- پنجشنبه ۳ مرداد ۹۸
- ۱۰:۰۹
صدای نقاره ها تمام فضا رو پر کرده. توی صحن انقلابم. چهارزانو نشستم و کفش و کیفم رو کنارم گذاشتم و تلاش می کنم جا رو نگه دارم تا مانته نیا برسه بهم. بله ما ازوناشیم که روز قبل هم رو توی کافی شاپ برای اولین بار می بینیم و لحظه ی خداحافظی حس می کنیم کم بوده! دقایق اولی که یک بلاگر رو می بینی، خیلی عجیب و در عین حال جالبه؛ دختری رو با دقت نگاه می کنی که چند ساله می خونیش ولی فقط عکسش رو دیدی.
شکستن یخ بینمون شاید فقط چند دقیقه طول کشید، اونجایی که سفارش داد و من با تعجب گفتم: چی؟! و اون تند تند توضیح داد: همون قهوه و بستنیه! گفتم: آها! وقتی من اسموتی سفارش دادم، سفارشش رو عوض کرد و گفت: منم همین بلو سانرایزو میخوام! زدم زیر خنده و گفتم: یاد پسرایی افتادم که هر چی سفارش میدی، جنتلمن بازی درمیارن و میگن منم همینی که خانم گفتن! خندید و گفت: تو هم شیطونیا! و اعتراف کرد که سفارش قبلیش رو توی نت سرچ کرده بوده که چی به چیه!
بعد از کافه، متروسواری کردیم و رفتیم پارک ملت و کلی پیاده روی کردیم تا برسیم به عطرفروشی که من عطر خوشبوی مانته نیا رو بخرم و بعد آروم آروم برگشتیم و یه جایی صبر کردیم تا اسنپ من رو پیدا کنه و در تماااام این ساعات برای لحظه ای دست از حرف زدن نکشیدیم.
واقعا چه سرّی توی دیدارهای وبلاگی هست؟ که حتی توی دیدار اول حس می کنیم دوست چندین و چند سالمون رو ملاقات کردیم، انقدر که حس صمیمیت و نزدیکی می کنیم؟
چقدر دوست داشتنی و ناز و تو دل برو بودی خانم مانته نیا! دیدی آخرش هم یادم رفت لپت رو بکشم؟ :-((
- ۴۲۴