- دوشنبه ۲۲ آذر ۹۵
- ۱۸:۰۴
اکثر روزایی که ظهر میام خونه، مامانم می پرسه: چنتا مریض داشتی امروز؟
هر بار میگم: یکی مامان!
بعد میگه: یکی فقط؟
منم جواب میدم: همون یکیم کلی کار داشت یا همون یکیم به زور گیرم اومد!
ولی دیروز روز خیلی شلوغی بود، منی که هفته پیش انقدر بیمار جراحی کم بود که اصلا بهم نرسید، دو تا بیمار داشتم با کلی دندون واسه کشیدن و بخیه! اول صبح یه مریض گرفتم که به طرز عجیبی صورتش کشیده بود و با ریشی که روی چونه اش گذاشته بود، کشیدگیش بیشتر توی چشم بود؛ جای دشمنتون خالی، وقتی دهانش رو باز کرد، جلوی خودم رو گرفتم که اخم نکنم و پس نیوفتم... از بس که بوی بد مواد می داد دهانش... حتی با دو تا ماسک هم بوی دهانش استشمام می شد، اینجور وقت هاست که به خودم غر می زنم: اینم رشته است که انتخاب کردی؟!
جالبه نگاه که به قیافه و دندونای طرف بندازی، داد میزنه که مصرف کننده است، ولی بلا استثنا همه میگن: ترک کردم چند ساله و فقط روزی 3-4 نخ سیگار می کشم...
من هم به سن کم طرف و دهان تقریبا بی دندونش نگاه می کنم و به تاسف سر تکون میدم و فقط میگم: کاش هر چی استفاده می کنین رو ترک کنین...
دندون عقل بالای پسر رو کشیدم و 7 و 5 اش رو گذاشتم برای دوست هام، چون مریض ها هنوز هجوم نیاورده بودن...
وسطای زمان بخش بود، روی تابوره( صندلی دندون پزشکا) نشسته بودم و هی این ور اون ور قل میخوردم که یک دفعه یکی از آقایون هم گروهی خیلی باشخصیت که از همه سنش بیشتره و کلا به دندون کشیدن من اعتقاد داره! من رو به منشی بخش نشون داد و گفت: بدین خانم هوپیان بکشه!
منشی بخش گفت:خانم هوپیان یه مریض اورژانسی اومده همه دندونای پوسیدشون رو باید سریع بکشن، بعد از ظهر عمل قلب باز داره، شما انجام می دین؟
بلند شدم، اول از همه نگاهم به تکنسین اورژانس و پرستار مرد کنارش افتاد و بعد پیرمردی روی ویلچر که لباس بیمارستان پوشیده و خیلی بی حال بود... گفتم: بله انجام میدم... به پرستارش گفتم فشارش رو بگیره...
یکی دیگه از دخترها برام پرونده آورد و جیم زد... کلا کسی تمایل نداشت کار کنه براش... بیمار رو روی یونیت خوابوندن... به عکسش نگاه کردم... اکثر دندون هاش پوسیدگی خیلی شدید داشت که اگر بیمار وقت داشت، می تونست نگهشون داره ولی انقدر دست دست کرده بودن که هیچ راهی جز کشیدن دندون هاش نبود...
اول از دندون های خیلی پوسیده و درد دارش شروع کردم... عقل بالا و دندون کناریش رو کشیده بودم که دوستم هم اومد کمکم... بیمار آسپرین خورده بود... خون شفاف و رقیقش به شدت بیرون میزد... به راهنمایی استاد سریع سه تا بخیه زدیم براش...
دوباره فشارش رو گرفتن...
بعد عقل پایینش رو دوستم کشید و بخیه زد... اینجور وقت ها مریض رو مرخص میکنیم و میگیم برو یه هفته دیگه بیا، ولی این بیمار بیچاره وقت نداشت... رفتم سراغ سمت چپش... سه تا هم از فک بالا سمت چپش کشیدیم و بخیه کردیم...
تکنسین اورژانس و پرستار همراهش از سرعت عمل ما ذوق کرده بودن و میگفتن: کی مطب میزنین بیایم پیشتون؟ خیلی خوب کشیدین... استاد هم لبخند میزد که امیدوارم لبخندش رو موقع نمره دادن هم حفظ کنه!! توی پرانتز بگم که ما برای نمره کار نمی کنیم و هدفمون فقط و فقط الهیه :))))) پرانتز بسته!
ولی من ناراحت بودم... حس خوبی نداشت کشیدن دندون هایی که اگه شرایط جور دیگه ای بود میشد حفظشون کنی... میدونین؟ انگار دندون هاش، التماس میکردن که بذارین بمونیم و با دست هاشون محکم لثه رو چسبیده بودن :(
علت دیگه ی ناراحتیم وضع بیمار بود... خیلی بی حال و مظلوم بود... نگرانش بودم... کل دیروز به این فکر بودم که کاش عمل قلبش موفق باشه...
بیمار رو مرخص کردیم و من دوباره دویدم به سمت یه بخش دیگه ام :| دو تا بیمار دیگه هم اونجا داشتم، تا دو و نیم با همکارم بین این دو تا مریض کامل و پارسیل می دویدیم...
بعدش بدو بدو خودم رو به باشگاه رسوندم و طبیعتا جنازم رو به سمت خونه کشوندم...
اگه فکر کردین تونستم استراحت کنم، اشتباه می کنین! به مامان گفتم: 4 تا مریض پر کار داشتم و داشتم از حال میرفتم که ساعت 6 یادم افتاد ناهار نخوردم! بعد از ناهار یادم افتاد پایان نامم کار داره هنوز...
و بالاخره خوشبختانه تونستم ساعت 10 کمرم رو بذارم زمین و با خیال راحت بیهوش بشم...
گنجشک لالا...
سنجاب لالا...
آمد دوباره،
مهتاب لالا...
لا لا لالایی
آخری رو 4 بار زمزمه کنین :))
- ۶۰۹