- سه شنبه ۳ اسفند ۹۵
- ۱۹:۴۰
ایام انت.خابات بود، نمیدونم چرا اون وقتا جوگیر شده و طرفدار پر و پا قرص یکی از نامزدها شده بودم... دستبند رنگ اون نامزد رو می بستم و بحث سی.اسی می کردم. جالبی ماجرا این بود که رای نمی تونستم بدم و کاسه داغ تر از آش شده بودم! الان واقعا دیگه توی اون حال و هوا نیستم و حتی از کسی که طرفدارش بودم هم بدم میاد!
ماجرایی که حواس من رو یکم پرت می کرد از اون حال و هوا، ذوق دیدن نوزاد های دوقلوی یکی از نزدیکانم بود. خونشون نزدیک دبیرستانمون بود، انقدر دوستشون داشتم که هفته ای حداقل دو بار رو به دیدنشون می رفتم. دوقلوها ناهمسان بودن؛ یکی بزرگتر، سفید، تپل و خوشگل و یکی ریزه میزه، پرمو، سبزه، به شدت لاغر و تا حدی زشت! دخترک تپل خوش اخلاق و آروم بود و خواهر کوچولوش به شدت ناآروم و بداخلاق!
مادرجان شکوه میگفت قل بزرگه شبیه نوزادیه تو ئه. سعی می کردم علاقه قلبیم به قل بزرگتر رو قایم کنم ولی نمیشد، خیلی ناز و مامانی بود... خواهرم میگفت قل کوچکتر رو دوست داره و فقط اون رو بغل میکرد... گذشت و دوقلوها بزرگ شدن و روز به روز شیرین تر شدن... موهای صورت قل کوچیک ریخت، یکم تپل شد و تازه قیافه ی ظریفش مشخص شد... ناز شد، زیبایی خاص خودش رو داشت، شیرین زبون و حاضر جواب شد، در کل یه جورایی خیلی خانوم وار رفتار میکرد... ولی قل بزرگتر سادگی خاص دوران بچگیش رو داشت، لوس بود ولی از قل کوچیک حساب می برد درست مثل یه خواهر بزرگ تر... قل های محبوب من و خواهری عوض شدن، من طرفدار قل کوچیکه شدم و از باهوش بودنش لذت می بردم و خواهری اعتراف کرد که از اول دلش برای زشتی قل کوچیک سوخته وگرنه قل بزرگه رو بیشتر دوست داشته همیشه!
وقتی برای دوقلوها نوبت گرفتم که دندوناشون رو درست کنم، می دونستم که میخوام برای قل کوچیکه کار کنم و قل بزرگه باید بره پیش یکی از هم گروهی هام. چون تجربه ی ترم های گذشته، ثابت کرده بود قل کوچیکه همکاره و قل بزرگه اگه چشمش به آشنا بیوفته لوس میشه و غیرهمکاره.
دخترها همه بیمار داشتن، قل بزرگه رو سپردم به یکی از پسرها و سر کارم رفتم... وسط کار قل کوچیک و تعریف داستان همیشگی زنبوره و کرم ه و خونه تکونی دندونش و این صحبت ها بودم که صدای گریه قل بزرگه اومد! گویا از اخم همیشگی پسر ترسیده بود، زیر گریه زده بود و اجازه نداده بود واسش کار کنه! مامانش دعواش کرد و گفت لوس بازی درنیار، دستش رو گرفت و بردش سر بخش! پرستار بخش بهشون گفت بچه تون غیرهمکاره و واسش کار نمیشه کرد. حتی یکی از دخترها هم که بیمارش رد شده بود از ترس غیرهمکاربودنش قبولش نکرد. مادرشون خیلی ناراحت شد...
کار قل کوچیکه زیاد بود، یه پالپو( عصب کشی تاج دندان های شیری) و یه ext( کشیدن) ولی تصمیم گرفتم سریع پیش برم و روی قل بزرگه هم کار کنم، استاد اولش قبول نکرد و گفت نیم ساعت دیگه میخوام برم ولی وقتی گفتم سریع تموم میکنم قبول کرد.
دندون قل کوچیکه رو کشیدم و اشک اون رو هم درآوردم! بلندش کردم و خواهرش رو روی یونیت خوابوندم، مامانشون دم پارتیشن ایستاد و بهش گفت: بزرگه! دوست دارم دکتر هوپ بعدا بگه اذیت کردی، اون وقت تو میدونی و بابات!
خب این تهدید خیلی موثر بود ولی وقتی دیدم یکم داره لوس بازی درمیاره و کم کم غیرهمکار میشه، با چهره اخمو یه داد کوچولو سرش زدم و سریع براش بی حسی زدم! این شد که آروم خوابید و جیک نزد! نیم ساعته کار پالپوی بزرگه هم تموم شد، استاد آفرینی بهم گفت و خندون رفت... من هم شاد شدم، مادر دوقلوها هم شاد شد و خسته نباشید گفت و تشکر کرد ازم؛ ولی فکر کنم دوقلوها، هم کوچیکه، هم بزرگه، ازم بترسن از این به بعد! مثلا اینجوری بشه که کوچیکه غذاشو نخوره بعد مامانش تهدید کنه: میگم هوپ با انبردستش بیادها!! یا مثلا بزرگه لوس بازی دربیاره و حرف گوش نکنه باباش بگه: میگم هوپ بیاد آمپولت بزنه ها!
هیچی دیگه منفور جمیع کودکان شدیم رفت!
هعی روزگار...
- ۸۹۸