- پنجشنبه ۱۸ بهمن ۹۷
- ۱۳:۳۷
نگاهم به دندون خلفی بیمار بود و دستم تند تند آمالگام از خانوم نون می گرفت و داخل حفره ی تراش خورده می چپوند. صدای موبایل از دوردست اومد. خیلی شبیه گوشی خودم بود. محل ندادم. بار دوم شروع به زنگ خوردن کرد و کسی جواب نداد. متوجه شدم گوشی داخل کیفمه که امروز برای اولین بار تصمیم گرفتم لااقل سر کار درنیارم از کیفم تا اعتیادم بهش کمتر شه. به خانوم نون گفتم: حتما از شبکه است. الان زنگ می زنن به تلفن اتاق.
آخرین تکه ی آمالگام رو چپوندم و برنیش کردم. کنجکاو بودم ببینم کی زنگ زده بهم. مادرجان شکوه بود. چکارم داشت؟ من که امروز می رفتم خونه. دلشوره گرفتم. باهاش تماس گرفتم. سریع جواب داد و با لرزش صدا گفت: چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ نمیگی یکی یهو کار واجبت داشته باشه؟
-سلام مامان، خب دستم تو دهن مریض بود جواب نمی تونستم بدم.
با همون لرزش صدا که دل من رو زیر و رو می کرد گفت: خوبی؟
-خوبم به خدا، چی شده؟
-خواب بد دیدم. خیلی واقعی بود. خیلی بد بود.
-مطمئن باش حالم خوبه. چی دیدی؟
نفس عمیقی کشید و گفت: خواب دیدم از شهر طرحیت زنگ زدن خونه و گفتن خودتونو زود برسونین به دخترتون و قطع کردن. از وقتی از خواب پریدم حالم بده. استرس گرفتم. چرا جواب تلفنم رو ندادی؟
-عزیزدلمممم به خدا حالم خوبه. میام خونه چند روز پیشتم. قول میدم.
-باشه. برو سر مریضت. خدافظ
-خدافظ
از صبح تا حالا بغض دارم. اگه بخوام به شهر دیگه شوهر کنم یا نه برم اونور آب، وابستگی بین خودم و مادرجان شکوهم رو چه کنم؟
+ ١٦ تا خاطره طرحی دارم از دو هفته اخیر ولی حال نوشتنشون رو ندارم. چکار کنم؟ :-)))
*عنوان از هوشنگ ابتهاج
- ۵۲۶