- سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
- ۱۷:۳۶
جای شما خالی جمعه ی هفته گذشته سر میز نهار بودیم و داشتیم داداشی رو دسته جمعی سرزنش می کردیم که چرا وقتی امتحان علوم به این مهمی داری، الکی میگی آمادگی دفاعی دارم و چند روزه داری خوش گذرونی میکنی و هیچی نخوندی تا الان؟!
ناهارش رو طبق معمول سریع خورد و رفت توی اتاقش در رو بست و مشغول درس شد، دنبالش رفتم که اگه ناراحت شده از دلش دربیارم...
- استرس گرفتی که گفتیم چرا درس نخوندی الان وقت نداری؟
+ نع! استرس چیه؟! میخونم زود.
- پس چرا سریع اومدی تو اتاقت؟
+ چون خودت یک ماه پیش گفتی معدلت از 19 و نیم کمتر بشه، به بابا میگی کامیپوترم رو جمع کنه! اگه علومم رو زیر 18 بشم طبق محاسباتم کامپیوتر بی کامپیوتر!
با تعجب گفتم: من گفتم؟! اممم.... آهان... آره! خوب بخونیا! فقط دلم میخواد معدلت کم بشه!
( جذبه خواهر بزرگتری رو داشتین؟! هر چند فراموش کرده بودم که تهدیدش کردم!! بچه باید درس بخونه، دهه! )
سر همین وعده ی کذایی ناهار، خواهرم نوشابه رو باز کرد و یه لیوان پر برای خودش ریخت و آخرای نوشیدنش گفت: اه! چقدر بدمزه بود! مامان و بابا هم هر کدوم نصفه لیوان خوردن تا ببینن راست میگه یا نه! و گفتن: نوشابه هم نوشابه های قدیم، چقدر طعمش بد شده! من هم که اکثرا دوغ دوست دارم و خیلی با غذای برنجی نوشابه نمیخورم؛ یک دفعه داداشم در نوشابه رو نگاه کرد! باورتون نمیشه تاریخ انقضاش برای تیر ماه بود! هیچی دیگه خواهرم تا عصر نشسته بود تو آشپزخونه، می گفت برا چی برم درس بخونم؟ من که دارم می میرم! :)))
+ هنوز هم وقتی یاد کلمه ی سبز اسپناقی می افتم، خنده ام میگیره... چطور یکی میتونه رنگ سبز یک چادر رو اینجوری توصیف کنه: اییییی! با اون چادور سبز اسپناقیش! خوب شد ردشون کردین رفتن!
+ اولین نوشته ام با تگ برادر جان! نمی دونم چرا انقدر کم سوژه است این بچه؟!
+ وقتی با یک پست، 3 تا از کلید واژه هام رو می نویسم...
- ۵۰۷