونم دم عیده. صبحونه خوردم و با تاخیر رفتم سرکار.

 توی کلینیک به شدت شلوغ بودم؛ جوری که گفتم عمرا تا ساعت چهار کارت تموم بشه ولی خداروشکر هر هفت واحد روکش تحویلیم خوب بودن و اذیت چندانی نکردن. یکی دو بار اومدم برم با مدیریت در مورد جریان رومخ اخیر حرف بزنم که دیدم اصلا نمی‌رسم و وقتی هم کارم تموم شد، رفته بود. نزدیکای ساعت دو‌ بود که خونه بودم.

یکم با دوستم چت کردم و رفتم طبق روتین چند وقت اخیر تو ساعتی که مادرجان شکوه کلاه پهلوی می‌بینه، ناهار بخورم. اینکه نظرات مذهبی-سیاسی‌ت با والدینت متفاوت باشه یه بحثه، اما اینکه واسه جلوگیری از جر‌ و بحث بی‌فایده و حرمت‌شکنی باید سکوت بکنی در برابر اظهارنظراتشون، یه بحث دیگه‌ است که البته ما بچه‌ها عادت کردیم دیگه. ناهار استامبولی بود که بی‌دلیل چندساله به زور می‌خورم. یخچال رو بررسی کردم. از چند روز پیش پلو عدس داشتیم و کیه که ندونه من عاشق این غذای پیرزنی‌ام؟!

ناهار خوردم. یکم کلاه پهلوی دیدم و وقتی دیدم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم نظراتشون رو، به اتاقم رفتم. نیم ساعتی وقت داشتم. کرشمه به بغل شدم و رنگ بیات "پریچهر و پریزاد" رو تمرین کردم. روی دو سه تا میزان اشکال داشتم، بارها زدم و محل به آلارم گوشی ندادم و پنج دقیقه بیشتر باز تمرین کردم تا راضی شدم. 

نمی‌دونم گفته بودم بهتون یا نه؟ ولی همون دوست بالاییم، هدیه تولد و مطب با هم بهم یک پلت سایه رنگ‌های گرم پاییزی داد و از اون روز من به ندرت میشه گفت که وقت داشتم و بدون سایه ملیح! رفتم بیرون. یعنی عشق می‌کنم با بازی با رنگ‌هاش. البته که بلد نیستم حرفه‌ای بزنم و فقط هر بار رنگ‌ها رو تغییر میدم. آماده شدم و به سمت محل‌کار جدیدم یعنی مطب، رفتم. به شکل عجیب غریبی توی ترافیک اتوبان گیر کردم و به جای اینکه یک ربع زودتر برسم، ده دقیقه دیر رسیدم. از بیمار معذرت‌خواهی کردم، (اردبیل) چقدر باشعور بود این زن. گفت: دم عیده طبیعیه.

می‌خواستم به دندون جدیدی دست بزنم. دوباره معاینه کردم و علائمش رو پرسیدم. چقدر دقیق بود این زن. تک تک دندون‌هاش رو می‌دونست کجا ترمیم یا ایمپلنت کرده. همه دکترهایی که نام ‌می‌برد، اساتید دانشکدمون بودن. چرا اومده بود اینجا آخه؟! می‌دونستم انقدر آگاهه که اصطلاحات و روند کار ما رو کامل بلده. به عکسی که بهم نشون داد اکتفا نکردم و خودم هم عکس گرفتم. انسی بلد نیست و من هم می‌ترسم حواسش به سیم آروی‌جی نسبتا گرون‌قیمتم نباشه؛ پس به توصیه همکارم، توی این مقوله به انسی اعتماد نمی‌کنم و خودم تک تک گرافی‌ها رو می‌گیرم. گفتم عصب‌کشی می‌خواد. اندو کردم و پانسمان تا جلسه بعد قالب‌گیری پست انجام بدم. به نظر راضی می‌رسید. بعد از رفتنش انسی گفت: قبل اینکه بیاین کلی سوال کرده بود که کار عصب‌کشی خانم دکتر خوبه؟!

خدا به خیر بگذرونه. 

بعد (قزوین) آقای الف زودجوش اومد. خدایا! چرا انقدر این پیرمرد بدقلقه؟ هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چطور دو جلسه قبل، سر اینکه بهش گفتم این طرح درمانی که دارین واسه دندون‌تون می‌گین اشتباهه و من دست نمی‌زنم بهش و اینجا من تصمیم می‌گیرم نه شما، پا شد و شروع به داد زدن کرد و گفت: حالا که این‌طوره نمی‌ذارم به دندون نیمه‌کاره‌ام هم دست بزنین!! 

انسی که خشکش زده بود. اگه هوپ اوایل طرح بودم هم‌پای مرد داد می‌زدم ولی نمی‌خواستم دندونش نصفه‌کاره بمونه و بره بگه فلانی نتونست! حسن شهرت مطب مهمه. یادم نیست چطوری ولی با آرامش باهاش حرف زدم و محکم دلیل آوردم و گفتم فلان کار رو انجام می‌دم. گویا قانع شد. خوابید و هم دندون بالایی رو انجام دادم و هم دندون پایینی. وسط کار صدای اذان گوشیش بلند شد به انسی نگاه کردم. چشم‌هاش رو عصبی چرخوند (با پررویی موقع نوبت دادن گفته بود باید قبل اذان برم و نمی‌تونم دیرتر بیام، چون متولی مسجدم!). عجب. باشه.

برگردیم به امروز. گویا این آقا وقتی بهش زنگ زده بوده که نوبت رو یادآوری کنه، با توپ و تشر با انسی حرف زده. بیشتر از من اون ازش متنفره!! اومد، روکشش رو امتحان کردم، تنظیم کردم و سمان. گفت کار دیگه ندارم؟ گفتم دو تا کشیدن ساده. انسی از دور هی ابرو بالا می‌انداخت که نه نه! بذارین از شرش خلاص شیم. مرد می‌ترسید. گفت بعدا میام.

خوبه که ماسک می‌زنیم و معلوم نیست خندمون می‌گیره! گویا روز کاریم تموم شده بود.

واسم کاپوچینو و چهارتا دونه کاکائو آورد. گفتم: دو تاشو ببر. چه خبره؟ گفت: چیزی نیست که بخورین جعبه‌اش رو می‌خوایم. گفتم: جلو قاضی (دندون‌پزشک) و ملق‌بازی؟ ببر. بعد نشستم سر حساب کتاب بهمن‌ماه. حقوق انسی رو که شنبه واریز کردم و چقدرررر ذوق کرد برای اولین حقوقش. راضیم ازش واقعا. سوتی می‌ده‌ها. ولی فعلا راضیم ازش. کاش همین‌طور بمونه و در گذر زمان عوض نشه. حساب لابراتوار رو هم درآوردم. به لیست مواد موردنیازی که انسی فرستاده بود نگاه کردم. باید باز برم خرید. پول ناشناسی که به حسابم واریز شده بود، هم معلوم شد از طرف کجا بوده و لبخند بر لبم کرد. خستگیم انگار در شد. 

لباس عوض کردم. بهم گفت: چقدر بهتون تیپ امروزتون میاد! لبخند زدم و به پالتوی خانومانه‌ای که استثنائا جای اون پافر همیشگی پوشیدم نگاه کردم. صبح هم نرس‌های کلینیک تعریف کردن ازش. 

خداحافظی کردم. از داروخونه سرراه نخ‌دندون و الکل برای مطب خریدم. سوار ماشین شدم. حس خوبی داشتم. به خودم گفتم باید قبل اینکه یاد جریان درگیرکننده ذهنم بیوفتم و حسم بپره، بیام بنویسم. 


