تو حرف زیادی داری با خدا، بگو تا خدامو ببخشم به تو.

  • ۰۹:۴۱

دلم میخواد حرف بزنم ولی نمی دونم از چی. از کجا. ذهنم خالیِ خالیه. یعنی اگه ماجراهای هوپ و بیماران نبود، باید در این وبلاگ رو تخته می کردم.

این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای به فکر زندگیِ نزیسته ام. اینکه نمی فهمم چطور روزها به شب می رسه و روز بعدی می رسه. اینکه می ترسم از اینکه به اندازه کافی دختری نکردم برای والدینم، خواهری نکردم برای خواهربرادرم. اینکه اون اندازه ای که دوست دارم عشق نورزیدم و همینطور معشوق نبودم و ... . قسمت ناراحت کننده ماجرا اونجاست که به این وضع عادت کردم و قدمی جهت بهبودش برنمی دارم با وجود اینکه می ترسم از حسرت. 

چی بگم؟ اول کار گفتم ذهنم خالیه. همین چند تا خط رو هم به زور کنار هم ردیف کردم.


* عنوان یه مردی از ابی

  • ۲۴۸
شارمین امیریان

سلام عزیزم.

از عنوان پست، مطمئن بودم کامنت‌ها بسته‌س! 

 

نمی‌دونم چی بگم. می‌دونم چند وقتیه تو این حس و حالی و می‌دونی که اگه فکر کنی کمکی از دستم برمی‌آد دریغ نمی‌کنم. فقط کافیه هر موقع خواستی بهم بگی 😘

سلام شارمین جان
میخواستم ببندم بعد دیدم دلم معاشرت میخواد یکم.

عزیزدلم :-*** 
چیز خاصی نیست مود کلیم پایینه خوب میشم کم کم :-)
گندم بانو

میدونی، یه مدت ما خیلی به شدت کار میکردیم. حتی یکی میومد کارگاه پیشمون حساب میکردیم ببینیم چقدر ضرر کردیم اون تایم رو:)))

یهو به خودمون اومدیم دیدیم چقدر افسرده و خسته و فرسوده شدیم.

حالا هر سه چهار روز یه بار کلا تعطیل میکنیم. تایم کاریمونو کمتر کردیم و الان اوضاع خیلی بهتره...

....

تایم کاریتو کمتر کن به نظرم.:*

پیشنهاد خوبیه ولی مشکل اینه خونه هم باشم کار خاصی انجام نمیدم. دلمرده شدم یکم.

یعنی سرکار باشم حالم بهتره حتی
یاسی ترین

همش نگرانیِ آینده‌س که نمیزاره حال رو در یابیم :)

نگرانی آینده، چراییِ زندگی و و و
نسرین ⠀

این حس کافی نبودن رو هممون داریم این روزا، کاش درمانی داشتیم براش.

واقعا نمیدونم چکار باید بکنم و رها کردم یه جورایی
آبان ...

احساس کافی نبودن 

حس خوبی نیست ...کلا نوشتن سخت شده هوپ ..

و ترس از حسرت اینکه این لحظات رد بشن و تو زندگیشون نکرده باشی.
خیلی من واقعا هیچی توی ذهنم نیست
فامی(مهسا)

دنیای  اطرافم کاملا سکوته و پر از رنگ خاکستریه. 

نمی دونم چرا ولی ذهن اکثر ما خالی خالیه

هیاهوهای پوچ

خیلی سخت میشه تلاش کرد برای بهبود....

 

دقیقا مثل دنیای من
:-(
رنگین کمان

الان پستت و خوندم و تعجب کردم

خیلی عجیبه جدیدا هشتاد درصد ادمای اطرافم حرف تو رو میزنن

یکی از پرستارا میگفت احساس میکنم زمان متوقف شده برام و هیچ اتفاقی نمیفته دیگه و فقط روز میشه و شب میشه

من فکر میکنم هممون حداقل یک بار این شکلی فکر کردیم  

و واقعا میفهمم چه حس بدیه

 

حرف منم همینه موژان.
انگار توی یه برهه تاریخی گیر کردم که فقط سنم داره میره بالا و عمرم تلف میشه و هیچی به هیچی.

