- چهارشنبه ۱۵ خرداد ۹۸
- ۲۰:۱۵
اولین- ماه رمضون بود و خودم رو مجبور می کردم روزای آخر طرحی حتی اگه جون ندارم، کار کنم؛ چون می دونستم بعدها حتما دلتنگ مردم اونجا میشم. مرد افغان لباس کارگری پوشیده بود. دندون غیرقابل نگه داری اش رو نشون داد و خوابید تا براش کشیدم. وقتی از روی یونیت پاشد، کمی سرش گیج رفت و سریع صاف ایستاد و گفت: جانی در ما نمانده است.
اوخی... چه زیبا. خدایا ببین جانی در ما نمانده است.
فی ما بین ١- پیش اومده بود واسه زن باردار دندون بکشم یا توی ماه ٤ و ٥ ترمیم انجام بدم. ولی خدایی زن باردار هشت ماهه ایول و البته درد داشت که خوابید و سریع واسش دو تا ترمیم و یه اکس دندون عقل انجام دادم. کل کار استرس داشتم بهش فشار وارد بشه. یونیت رو به حالت نیمه نشسته دراورده بودم و صندلی خودم رو تا بالاترین حد برده بودم تا بتونم کار کنم. تجربه جالبی بود.
فی ما بین ٢- روال کار ما اینطور بود ( چقدر زود افعال به حالت گذشته تبدیل میشن! هعیییی ) که بیمار میومد معاینه می شد و اگر لازم بود گرافی "او پی جی" واسش نوشته می شد و از خانوم نون نوبت می گرفت. روز نوبت ایشون تماس می گرفت و نوبت رو یادآوری و تذکر می داد که عکستون فراموش نشه. زن و پسربچه اش سر نوبتشون وارد شدن. پسربچه خوابید. پرسیدم: عکس ننوشته بودم براتون؟ زن بدون جواب دفترچه پسرک رو با دو تا قطعه عکس سه در چار به سمتم گرفت و وقتی قیافه متعجب ما رو دید گفت: صبح که خانوم نون تماس گرفتن، کلی دنبالشون گشتم تا پیداشون کردم.
من و دستیارم هم که می دونین؟ به زور خنده مون رو کنترل کردیم و توضیح دادیم منظورمون از عکس چی بوده!
فی ما بین ٣- دخترک چهار ساله خیلی شبیه پدر جوونش بود. در حین پالپو و ترمیم دندونش صداش درنیومد، البته ما متوجه شدیم مرد برادرشه نه پدرش! نوبت بعد با مادرِ مسنش اومد و دوباره با سکوت خوابید که مادرش به حرف اومد: اینجا خوب آرومی ولی توی خونه راه میری میگی خانوم دکتر گفته واسم طالبی بخرین! گفته باید شکلات بخوری! گفته مسواک برام بزنین!
چشای گردم رو از بالای سر دختر بچه به صورتش که سعی میکرد جلوی انفجار خنده اش رو بگیره دوختم: من گفتم شکلات بخور آره؟ من حرف طالبی خوردن زدم؟ حتما زدم دیگه!
فی ما بین ٤- توی دوران طرحم فکر کنم خانوم نون ده پونزده تایی عروس از بین دختربچه هایی که زیر دستم می خوابیدن برای پسر چهارده پونزده سالش انتخاب کرد! :
-چه دختر آرومی، مامانش این دخترتون عروس منه!
-عه عه نبینم گریه کنی، اگه دختر خوبی باشی عروسم میشیا!
-نگاه کن به کفش سفیدش، چقدر خوشگلههه عروسم میشی؟!
-چه چشا/موهای قشنگی عروس خوشگلم!
و جالبه حواس دخترک ها پرت میشد و با خجالت می خندیدن! عزیززززم! البته اون آخریا نتونستم طاقت بیارم و اعتراضی گفتم: خانووووم نون چند تا عروس تالا گرفتی؟ بسه دیگه!
فی ما بین ٥- از شگفتی هایی که به خاطر میارم یکی از پرسنل مرکز بود که سابقه ی خرابش از هر لحاظ برای همه عیان بود و از ترس بیرونش نمی کردن و حتی خانواده اش رو اوایل طرحم به دندونپزشکی آورد و چندین دندون ترمیم کردن؛ بعدا هر چقدر ما اصرار کردیم که باید هزینه رو بدین به روی خودش نیاورد و کسی هم نتونست قانعش کنه بدهیش رو پرداخت کنه. بعد زن جوان وقتی بچه اش رو روی یونیت خوابوند گفت: راستی آقای فلانی( همون مرد کذایی) گفتن به ما تخفیف بدین!
من با تعجب به دستیارم نگاه کردم و گفتم: اولا ما هنوز تعرفه ی قبلی عصب کشی رو میگیریم و اصلا مرکز دولتی و تعرفه ی پایینش این حرفا رو نداره و دوما به آقای فلانی بگین هر وقت بدهیشون رو پرداخت کردن، بعد توصیه و پیغام بفرستن!