بعدا نوشت: گویا آقای قزوین از وقتی رفته خونه داره با انسی سر و کله پیامکی می‌زنه که نوبت بگیره واسه کشیدن! انسی هم نمی‌خواد نوبت بده، میاد به من غر می‌زنه! :-)))))


بعدتر نوشت: یکی دیگه از دوستام، چند وقت پیش می‌گفت تو چطوری هم همیشه سرکاری، هم به ابعاد دیگه زندگیت می‌رسی؟ وقت کم نمی‌اری؟

گفتم نه والا! اینطور نیست. یادم نمیاد آخرین‌بار‌کی آشپزی حسابی کردم و مثلا املت با رب می‌‌پزم که زود آماده بشه واسه صبحونه و بتونم سریع برم سرکار.

از اونجایی که هم‌خونه‌ام هم بوده با تعجب بهم گفت: ولی یادمه متنفر بودی از املت با رب!

اصلا و ابدا یادم نبود.

می‌دونین؟! آدم‌ها تغییر می‌کنن و خودشون رو همگام با این تغییرات، کم کم با شرایط جدیدشون وفق می‌دن!


*هوپ و بیماران در هفته‌ای که‌ گذشت. (۴۶)


  • ۳۸۲

گل برای گل؟

  • ۲۳:۱۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶۱

کوه

  • ۱۴:۵۶

همراهمی. همه جا. همه وقت. 

 حالا درسته که زیاد در جریان مسائل عاطفیم نمی ذارمت؛ ولی همیشه توی هر مشکلی، اول باید به شما زنگ بزنم، شرح مسئله کنم و بعد با راهنمایی هات آروم شم. 

این روزها که از استرس روی پاهام بند نیستم و با سریال طنز خارجی دیدن، سعی می کنم یادم بره چه خبره تو این مملکت و کجای این کره ی خاکی هستیم ما، بیشتر از هر وقت دیگه حمایتت رو حس میکنم. حمایت همه جانبه. درسته کمک های مالیت رو رد می کنم و با  غرور میگم: خودم از پسش برمیام! ولی ته دلم می دونم، اگه از نظر مالی هم جایی کم آوردم، می تونم روت حساب کنم.

ولی بهم بگو. بهم بگو چرا باید دل من رو با این جمله بلرزونی؟

" من حواسم همه جوره بهت هست. قول بده، ده سال دیگه اگه من نبودم تو هم حواست همه جوره به خواهر، برادرت باشه. خب؟ "

  • ۱۷۶

دیده ات دیدم، تو دیدی دیده ات در دید من؟

  • ۱۰:۰۰

چند روزه دارم فکر می کنم به اینکه چطور باید با کسی آشنا شد، بدون اینکه عاشقش شد. منظورم این نیست که اون به دل نشستن اولیه هم وجود نداشته باشه ها، چون اگه نباشه اصلا چرا باید تلاش کنی واسه شناخت و یکی شدن با روح یک نفر؟ 

دغدغه من اینه وقتی دو نفری دارین زمان می ذارین واسه شناخت همدیگه، مسلما سرعت گذر از مراحل احساسی برای جفتتون یکسان نیست؛ چطور باید منطقی باشی و زیادی عاطفی نکنی جریان رو برای خودت؟

اعداد دقیقش رو بخاطر ندارم ولی مطلبی خونده بودم در این باره که مردها حتی در بهترین رابطه عالم هم باشن، نهایت ده پونزده درصد از مغزشون در طول روز درگیر رابطشونه؛ ولی خانوم ها طراحی مغزشون به نحوی هست که پنجاه درصد و حتی بیشتر افکار روزانه شون مربوط به مردیه که باهاش در ارتباطن. حالا به قول اون پسر به ظاهر محترم، من اخلاقم خیلی مردونه است! ( متنفرم از جنسیت زدگی ذهنش) ولی خب همین منی که بیشتر روزم رو بیرون از خونه هستم و مستقلم و در تعامل با افراد مختلف جامعه ام و از دید خیلی ها شاید اخلاقم به اکثریت خانوم های دیگه نخوره، نخوام بگم پنجاه درصد، دست کم یک سوم ذهنم اینطور مواقع درگیر میشه و این مساوی نبودنه به نظرم چندان خوب نیست. البته احساسی تر بودنت واسه وقتی که مطمئنی از ثبات و درستی رابطه عالیه، ولی طی مراحل آشنایی فقط به ضرر دختره.

