- پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۹
- ۱۳:۴۱
دخترک عاشق رنگ کردن ناخن هایش بود. صورتی کمرنگ، صورتی پررنگ، پوست پیازی، کِرِمی، نقره ای، طلایی، آبی و بنفش هالوگرامی. حتی وقت هایی به زعم خودش شاخ غول رو می شکست و بادمجانی شان می کرد.
آخرین باری را که قرمزشان کرده بود، به یاد نمی آورد. شاید هنوز به دبستان هم نمی رفت. در تمام این سال ها از قرمز فراری بود. غیر از اینکه سرخ، رنگی به اصطلاح توی چشم بود، مطمئن بود به دستانِ لاغرِ گندمی او نمی آمد.
گویا در تمام این سال ها منتظر اشاره ای بود تا قرمزشان کند و بالاخره دلش را به دریا زد و لاک خواهرش را برداشت و ناخن های کوتاهش را رنگ کرد.
اتفاق عجیبی افتاد. انگار یک دفعه شد همان دخترک شش ساله ی کنجکاوی که پیراهن سفید با یقه ی توری و دامن لی کوتاه پوشیده. لبه ی جوراب توری سفیدش را روی جوراب شلواری برگردانده و با ذوق به لاک قرمز دستش خیره شده و منتظر بود تا والدینش آماده شوند و به عیددیدنی بروند. یا آن وقتی که با زن های فامیل به دنبال عروس تا آرایشگاه رفتند. مادرجان شکوهش موهای همیشه ی خدا مدل قارچی اش را شانه کرد، جلوی موهایش را جمع کرد، سه دور پیچاند و گیر کوچکی زد، روبان پیراهنش را محکم کرده و اجازه داده بود، خودش ناخن هایش را گُلی رنگ کند.
بعد در تمام لحظات آن روز به لاک دستش خیره می شد. وقتی کتاب می خواند. وقتی چت می کرد. وقتی حلوا می پخت. وقتی مادرش بچه مهندس می دید و او تظاهر می کرد که همراهی می کند. از دیدن دست های شبیه به عروس های هندی اش، ذوق می کرد و دیگران با تعجب نگاهش می کردند و فکر می کرد.
فکر می کرد به اینکه چرا تا این حد برایمان قید و بند تعیین کرده اند و هنوز هم می کنند؟ چرا بعدها خودمان هم این خطوط قرمز هر چند به نظر کوچک را جدی می کنیم و زندگی را انقدر به خودمان سخت می گیریم؟
شاید فردا روز، دخترک پد لاک پاک کن را به ناخن های گلی اش بکشد و با صورتی دوباره جایگزینشان کند ولی مطمئنا هیچ وقت حس ناب رهاییِ کودکی را که ناخن های قرمز کوتاهش به او داده بود، فراموش نمی کند.
*عنوان پنجره از سیاوش قمیشی
- ۵۰۸