زن خنده اش گرفت: حالا خانوم دکتر فکر کنین ما آشنایی ندادیم، از ما بیشتر نگیرینا!
فی ما بین ٦- پسربچه دقیقه ای شونصد بار دهانش رو می بست و من به دویست روش مختلف گفتاری، اخماری، چشم و ابرواری، فیزیکاری! بهش می فهموندم که دهانت باز. آخر کلافه شدم، دهان باز کن سبزی برداشتم و توی دهانش چپوندم و با کمی خشانت گفتم: گفتم دهنت روووو ...
پسربچه همونطور که دهان باز کن توی دهانش بود: نَمَنددد! ( همون نبند!)
جا خوردیم از جوابش و همگی همراه با پسرک خندیدیم.
فی ما بین ٧- زن رنگ و رو پریده وارد شد. با نگاه به لپ شدیدا متورم شده اش قضیه رو گرفتم، آبسه حاد: دیشب خوابیدم صبح که بیدار شدم اینطوری بودم.
دفترچه اش رو گرفتم و حین سوال در مورد اینکه به پنیسیلین حساسیت داری یا نه؟ سریع واسش دارو نوشتم: داروهات رو مرتب تا یک هفته استفاده می کنی. سر ساعت. بعد از یک هفته میری این ریشه های عفونی رو می کشی، خب؟ (نگفتم بیا بکشم چون خودم هفته بعد دیگه اونجا نبودم. )
-من الان آمپول نمی زنم. دارو هم نمیتونم بخورم.
سرم رو از دفترچه اش بالا آوردم: چی؟! چرا؟
-چون روزه ام.
اخم هام رفت توی هم. خانوم نون از اون طرف گفت: تازه کم کاری تیروئید هم داره خانوم دکتر و روزه میگیره.
عصبانی شدم و کمی پیاز داغ ماجرا رو زیاد کردم: شما میدونی این آبسه با این شدت پیشرفت بکنه میتونه راه هواییت رو ببنده و خفه ات کنه؟! می دونی روزه ای که میگیری حرومه؟! همییین الان میری و آمپولی که نوشتم رو میزنی و داروهات رو مرتب استفاده می کنی. خب؟
زن ترسید و متوجه شد قضیه جدیه: چشم.
بلند شد. سرش گیج رفت و دوباره نشست. نفسم رو با عصبانیت فوت کردم: شما نباید روزه بگیری، مسئولیتش با من!
فی ما بین ٨- دخترک شیطون با مادرش اومد. قبلا واسش دندون کشیده بودم.
-خانم دکتر دندون زیر دندونش درومد ولی هنوز شیریش لق نشده. اینم نمیذاره دست بزنیم به دندونش.
نگاه کردم. قیافه بامزه ای پیدا کرده بود. دستیارم سرش رو کنترل کرد و من در حالی که به لثه اش ژل می زدم تا حواسش پرت بشه، سریع دندونش رو کشیدم: بیا اینم دندونت، آمپولم نخوردی.
دخترک اخمهاش رو کشید توی هم. مادرش خوشحال شد: توی خونه مسخرش میکردن میگفتن شدی دایه مکفی!
آخرین- میثم پسربچه ی ٤ ساله ی دوست داشتنی بود که در فاصله چند ماه تک تک دندون های خرابش رو عصب کشی و ترمیم کردم. حتی دیگه آخری ها دندون های قدامیش رو هم به اصرار مادرش ترمیم کردم. بیمه روستایی و رایگان بود دیگه! گویا سری آخر بهش قول داده بودن اگه بیای دندونپزشکی خانم دکتر برات روی برگه می نویسه "براش قطار بخرین" و بابات هم واست قطار میخره! این پسرک به شدت شیرین زبون بود بهش گفتم: چرا انقدر زبون درازی میکنی میثم؟ که جواب داد: من زبون دراز نیستممم، شیرین زبونم!
ترمیم دندون قدامیش زیاد طول نکشید. کارش تموم شد. روی برگه ای نوشتم : برای میثم قطار بخرین؛ و مهرم رو روی نوشته ام زدم و به دستش دادم. روز آخر طرحم بود. باید سریع می رفتم تا کارهای تسویه ام رو انجام بدم. مادرش به میثم گفت: خانم دکتر دیگه دارن میرن. تشکر بکن ازشون.
پسرک چادر زن رو کشید و وقتی مادرش خم شد، توی گوشش چیزی رو زمزمه کرد. مادرش لبخند زد: میثم میگه میخوام خانم دکتر رو ببوسم!
لبخند زدم: بیا بغلم.
با خجالت به سمتم اومد ولی من اون رو بوسیدم! عزیززززدلم بغض کرده بود و نمی تونست حرف بزنه. تلاش کردم ناراحتیم رو قایم کنم: بیا عکس بگیریم با هم، خب؟
-خب
+ عیدتون مبارک رفقا!
- ۴۳۳