از طرفی این مسئله ناگزیره و نمیشه به جنگ مغز زنونه ام برم. فقط باید حواسم باشه مرتب گوشش رو بگیرم که: هی حواست باشه و واسه خودت جلو جلو افکار پروانه ای نداشته باش و فلان حرف رو بهمان طور برداشت نکن. فرصت واسه عاشقی زیاده. به اندازه کل روزهایی که از عمرت مونده.

و این پیچوندن گوش خیلی دردناکه...


*عنوان از نیلوفر منصوری


بعدا نوشت: دوستان می خواستم بگم بهتون که من خودم توی کانال دکتر گلسای عزیزمون عضو نیستم، امروز بازم یکی از شما خصوصی داد و خواهش کرد به گلسا لینکش کنم، ولی متاسفانه من هیچ راه ارتباطی باهاش ندارم. 


  • ۵۷۷

گُلهای گُلم...

  • ۱۵:۵۸

اسپری اسبق اَتَک رو که الان پر شده با آبجوش سرد شده، دستم می گیرم و با فاصله به شیش تا، نه نه پنج تا گلدونم می پاشم. هنوزم نتونستم با جای خالیِ گلِ برگ-قاشقیم کنار بیام. روزی که همراه با آگلونما خریدمش، خوشحال بودم که انقدر سبزه و برگ هاش ضخیمن و به نظر نازک نارنجی نمیاد. جفتشون رو گذاشتم روی میز کوچیکی که با فاصله از ایوون گذاشته بودم. کنار گلدون پتوسی که دوستم عیدی برام فرستاده بود و هم چنین سه تا کاکتوس آگاوی که بابا گیاه اصلیش رو از مامان بزرگه گرفته و توی چند تا گلدون پخششون کرده بود و عشق به نگه داری از گل های آپارتمانی رو در من ایجاد کرده بودن.

فروشنده بهم قرص جوشان سبزی رو داد و گفت: دو هفته یه بار توی آب حل کن و بهشون بده و من خوشحال از اینکه چه مامان خوبی بشم. 

تا اینکه یکی دو تا از برگ های پایینیِ آگلونما شروع به زرد و خشک شدن کرد و قلب من خون شد تا فهمیدم بعد از هر جا به جایی مکان این مسئله طبیعیه، ولی بعد از یک ماه بالاخره شروع کرد به رویش برگ های جدیدِ سفید رنگ که نهایتا سبز میشن و خیالم از بابتش راحت شد. 

اون مدت نهایت تلاشم این بود آهنگ های قشنگ به خوردشون بدم تا نشنون دارم قربون صدقه برگ قاشقی میرم؛ مخصوصا آگاوها حسودی نکنن که به تازه واردهای سوسول بیشتر اهمیت میدم. 

 گذشت تا اینکه یه روز بیدار شدم فهمیدم شاخه ای از گل محبوبم، قهوه ای و خم شده. ترسیدم. سریع سرچ کردم و فهمیدم که از گرمای هوا زده به سرش و بچه ام تشنه است. با هول و ولا گلدون رو گذاشتم توی تشت آب تا بهوش بیاد ولی نیومد. بدتر شد. وقتی با غم زیاد گلدون به دست به مغازه آقای فروشنده رفتم، بی توجه به ناراحتی من خندید و گفت: خانوم! ریشه گل گندیده، چیکار کردی؟ قارچی شده. این پودر ضدقارچ رو بگیر ببر حل کن توی آب گل هات و از بقیه شون یه مدت جداش کن. 

