قول میدم فردا آخرین بار باشه.

  • ۲۱:۴۰

مربیِ عشقم ( یعنی مربی که واقعا عشق میکنم باهاش انقدر که عشقه، نه مربیِ عشقم!) توی گروه اعلام کرد: خانوما برای کلاس امروز، چوب و یه جفت وزنه سبک نیاز دارین.

با خودم سبک سنگین کردم که وزنه که اکیه دارم هرچند باید بخرم سنگین ترش رو ( عمرا بگم سنگین برای من یعنی چقدر که مسخرم کنین!). چوب رو چکار کنم؟ بدو بدو رفتم پارکینگ، سراغ تِی و بیل. سرشون هیچ جوری جدا نشد. میله ی کمدم هم که فلزیه و سنگین. چکار کنم؟ دویدم بالا توی انباری. زیر و روش کردم و بالاخره یه چوب باریک و سبک اون ته مه ها پیدا کردم: قسمتی از چوب ماهیگیری پدرجان. 

خوشحال و شاد و خندان ورزش مجازی اون روز رو انجام دادم و فردای اون روز به برادرجان این موفقیتم رو اعلام کردم که بدین صورت توی ذوقم زد و بند دلم پاره شد: هوپ! میدونی چقدر این چوب گرونه؟! سه چار تومنه. بشکنه بابا کشته تو رو.

در حالی که به زور لب های آویزونم رو بالا می کشیدم، گفتم: بابا آخرین بار هف هش سال پیش ماهیگیری کرده خب، اصن میذارم سر جاش خب! :-((

من چوب میخوام خب!

  • ۱۹۱
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan