- شنبه ۵ تیر ۹۵
- ۰۲:۱۵
یاد شب های قدر بچگی بخیر !
یادم میاد وقتایی که دبستانی بودم و ماه رمضان توی پاییز بود ، صبحش با همکلاسی ها قرار می گذاشتیم مامان هامون رو راضی کنیم تا شب همگی به یه هیئت برای احیا بریم ، بعد با ذوق و شوق منتظر رسیدن شب می شدیم ، می رفتیم هیئت و دنبال دوست هامون می گشتیم ، همدیگه رو که می دیدیم واسه هم دست تکون میدادیم ، بعد یه دایره تشکیل می دادیم و می نشستیم . سعی می کردیم شیطنت هامون کنترل شده باشه ، حرف کمتر بزنیم تا دعوامون نکنن ، خوابمون نبره تا نکنه فرشته ها بیان و برن و ما نبینیمشون ...
من که مقاومتم یه خواب فقط تا وقتی بود که چراغ ها خاموش نشده بودن ، بعد از اون به شدت خوابم میگرفت !
چشم هام نیمه باز می شدن و بعضی وقت ها توی همین خواب و بیداری واقعا حس یا به خودم تلقین می کردم که هاله ای از یه فرشته رو دیدم ... یکم که میگذشت مقابله با خواب واقعا سخت میشد واسم ، سرم هی رو به پایین می افتاد ، اون موقع بود که از دوست هام فائزه ، آزاده یا مریم ( چقدر دلم واسشون تنگ شده) میخواستم که سرم رو روی پاشون بذارم ! اون ها هم قبول می کردن ، به ثانیه نکشیده ، خوابم میبرد ...
و تا تمام شدن مراسم بیدار نمی شدم ... که این روند خواب موندن من در شب احیا چندین سال ادامه داشت !
امشب که تا الان درس می خوندم و یه جور دیگه احیا گرفتم ، کاش از شب های دیگه بی نصیب نمونم ...
+التماس دعا دوستان
+ خونمون نزدیکی های مسجده ، صدای جیغ و داد و بازی کردن پسربچه ها میاد ، یکیشون الان اومد زیر پنجره اتاقم یه جیغ بنفش کشید و رفت ، این هم یه جور احیا کردنه !
- ۳۱۵