بعد تند تند همه شاخه های قهوه ای و پلاسیده رو کند و گلدون لخت و تک شاخه ای رو واسم باقی گذاشت. دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی حواسم بهش بود که هیچ واکنشی به تیمارم نشون نمیده. گل های دیگه ام می شکفتن و برگ تکون می دادن برام که: مامان ما رو هم ببین، منم دست نوازش به سرشون می کشیدم که حواسم بهتون هست قشنگام، اما با غم اون یکی بچه چه کنم؟ 

نفس های آخر برگ قاشقیم دو روز پیش بود. تک شاخه که ماه آخر به زورِ نخ دندون به چوب بسته شده و سرپا بود، بیشتر نتونست دووم بیاره و سیاه شد و افتاد. دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که گلدونش رو خالی کنم و قلمه های جدید برگ قاشقی رو از مامان بزرگه بگیرم و جای خالیش رو پر کنم ولی هنوز دلم نمیاد. حس اون زنی رو دارم که توی یکی از اپیزودهای "خانه کوچک" همراه شوهرِ خشنش یک خواهر و برادر یتیم رو به فرزندی قبول کردن تا جای خالی دختر فوت شده اش رو پر کنن.

آخ...


پی نوشت: چند روز اخیر کامنت های خصوصی از افرادی که وبلاگ ندارن، داشتم. عزیزان من هیچ جوری نمیتونم به کامنتتون جواب بدم. حتی اگه برام ایمیل گذاشته باشین. 

  • ۳۴۸

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٣٩)

  • ۱۴:۲۳

رنیوم- پسر جوون وزن بسیار بالایی داشت. بنده خدا بخاطر این بیماری به سختی راه می رفت. همکارم سرش شلوغ بود و خواست براش کار کنم. برای اینطور افراد یونیت رو از قبل تنظیم می کنم و بعد میگم بخوابن تا آسیب نبینه. دندون بالا بود. داشتم سر یونیت رو میبردم پایین و خود یونیت رو بالا که پسر با اضطراب گفت: چکار می کنین خانم دکتر؟ باید یونیت پایین باشه.

گیج گفتم: چرا؟ دستیارم اومد بغل گوشم گفت: چون فقط نصف بدنش روی یونیت جا میگیره، باید یکی از پاهاش رو روی زمین بذاره. 

خجالت زده شدم. فکر میکردم سختم باشه ولی نبود. به جای اینکه سرش رو خیلی پایین ببرم، تابوره (صندلی خودم) رو بردم بالا تا دید داشته باشم. دهانش خیلی خوب باز میشد و دید مناسبی داشت.


اُسمیم- هفته ی بعد از اونکه واسه پسرک ترسان کار کردم، میخواستم دندون پسربچه دیگه ای رو بکشم و نمی ذاشت، پدرش اومد و بهش گفت: میخوای تو دهنت بمونه که واسه قلبت ضرر داشته باشه؟ 

با دستیار به هم نگاه کردیم. فرستادیم پدر رو بیرون.


ایریدیوم- بیمارم مردی سی و اندی ساله بود که ماسک نزده بود و پذیرش اجازه نمی داد ماسک بهش بدیم: دفعه های قبلی هم ماسک نداشته. بره از داروخونه بخره.

بیمار قبلیم خانم مهربونی بود که از کیفش ماسکی دراورد و داد بهش تا پذیرش بذاره وارد بشه. دندون هاش رو معاینه کردم. مشخص بود بهداشت خوبی نداره: مسواک نمی زنین نه؟

-خانم دکتر نمیشه که هر روز هر روز مسواک زد! جنس دندونام خرابه.

من: :-/


پلاتین- ژل بی حسی جدید رو به لپ پسرک مالیدم و پرسیدم: خاله چه طعمیه؟

گفت: طعم لواشک میده.

از پسربچه بعدی پرسیدم: طعمش چیه؟

گفت: اممم طعم آلبالو میده.

همون طور که داشتم باهاش حرف می زدم و میگفتم آرزو کن و بگو زیر کدوم چشمت مژه است؟ ظرف ژل رو برداشتم تا نگاهش کنم.

با طعم سیب بود!


طلا- کیانای عشق جانم رو یادتونه؟ بعد از چند ماه دوباره اومد پیشم. موهاش بلندتر شده بود. مامانش گفت: هر بچه ای تو فامیل می بینه میره از شما واسش حرف میزنه. میگه میخواد دندونپزشک بشه.

روکش قبلی دندونش رو چسبوندم و گفتم واسه هفته دیگه نوبت بدن بهش برای دندون های دیگه اش. مامانش گفت: نمیشه الان؟ گفتم: نه و توی دلم ادامه دادم: دلم میخواد بازم ببینمش.

وقتی برچسب جایزه اش رو گرفت دوباره مامانش گفت: برچسب قبلی ها رو به هیچ جا نچسبونده. میگه اینا یادگاریه. 

یک دفعه کیانا داد زد: خالهههه دوستت دارم.

احساساتم واقعا رقیق شد: منم دوستت دارم عزیزدلم حیف نمیتونم با این لباس هام بغلت کنم.

خدایا یه بچه چطور اینقدر تودل برو میشه؟


جیوه- خانم فلانی (آشنا بود) قبل از عید اومد پیشم با درد شدید پایه های بریجش. بریجش رو درآوردم و اورژانسی و بدون نوبت، دندون هاش رو پالپکتومی ( مرحله اول عصب کشی) کردم. اردیبهشت شد و ازش خبری نشد. از پذیرش پرسیدم کجاست؟ گفت: زنگ زدیم خانوادگی کرونا گرفتن.

دو هفته بعد اومد و کارش رو تکمیل کردم. آخر سر گفت: تمام مدتی که واسم کار میکردی برای سلامتیت صلوات می فرستادم.


تالیوم- بیمار اول شوهری بود که زنش بیمار دومم بود. آخرای کار مرد بود که پاشدم به زنش بی حسی بزنم. دهانش رو که باز کرد متوجه شدم اصلا دندونپزشکی نرفته تا به این سن. اونم بخاطر ترس شدیدش. مرد از اون ور پارتیشن بلند گفت: آروم بهش بی حسی بزنین. 

گفتم: چشم! 

با ژل بی حسی زدم. از شانس خوبش نه بی حسیش درد داشت و نه موقع عصب کشی کوچکترین دردی حس کرد ولی تا بذاره من دست بزنم به دندون هاش و کارش رو تکمیل کنم خیلی اذیت کرد.


سرب- مادربزرگ دست پسرک هفت ساله رو گرفته بود. گفت: خانم دکتر خورده زمین دندونش شکسته. خم شدم تا هم قد پسر بشم. می ترسید دست بزنم بهش. دستش رو گرفتم: بیا خاله بریم اتاق رادیولوژی. دستیارم گفت: واسشون می نویسم عکس رو خودشون برن. گفتم: نه باید دو تا عکس بگیرن که بررسی کنم ریشه ی دندونش آسیب ندیده باشه. 

وارد اتاق شدیم و برای تکنسین توضیح دادم چطور عکس بگیره. وقتی داشت گرافی رو آماده می کرد به پسرک گفتم: خاله چی شد که اینطوری شد دندونت؟

تو چشمام خیره شد و تند تند و نوک زبونی تعریف کرد: رفته بودیم باغ عمو فلانی دوچرخه سواری. اومدم برم از فلان جا بالا خوردم زمین دندونم اینطوری شد.

انقدر با معصومیت تعریف میکرد که دلم ریش شد. گفتم بذار من یه لحظه ببینم دندونت لق نشده باشه. مختصری لق بود و درد داشت. عکس رو گرفتن و خداروشکر ریشه دندون و استخوان فکش سالم بود. تست حرارتی انجام دادم که حساس بود. توصیه های لازم رو به مادربزرگش کردم و گفتم دو هفته دیگه بیان که چک کنم و اگه همه چیز اکی بود لبه دندونش رو ترمیم. 


+می دونم خاطرات این سری رو که خوندین دلتون به حال این دل مالامال از عشق بچه ام می سوزه، ولی اشکال نداره! در واقع اکثر مراجعینم بزرگسال هستن، ولی اگه می بینین خاطراتم بیشتر مال بچه هاست، چون چشمم بیشتر بهشونه و یادم می مونه و البته که حواسم مدتیه جمعه که خاطره ای ننویسم که کسی به دندونپزشک ها بی اعتماد بشه؛ برای همین توی خاطرات امروز مواردی بود که اگر توضیح بیشتر می دادم احتمال قضاوت بیمارم هم از جانب خودم و هم از طرف شما وجود داشت؛ برای همین مختصرا تعریف کردم و رد شدم. 