نرگس بیانستان

یه برگه بردار و توش بنویس دوس داشتی چه چیزایی رو تجربه کنی، یا بیشتر و یا کمتر کنی تو زندگیت. بعد اروم آروم هر روز یه قدم کوچک در همون مسیر بردار

 

خیلی چیزا دلم میخواسته که الان دلم نمیخواد. دلمرده شدم.
مرسی تلاش خودم رو میکنم
𝒀𝒖𝒎𝒊𝒌𝒐 ツ ! ×

میتونم بپرسم ماجرای هوپ چیه؟((=

سلام بر تازه وارد اینجا

به پست قبلی نه یکی قبل تر مراجعه کن
مریم

منم همین حسا رو دارم⁦☹️⁩⁦☹️⁩⁦☹️⁩⁦☹️⁩

کاش کسی این حسو نداشت
آتنه

میدونی،میگن پاندمی بعدی افسردگیه...فکر میکنم این روزا همون قدر که واسه کرونا رعایت میکنیم تا سلامت جسممون به خطر نیوفته،باید از روانمونم مراقب کنیم...
انگار باید ادامه بدیم،نه حتما با خوشحالی و قشنگی قبل،نه حتما امیدوار و با دید باز به آینده،فقط ادامه بدیم،شاید ادامه هم نه،صرفا مقاومت کنیم...این حس همگانیه،این ناامیدی و بی انگیزگی،این چرا چراها،این نگرانی از حسرت یا حتی خود حس حسرت،متاسفانه همگانیه،همین باعث شده با دیدی که به کرونا نگاه میکنم،به این حس ها و روز های تا حدودی گنگ و گرفتار غم،نگاه کنم،دقیقا همونقدر که از کرونا گریزی نداریم،از این حس ها هم نمیشه فرار کرد...

امیدوارم حالت بهتر بشه،نگران حسرت خوردن نباشی،و روونی قلمت برگرده،صرفا میگم که بدونی،هنوزم وقتی حالم به شدت گرفته‌ است،وقتی ناراحتم،وقتی حوصله خودمم ندارم،با وجود اپشن های زیادی که دارم،انتخابم ارشیو نود و شیش به بعد توعه...جوری که گاهی میگم کاش میشد کپیش کنم،و شاید نه اندازه تو،ولی تا حد زیادی نگران این میشم که بیان پست هاتو بخوره...امیدوارم واقعا دوباره به خودت یا هرچیزی که خودت دوست داری،برگردی...یادته که صدا قشنگ چی گفت؟...چرایی وجود گل رو بیخیال،گلبرگ هاشو تیکه پاره نکن تا بفهمی چرا،فقط از وجودش لذت ببر.

اره واقعا اریانه. تا حد زیادیش مرتبطه به کرونا و روزمرگی کار خونه کار خونه و لوپ تکرار. تمام سرگرمی هایی که واسه خودمون دست و پا کردیم دیگه جوابگو نیستن.

^_^ واقعا؟ چرا حالا از ٩٦؟ چون طرحم شروع شد؟ :-) اون قبلیا رو سیو کردم ولی نمیدونم کجا!

موقتیه. خوب میشم. 
اینکه مبحث پوچی رو دارم گوش میدم هم بی تاثیر نیست البته!!
گندم بانو

خب برنامه بریز. هدف بذار برا خودت.

مثلا بگو من این ماه پنج تا دستور پخت غذای جدید رو امتحان میکنم.

یا این ماه پنج تا از فیلمای برتر رو میبینم.

یا هر چی دوست داری.

کلا زندگی بی هدف که میشه کسل کننده میشه.

.

بعد میدونی به نظر من دقیقا مشکلت همین بی هدفیه.

دبیرستان آدم کنکورو داره.

دانشگاه دغدغه امتحانا و کار

بعدشم که طرح بودی و انتظار تموم شدن طرحت بوده.

الان هدفی به اون بزرگی نداری...

یکی پیدا کن :)

مثلا پیشنهاد میکنم به این فکر کن که یه پیج بزنی و خاطرات رو بنویسی.

این هدف بزرگیه و کلی تلاش میخواد.

حسابی مغزتو به کار میگیره :))

اوهوم گندمی. 
واقعا نمیدونم چه هدفی واسه خودم تعیین کنم. این هم به سردرگمیم افزوده! 

دوباره این پیشنهادو دادی تو؟ :-)))) گفتم که حوصله جاج و شناسایی از طرف همکارهام رو ندارم. توی توئیترم تک و توک می نویسم که اونم به محض اینکه توی هوپ و بیماران کپیش میکنم پاکش میکنم.

ولی سعی می کنم این اهدافی که گفتی رو بگنجونم. یه مدته فقط کار خواب کار خواب و بینش تمرین زیاد از حد ساز. که تمرین زیاد از حد دیگه لذت بخش نیست.میشه یه وظیفه :-))
Mavi Lotus

خیلی وقته این حس مشابه رو دارم و کاملا درکت می‌کنم.

شاید بهتره یه مدت کار خاصی نکنی و رها باشی که ذهنت این‌طوری آروم بگیره. 

نوشتن های شخصی هم همیشه جوابه.

امیدوارم خیلی زود پرلبخند باشی

کار خاصی در واقع نمیکنم غرق روزمرگی خاص خودمم.
نوشتن؟ ذهنم خالیه متاسفانه نوشتم این پست رو که شاید ذهنم روشن شه.
ممنونم تازه وارد :-)
معلوم الحال

سلام

سال نوتون مبارک :) قدم واکسن نورسیده ایشالا به خیر باشه

 

منم همین حرفا :| خسته شدیم، اَه

 

سلام
کاپ لجباز اعظم رو بهت بدم ول می کنی؟ 
گندم بانو

بابا مغز من پر از اینستاست، چه انتظاری داری ازم؟:))))

ولی کلا منظورم اینه یه هدفی بذار.

به فیلمی چند وقت پیش دیدم، اگه اشتباه نکنم جولی و جولیا. نمیگم خیلی جذاب بود. ولی به نظرم دیدنش برات جالب باشه. یه دختری بود که دنبال هدف میگشت. میخوام ببینی که لازم نیست هدفت شکوندن شاخ غول باشه.:)

 

الان تنها هدفی که دارم اینه که موزیسین خوبی بشم. بقیه چیزا واسم عادی شده متاسفانه. یکی از دوستام عیدی بهم یکی ازین دفترهای برنامه ریزی خوشگل داد. بهونه اوردم اول اردیبهشت شروع میکنم به استفاده بعد نشد الان به خرداد چشم دوختم.

جولی و جولیا. چشم قشنگم
x

لعنتی... لعنتی لعنتی....

چقدر این پست حال عمومی من بود ....

 

راستش رو بگم؟!

یه خلا تو زندگیم حس می کنم .... چیزی شبیه به «عشق» :(

می‌دونم نه آدم تلاش کردنش هستم نه حتی حوصله ی آشنا شدن اولیه با کسی رو دارم ....

واسه همین دور از دسترس تر میشه و دفنش می کنم ...

:-)

اممم ولی من حس میکردم در ماه های اخیر داری عشق رو تجربه میکنی که.
گندم بانو

این دفتر برنامه‌ریزیا اصلا به درد نمیخوره.

یه دفتر معمولی بردار. بالای صفحه اولش بنویس اهداف 5 ساله.

بعد اهدافی که دلت میخواد تا 5 سال دیگه به دست بیاری بنویس.

بعد برو صفحه بعد. بنویس اهداف سال 1400.

بعد یکی دو تا از اهداف 5 ساله‌ت و یکی دو تا هدف کوچیکتر رو بنویس.

بعد برو صفحه بعد، بنویس اهداف اردیبهشت

اصلا مهم نیست که از اول اردیبهشت شروع نکردی!

قدمهایی رو بنویس در راستای اهداف سالانه، به علاوه یکی دو تا هدف کوچیکتر.

بعد برو صفحه بعد، بنویس اهداف هفته اول.

باز قدمایی در جهت اهداف ماهانه و یکی دو تا اهداف خوردتر.

تو صفحه بعدی هم هر روز کارای روزانه‌تو مینویسی و آخر شب بر اساس تعداد کارایی که انجام دادی به اون روزت نمره میدی. 

آخر هفته، به هفته‌ای که گذشت نمره میدی.

آخر ماه به برنامه ماهانه‌ت نمره میدی و آخر سال، دستاوردهای سالانه‌تو میسنجی.

.

این روش برای من خیلی خوب جواب داد.:)

اون دفتر یادگاری رو که نمیتونم بلااستفاده بذارم. ولی تقریبا مثل همینیه که تو گفتی. اهداف سالانه ماهانه و هفتگی داره. آب خوردن روزانه و و و 

فقط باید شروع کنم. بعدش راه میوفتم.
مرسی عزیزم :-*
ربولی حسن کور

سلام

منو بگو که فکر میکردم مال بحران میانسالی خودمه

شما هم؟

راستی پیش از نوشتن درباره بیماران یه نگاه به کامنت خانم آوا توی آخرین پستم بفرمائید شاید که رستگار شوید!

سلام
میدونین الان نزدیک به ١٥ ماهه که کرونا زندگی ها رو کن فیکون کرده. از طرفی از ٤ ماه قبلش هم یه جور دیگه اعصابمون به فنا رفت و از سوی دیگه من هم دارم به به بحران سی سالگی نزدیک میشم. اینه که اینطور شده. البته چند روز اخیر بهتر شدم خداروشکر. هم اینجا حرف زدم هم با خانواده معاشرت بیشتری داشتم.
دیدم 🚶🏻‍♀️
نرگس

حرف ها و حس و حالت کاملا برام آشناست و فقط پذیرش این حالت بهت کمک میکنه هوپ جان.  بپذیر و درواقع براش تلاش خاصی نکن. به روحت فرصت بده و بهش بگو فرصت زیاااادی داری برای این حالت بیحالی و بهش بگو اصلا عجله ندارم که زود خوب بشی.کم کم خودش مث یه بچه کوچک از اون پشت میاد بیرون و بهت میخنده. میدونی ترس از اینکه نکنه این روزها بره و من زندگیشون نکرده باشم نکنه سنم بالا بره و لذت نبرده باشم ...همین ترسهای کوچولو روح ما رو بیشتر توی خودش فرو میبرند. بگذار زمین این بار رو...البته اینا تجربه های شخصی من هستن و فقط نظرم رو گفتم. 

چقدر کامنتت رو دوست داشتم دکترجان ؛-*
البته بقیه هم کما بیش نظر شما رو داشتن ولی نظرت رو نصفه شب خوندم و به دلم نشست.

چشم حتما. چشم
x
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

باورت نمیشه من به درجه ای از عرفان(!) رسیدم که واسه خودم هدف پیاده روی گذاشتم تو هفته .... 

واسه پیشگیری از افسردگی و درمان اون خیلی خوبه ... 

امروز صبح روز اولش بود 

 

وقتی تو ****** **** یه عالمه رز خوشبو و پیچک امین الدوله دیدم  و ازش لذت بردم ٫ احساس کردم چقدر از زندگی غافل بودم .... حتی یه جاهایی که عینک افتابیم رو برداشتم و رنگ گل ها رو به شکل طبیعی دیدم انگار احساس دلمردکی ام شسته شد رفت

برعکس همیشه که گوشی می‌بردم و وسیله ٫ فقط کلیدم رو بردم و یه کاغذ خودکار.... بین راه هر چیزی یا کاری که به ذهنم می رسید یادداشت می کردم ‌‌‌‌‌هم روحم تازه شد هم فکرم سبک شد... 

 

عزیزم ^_^ 
مثل اون روزی که من توی تعطیلات چند ساعت تنهایی رفتم پیاده روی ولی ترسیدم گوشی نبرم مشکلی ایجاد شه برام.
الان نظرتو خوندم تصمیم گرفتم عصر باز هم برم. 
x

راستی یه سوال ... عکس پروفایل عکس خودته هوپ؟

امممم شاید :-)))
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan