- شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۰
- ۱۵:۵۶
کف دستم می سوزه. نگاهش می کنم و خنده ام می گیره. یاد دیروز میوفتم که با خواهرم رفتیم پیاده روی. به سمت پارک نزدیک خونه رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم تک و توک آدم ها داخل هستن ولی در پارک بسته است و اعلانی زدن که به علت شیوع کرونا تا اطلاع ثانوی ورود ممنوع. خانمی که ماسکش روی چونه اش بود و به غایت پرحرف بود هم همراه ما اینور اونور میومد و راه های ورود به پارک رو بررسی می کرد. خانواده ای مشکی پوش از بچه ٤-٥ ساله تا خانم مسن به نرده ها نزدیک شدن. فهمیدیم که از قفل فلان در استفاده می کنن و از نرده ها می پرن اینور! به خواهرم گفتم: بهم بر میخوره که این پیرزن رفته اونور توت هم خورده و برگشته و ما نتونیم. فقط بریم داخل یه دور بزنیم و برگردیم. خواهرم گفت: جریمه می کنن ها. گفتم: خیلی خلوته کسی نیست. زود فرار می کنیم مامورا که اومدن.
خانم پرحرف دوباره نزدیک شد و ما باز ازش دور شدیم تا متوجه بشه باید ماسک بزنه اما حاشا و کلا. پشت سر هم می گفت: وای ما (جمع بست خودش رو با من و خواهرم!) که نمی تونیم بریم اونور! اینا داهاتین. مهم نیست واسشون. اون به کنار نگاه کن توی پارک فقط دسته دسته پسر جوون هست. خطرناکه واسه شما دو تا دختر جوون. نرین.
خواهرم زیر گوشم گفت: چون این جمله آخرو گفت بااااید بریم تو که نشون بدیم هم می تونیم از نرده ها بالا بریم و هم چیزیمون نمیشه.
زن هنوز داشت حرف می زد که از نرده ها بالا رفت و پرید اون طرف: هوپ بدو بیا تو هم.
گوشیش رو دادم دستش و از نرده ها خودمو کشیدم بالا. اون بالا بودم که خواهرم راهنمایی کرد: بچرخ پاتو بذار روی قفل.
دستم رو سریع جا به جا کردم و پریدم. کف دستم می سوخت. خواهرم نامردی نکرد و با الکل همیشه همراهش زخمم رو ضدعفونی کرد. سوووخت. گفت بریم. رفتیم. یکم گشتیم. توت کندیم. قاصدک فوت کردیم. حرف زدیم. حرف زدیم و با صدای بلندگوی پارک که تذکر می داد مردم برین خونه هاتون تا نیومدیم براتون، دویدیم، دویدیم و دوباره از نرده ها خودمون رو کشیدیم بالا و پریدیم توی خیابون!
امروز که داشتم برگ های گل های گلِ جدیدم رو که از گلفروشی نزدیک کلینیک خریدم، تمیز می کردم و شجریان واسشون می خوند، به این نتیجه رسیدم که حرف زدن باهاتون خیلی خوبه. همدردی هاتون. اینکه چندین و چند نفر گفتین دقیقا حس من رو تجربه کردین. اینکه خیلی هاتون بهم پیشنهاد دادین. راستش از چند ساعت قبل یه هدف نسبتاً بزرگ توی ذهنم شکل گرفته که فعلا نمی گم تا وقتی که کارهای اصلیش رو انجام داده باشم. شاید تحقق این هدف چند ماه دیگه باشه، شایدم یک سال دیگه. مهم اینه که از این خمودگی خودم رو بکشم بیرون و تلاش کنم واسش. تا بوده دنیا همین بوده. باید واسش تلاش کرد. هر چند کم. هرچند کُند.
*عنوان هم زبان از استاد شجریان ( پیشنهاد می کنم حتما گوش کنین.)
- ۲۶۱