  • ۳۶۷

چالش ٩ لبخند این سال عجیب

  • ۱۴:۳۳

اگه می خواستم برعکس این چالش ٩ لبخند ٩٩ی رو اجرا کنم، مطمئنم می رفت بالای بیست مورد ولی واسه یادآوری این ٩ تا لبخند خیلی به مخم فشار آوردم، شما رو هم دعوت می کنم توی چالش شارمین شرکت کنین:


١- تمام اوقاتی که توی قرنطینه اوایل سال کیک درست می کردم و خوشمزه می شد.


٢- سیزده به در بالای پشت بوم و دست تکون دادن واسه مردمی که تو کوچه های دیگه و رو پشت بومشون بودن.


٣- اون دو باری که شک داشتم کرونا دارم و نداشتم. در کل زنده موندن خودم و عزیزان و دوستانم یکی از لبخندهای بزرگم بود. دعایی که سال تحویل ٩٩ گفتم این بود: کاش امسال داغ نبینیم که البته دیدیم ولی خب انتظار اون داغ رو داشتیم. 

(البته واسه نوشتن این بند شک داشتم، چون واقعا نمی دونم تا آخر امسال هم زنده بمونم یا نه!) 


٤- وقتی که به سرم زد و از مسیری رفتم که بتونم از آموزشگاه موسیقی در مورد چند و چون کلاس هاشون بپرسم و بعد شور و شوقی که در وجودم افتاد و غیر از درس هفته قبل که واقعا سخته برام و اشکم رو درآورده، در باقی اوقات مایه ی آرامش نیمه دوم امسال بوده برام.


٥- وقتی بعد از ٦-٧ ماه شوشو نی نی رو دیدم و تونستم کادوی تولد چند ماه قبلش رو بهش بدم و با ذوق گفت دفعه بعدی چی واسم میگیری؟


٦- تمام لحظاتی که به بچه ها برچسب موتور یا باب اسفنجی می دادم و خوششون میومد چون انتظارشو نداشتن.


٧- وقتی بالاخره لینک واکسن دندونپزشک ها برام باز شد و تونستم ثبت نام کنم و منتظر باشم که تموم شه این وضع.


٨- تمام لحظات کل کل با استادم، واقعا از ته دل خندیدم. 


٩- این مورد هم تکراریه ولی تمام اوقاتی که بیمارهام خوشحال و راضی و سپاسگزار بودن هم، لبخند بر لب شدم.



+ پارسال، ٥ مورد از ٨ تا، مربوط به سفر و بیرون رفتن و گشت و گذار بوده و الان ٦ مورد از ٩ تا یه جورایی مرتبط با این ویروس مزخرفن. کی فکرشو می کرد تا آخر امسال و شاید سال دیگه هنوز باشه و زندگیمون رو زیر و رو کنه؟!

  • ۱۶۶

خیلی زبونشون دراز شده ها!

  • ۰۰:۰۷

لیوان شیرعسل داغ رو توی دست هام گرفته بودم و با هیجان مستند حیات وحش رو که اتفاقی توجهم بهش جلب شده بود، دنبال می کردم. خوب کردم شالم رو کلاه طور دور موهای خیسم پیچیدم؛ اینطوری گوشواره های گیلاسیِ قشنگم که در کمال ناباوری ماری جُوانا* واسم فرستاد، بیشتر مشخص بود. داداشم سطل آشغال رو گذاشت دم در و رو به خواهرم گفت: از کِی تا حالا این (یعنی من!) مستندبین شده؟

خواهرم سر تکون داد: کلا لایف استایلش خارجیه، به ما نمی خوره.

دماغم رو چین دادم: برو ببینم بابا، این کبکه رو ببین چقدر سفید و تپله. چه خوب استتار می کنه تو برف. الکی واسشون حرف دراوردن.

داداشم رو مورد خطاب قرار داد: دروغ میگم؟ صبح زود تا عصر سرکار بوده. اومده خونه استراحتشو کرده، سازشم تمرین کرده، بعد هم پا شد ورزش کرد، الان هم که حموم رفته و شیرعسل به دست داره مستند می بینه.

داداشم پقی زد زیر خنده: حتما بعد از این مستند هم میری عینک می زنی و لیوان آب پرتقال به دست، کتاب میخونی تا خوابت ببره.

اخم کردم: نخیر آب پرتقالمون طبیعی نیست، قبل خواب هم اهل هله هوله خوری نیستم.

خواهرم ریسه رفت: تازه اینو نگفتم بهت اون موقع می گفت عضلاتم خسته است، باید واسه فردا نوبت ماساجِ درمانی بگیرم.

اینجا بود که خودمم زدم زیر خنده. بی تربیت ها منو دست می اندازن. داداشم سرمست از این همراهی به خواهرم گفت: نیا تو آشپزخونه میخوام یه معجون درست کنم برات مَشتی. 

نگاهش کردم، گفت: کلاس شما خانوم دکتر به ما نمی خوره! شما به جای معجون باید مِی ناب بخوری و ساز بگیری دستت و به درجات بالای عرفان برسی.



* ماری جوانا رو کمتر بلاگستانی قدیمی هست که نشناسه. از بلاگفا کوچ کرد به تلگرام و الان هم زمان هم توی تلگرامه و هم اینستاگرام. مدتی پیش استوری گوشواره های گیلاسیش رو دیدم و خیلی ذوق کردم و ریپلای زدم: چقدر دنبال اینا بودم من، به موی کوتاه میاد. از کجا گرفتی؟ گفت: مترو. سه جفت گرفتم، میخوای واست بفرستم؟ و من هم در کمال پررویی خواستم و بهم هدیه داد این جینگل بلاها رو. 

  • ۳۹۹

میم مثل مادر

  • ۱۴:۰۵

عروسکِ زشتِ صورتی پوشم رو روی پشتی خوابوندم. درسته همه میگفتن زشته ولی من عاشقش بودم. فکری به ذهنم رسید. چشم هام رو بستم. از ته دل دعا کردم. سعی کردم مثل مامان بابا سجده کنم. سرم رو روی زمین گذاشتم. طولانی. باز هم تند تند دعا کردم. حتی فکر کنم قطره اشکی هم ریختم که خلوص نیتم رو ثابت کنم. به ساعت نگاه کردم. گفتم وقتی عقربه بزرگه رفت اون پایینِ پایین بهش نگاه می کنم. پشتم رو به عروسک کردم. دل توی دلم نبود. چطوری قراره بزرگش کنم؟ وای یعنی میشه؟ جلوی خودم رو به سختی گرفتم که زودتر از وقت نگاه نکنم و به خدا فرصت کافی بدم. بالاخره عقربه تنبل رسید به اونجایی که باید. با استرس برگشتم. عروسکم مثل قبل خوابیده بود. زشت. آروم. بدون حرکت. عروسکم زنده نشده بود. عروسکم دخترم نشده بود.

***

بله من از بچگی در همین حدی که خوندین، عشق مادر شدن بودم. وقتی میگم بودم منظورم این نیست دیگه نیستم. هستم. شاید بیشتر از قبل. ولی می ترسم. از بچه دار شدن و تربیتش می ترسم. قبلا هم گفتم اخیرا متوجه شدم انقدر پرورش کودک سخته برخلاف چیزی که قبلا فکر می کردم و چقدر تربیت هفت سال اولش میتونه سرنوشت عاطفی آینده اش رو تعیین کنه که نمی دونم اگه امکانش هم پیش بیاد، جرئت کنم مادر بشم یا نه؟

ببخشین که بیشتر از این نتونستم احساسی بنویسم. توی پست های قبلی گفتم که احساساتم این روزها متلاطمه. پیشنهاد می کنم به جاش تگ کلوچه درون رو بخونین.

فقط این رو نوشتم تا دعوت حورا جان رو اجابت کرده باشم، هر چند از زمان چالش خیلی گذشته.

  • ۳۰۲
۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan