آش نطلبیده و حکایتی دیگر!

  • ۰۰:۰۴
از خرید برگشتیم و وارد کوچه ی باریکی که ماشین رو پارک کرده بودیم شدیم، خریدها رو دست مامان دادم تا سوئیچ رو از توی خورجینم( استعاره از کیف! ) در بیارم، توجه مامان به جلو بود، به پسری با چسبی بر روی بینی و سینی محتوی ظرف آش به دست و 3-4 تا دختر بچه اطرافش...
مامان: کاش ما هم چنین همسایه هایی داشتیم، هوس آش کردم!
- آخه چله تابستون و آش؟!
سوار ماشین شده بودیم و داشتم از جای پارک بیرون میومدم که پسر به خونه جلویی ماشین ما نزدیک شد، به ما نگاه کرد و گفت: آش نذری میخورین؟ 
مامانم با ذوق: اگه لطف کنین بدین، بله! دستتون درد نکنه!
بعد ظرف بزرگ آش رو گرفت و باز تشکر کرد... پس از دور شدن پسر و هیئت همراهش...
- مامان! از نگاهت خوند روحت توی آش هاست :))
- نخیرم! دستشون درد نکنه، ایشالا بینی اش خوشگل از آب در بیاد! 
خلاصه... عجب آشی بود! نذرشون قبول
____________
شبکه مستند داره زندگی شیرهای جنگل بالاخص مسئله جفت گیریشون رو بررسی میکنه، من هم دارم وبلاگ میخونم و یعنی حواسم نیست! که یک دفعه صحبت های گوینده اش جذاب میشه، گوشی رو میذارم زمین و با دقت نگاه می کنم!
دو برادر شیر به قصد پیدا کردن زن و زندگی توی بیشه می گردن و می گردن تا بالاخره شیر ماده ی داف مانندی رو پیدا میکنن!  شیربانو خانم با ادرارش! قلمروی خودش رو مشخص میکنه و منتظر میمونه ببینه این دو شیر نر جوان چجوری توجهش رو میخوان جلب کنن! 
دو نر شیر! فقط از دور داف شیر رو نگاه می کنن و جلو نمیان... پس شیربانو که اسم خاصی مثل بانو اوهایا داره، شروع میکنه به عشوه ریختن و روی زمین غلت زدن و خوشگلی خودش رو نشون دادن! 
در حالیکه با صدای بلند میخندم، با خودم میگم الانه که بین دو تا شیر نر دعوا بشه! 
ولی دو برادر خیلی هم رو دوست دارن و تصمیم دیگه ای میگیرن! هر دو با بانو اوهایا ازدواج می کنن و کاملا صلح طلبانه و به نوبت با بانو به گفته گوینده جفت گیری میکنن! خداروشکر که این صحنه ها منشوری بودن و نشون داده نشدن... ولی من مطمئنم در چهره ی بانو، پس از دوبل ازواجش و وقتی دوربین رو به روش قرار گرفت، پوکر فیس خفیفی دیدم! مرد هم مردای قدیم... 

+ یا ضامن آهو! ممنونم از دعوت دوباره ات... 
  • ۳۷۴
نفس نقره ای
خیلی باحال بود :))))
قربان شما :))
مــیـمـ‌‌‌‌ ‌‌‌‌
:)
آش طلب نکرده همیشه مراد نیست 
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند:،//
گندزدم به شعر اصلی:||||||||
اصلا زبان قاصره در توصیف شعرتون :)))
bahar ...
خیلی جالب بودا
:)
سانیا
خخخ اش نوش جان شما
ولی این شیر ماده رو خوب اوومدی اصلا هم که حس کنایه نداشت نه  ...
خخخ حس کردم وضعیت الان خیلی ها رو میگه
مرسی میشد پست میکردم :)
من و کنایه ؟!!! :)))))))))) 
این روزها مرد واقعی خیلی کم پیدا میشه
فریبا
آش نوش جوووونتون .من عاشق داستانهای مستندم خیلی دوست دارم😍😍😍
مچکر، کم بود وگرنه میفرستادم واستون 😍
من زیاد دوست ندارم
آقای پدر
هاهاها، شیرم شیرای قدیم. یه نفره یه گله ماده رو میگردوندن. حالا دوتایی از عهده یکی هم برنمیان... یه جورایی حکایت امروز جامعه ماست...
دقیقا همین طور شده متاسفانه!
امید
روایت زیبایی بود ... کاش یه روز هم یجایی یکی منتظر من باشه...
مرسی
ان شاالله ؛)
فریبا
عشق داستانهای مستند رو پسرم در من بوجود آورد .قبلا که بچه بودم پدرم مستند زیاد تماشا میکرد و من اصلا برام جالب نبود .پسرم هم از بچگیش مرتب با اشتیاق مستند نگاه میکرد و من رو هم مجبور به تماشا میکرد دیگه نمیدونم از کجا به خودم اومدم دیدم هیچ برنامه ای رو به اندازه مستند دوست ندارم🙈🙈
بابای من هم عاشق راز بقاست! 
من بعضی از مستند ها رو دوست دارم فقط...
مثل داداشم که مامانم رو عاشق کارتون کرده :)))
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan