- چهارشنبه ۲۴ آذر ۰۰
- ۱۹:۱۳
چند وقتی بود که نمیتونستم وارد وبلاگش بشم. هر بار میانداخت بیرون منو. معلوم راهنمایی کرد و تونستم پستهای اخیرش رو بخونم. دقت کردم تازگیا خیلی راحتتر مینویسه و یکم از مجهولی درومده. رفتم صفحه بعدی وبلاگش و رسیدم به پستی که گفته بود دلش معجون بستنی ترش و شیرین میخواد که بخوره و یخ بزنه.
یک دفعه به سرم زد «بلایند دیت» بهش پیشنهاد کنم! واقعا فکر نمیکردم قبول کنه با اینکه خیلی وقت بود میخوندیم هم رو. بهش کامنت خصوصی دادم و گفتم پایهای بریم فلانجا این هوسونهات رو بخوریم؟ گفت: جدی میگی؟ باشه بریم در حالیکه که آب مماخمون داره یخ میزنه، بخوریم.
به همین سادگی. نه شماره و نه اطلاعات خاصی رد و بدل کردیم و نه عکس هم رو دیدیم! اولینبار بود اینطوری قرار وبلاگی میذاشتم.
روز قرار، من طبق معمول همیشگیم پنج دقیقه دیر رسیدم، نبود. گفتم نکنه دقیقه نود ترسید و نیاد؟ کامنتهای جدیدم رو چک کردم، گفته بود خودشو میرسونه، منتظر باشم. منتظر موندم و دقایقی بعد دختری با کفش و شال سبز، همونطور که قرار گذاشته بود، نمایان شد. نزدیکش رفتم. حتی اسم هم رو نمیدونستیم. با شگفتی متوجه شدم که شال و کفشش رو با رنگ چشمهاش ست کرده!
معجون ترشمون رو گرفتیم و به فضای سبز رفتیم. دقیقا یادم نیست چیا گفتیم و نگفتیم، فقط یادمه برخلاف اون چیزی که فکر میکرد که نکنه ساکتبودنش توی ذوق من بزنه، تنها دو سه بار و اونم خیلی کوتاه بینمون سکوت بود. البته که من بیشتر مخش رو خوردم چون خیلی حس راحتی داشتم.
میدونی؟ حرف زدن باهاش حس جالبی داشت. ازم چند سال کوچیکتره، ولی رفتار خانومانه و بلوغ شخصیتیش خیلی نمود داشت. این بین یک پسری اومد شماره بده، چند نفری هم اومدن جوراب و چیزمیز بفروشن؛ که با قاطعیت ردشون میکرد و من ذوق میکردم! چون معمولا اینطور وقتا توی دور باطل دلیل آوردن میوفتم، ولی او قاطع میگفت: نه مرسی! بفرمایین!!
بهش گفتم: جدی نترسیدی اینطوری قرار گذاشتم؟ نترسیدی مرد باشم؟ این همه سال خالی بسته باشم؟ گفت: نه! مرد بودی، سریع شماره میدادی و فلان بهمان میکردی!
بله. من مالاکیتی زیبا رو دیدم. فردی که یک سال قبل پیشنهاد کرد حالا که از قوی باش رفیق! دلزدهای، پس عوض کن و خودت باش!
دیدنش بین این روزای کابوسوار، واسه من که خیلی خوب بود. امیدوارم چون وسط بدترین حال روحی بهش رسیدم، برای او هم خوب بوده باشه و در اولین قرارمون فراریش نکرده باشم!
- ۴۱۵