بعد از چند سال بالاخره دلیل اسم وبلاگیت رو متوجه شدم!

  • ۱۹:۱۳

چند وقتی بود که نمی‌تونستم وارد وبلاگش بشم. هر بار می‌انداخت بیرون منو. معلوم راهنمایی کرد و‌ تونستم پست‌های اخیرش رو بخونم. دقت کردم تازگیا خیلی راحت‌تر می‌نویسه و یکم از مجهولی درومده‌. رفتم صفحه بعدی وبلاگش و رسیدم به پستی که گفته بود دلش معجون بستنی ترش و شیرین میخواد که بخوره و یخ بزنه. 

یک دفعه به سرم زد «بلایند دیت» بهش پیشنهاد کنم! واقعا فکر نمی‌کردم قبول کنه با اینکه خیلی وقت بود می‌خوندیم هم رو. بهش کامنت خصوصی دادم و گفتم پایه‌ای بریم فلانجا این هوسونه‌ات رو بخوریم؟ گفت: جدی می‌گی؟ باشه بریم در حالیکه که آب مماخمون داره یخ می‌زنه، بخوریم.

به همین سادگی. نه شماره و نه اطلاعات خاصی رد و بدل کردیم و نه عکس هم رو دیدیم! اولین‌بار بود این‌طوری قرار وبلاگی می‌ذاشتم. 

روز قرار، من طبق معمول همیشگیم پنج دقیقه دیر رسیدم، نبود. گفتم نکنه دقیقه نود ترسید و نیاد؟ کامنت‌های جدیدم رو چک کردم، گفته بود خودشو می‌رسونه، منتظر باشم. منتظر موندم و دقایقی بعد دختری با کفش و شال سبز، همون‌طور که قرار گذاشته بود، نمایان شد. نزدیکش رفتم. حتی اسم هم رو نمی‌دونستیم. با شگفتی متوجه شدم که شال و کفشش رو با رنگ چشم‌هاش ست کرده! 

معجون ترشمون رو گرفتیم و به فضای سبز رفتیم. دقیقا یادم نیست چیا گفتیم و نگفتیم، فقط یادمه برخلاف اون چیزی که فکر می‌کرد که نکنه ساکت‌بودنش توی ذوق من بزنه، تنها دو سه بار و اونم خیلی کوتاه بینمون سکوت بود. البته که من بیشتر مخش رو خوردم چون خیلی حس راحتی داشتم. 

می‌دونی؟ حرف زدن باهاش حس جالبی داشت. ازم چند سال کوچیکتره، ولی رفتار خانومانه و بلوغ شخصیتیش خیلی نمود داشت. این بین یک پسری اومد شماره بده، چند نفری هم اومدن جوراب و چیزمیز بفروشن؛ که با قاطعیت ردشون می‌کرد و من ذوق می‌کردم! چون معمولا اینطور وقتا توی دور باطل دلیل آوردن میوفتم، ولی او قاطع می‌گفت: نه مرسی! بفرمایین!! 

بهش گفتم: جدی نترسیدی اینطوری قرار گذاشتم؟ نترسیدی مرد باشم؟ این همه سال خالی بسته باشم؟ گفت: نه! مرد بودی، سریع شماره می‌دادی و فلان بهمان می‌کردی!


بله. من مالاکیتی زیبا رو دیدم. فردی که یک سال قبل پیشنهاد کرد حالا که از قوی باش رفیق! دلزده‌ای، پس عوض کن و خودت باش!

دیدنش بین این روزای کابوس‌وار، واسه من که خیلی خوب بود. امیدوارم چون وسط بدترین حال روحی بهش رسیدم، برای او هم خوب بوده باشه و در اولین قرارمون فراریش نکرده باشم! 

  • ۴۱۵
شارمین امیریان

سلام. زیارت قبول :)

سلااااام
جات خالی، نایب الزیاره بودم
آرزو ﴿ッ﴾

چه هیجان‌انگیز *_*

خعلییییی ^_^
x

هوووپ عزیزم ٫

قبل تر گفتم بازم میگم : 

«صاحب خوش رنگ ترین و خوش قلب ترین» چشم های دنیایی :) 

 

برام خیلی جالب بود 

کلی حس مشترک ٫ کلی حرف مشترک ....هیچ وقت فکر نمی کردم آنقدر حرف واسه گفتن داشته باشم با کسی 

و واضح ترین ویژگی قرار «برام زمان مثل برق و باد گذشت :) »

 و یه نکته ی دیگه «تو خیلی دختر جسوری و قدرتمندی هستی» ٫‌وفق پذیری یقینا یکی از ویژگی های بزرگ قدرتمند بودنته 

خوش‌قلب؟ :-(
مررررسی، می‌ترسم هی بخوایم تعریف کنیم از هم حال بقیه بد بشه :-))
من هی وسطش به این فکر میکردم چرا فکر میکردی حرفی واسه گفتن نداریم؟

زود تموم شد :-( 

اون همه ناله نکردم برات که بگی من قوی‌ام :-))))
دچارِ فیش‌نگار

آقا ما رو به شک انداختین الان :) واقعا پسرید؟ :/

:-/
بیست و دو

من نمیشناسمشون ولی خب هیجان دیدار وبلاگی باید چیز جذابی باشه.

آره خیلی خوبه، یکی از فانتزی‌هام هم دیدن تو و گل‌پسرته!
دُردانه ‌‌

منم وقتی تو مترو با جولیک و تو دانشگاه مشهد با آرزو قرار گذاشتم شمارۀ همو نداشتیم و با کامنت گذاشتن همو پیدا کردیم. قیافۀ همدیگه رو هم قبلش ندیده بودیم. حس جالبی بود. با جولیک اسنک خوردم و با آرزو بستنی :))

تو رو هم روزی میبینم! مطمئنم! این طلسمو میشکنم :-))))
خوش‌به‌حالت جولیک رو قبل رفتنش دیدی :-(

دُردانه ‌‌
آرزو رو یادم بود که دیدیش، ولی جولیک رو نه :-)
چقدر عکستون جالبه
آتنه

از اون سری که از مالاکیتی پرسیدی اهل کجایی و چی میخونی و ...اونم جواب داد و فلان و اینا،توهم گفتی سلام هم فلانی و اونا!(چند سال پیش بود)هیع پیش خودم میگفتم خو چرا قرار وبلاگی نمیذارن کیف کنیم،فقط فکر نمیکردم ایکس مجهول رو کسی بتونه راضی کنه برای دیدار،که تونستی دااااش هوپ!:-))

دوباره اون روی آریانه‌ای خودتو نشون دادی :-))))
چون حس می‌کردم خیلی مجهوله و گنگ می‌نویسه. از طرفی عمرا حاضر شه از مجهولی دربیاد.
خودم هنوز باورم نشده راحت راضی شد :-*
نرگس بیانستان

آخی ^_^ 

نوش جونتون کیفی ک از دیدن هم کردید ♡

فدای تو که نمی‌نویسی! :-*
معلوم الحال

ای روزگار غریب. معلوم هپشده مثل ایستگاه قطار. همه رو به هم‌ میرسونه و خودش سر جاش ثابت ایستاده. 

 

اصلا فکرشُ نمیکردم که به دیدن مالاکیتی رفته باشی 😁

نکنه انتظار داری تو رو هم ببینم؟ :-/
ما اینیم دیگه ^_*
حوت ‌‌

ایول خیلی جالب بود خیلی خوشم اومد

:-)
معلوم الحال

یعنی من جذابیتای خاص خودمو ندارم؟ :-/

تفو ای چرخ گردون. آی پیشووووونی ... ما رو کجا میشونی؟ 

 

 

من برم خودمو به بقیه الهه ی جذابیت در یونان باستان نشون بدم. 

بر منکرش لعنت :-))) ولی میدونم مالاکیتی جذابتره!

عه قبلشم نشون داده بودی؟
x

از مالاکیتی به فوریه : ولی من می شناسنمت فوریه :)) 

جزو اولین نفراتی بودم که وقتی ماجرای آشنایی و ازدواج رو نوشتی ٫ پست رمزدار رو خوندم 

و مدت ها ننوشتی و یه روز پیدات کردم و دیدم مامان شدی :) 

آره فوریه یهوووو همه پستاشو آرشیو میکنه و همونطوری یهویی هم ده تا پست توی یه روز میذاره :-))
صخره نورد

من قرار وبلاگی زیاد داشتم، از دیدن همشون هم ذوق کردم و امیدوارم دوباره بتونم ببینمشون، همه دوستای وبلاگی و بخصوص شما رو هم دوست دارم ببینم اما خب حیف که خیلی دورییم و سرم خیلی شلوغه و فرصت مسافرت ندارم.

من نفهمیدم چرا باید ترسید! یعنی من باهاتون قرار بزارم با ترس و لرز میایید؟؟ واقعا؟! :دی

خب به فرض اینکه پسر باشی چه صدمه ای میتونی بهش بزنی؟ مگه خونه باهاش قرار گذاشته بودی.؟ :)) فوقش میدید پسری جلو نمیومد، خیلی جناییش کردید :))

تازه اکثر قرارهای وبلاگی من تو شهرهای دیگه بوده. انقدر بیخیال و راحت :))

من انقدر زیاد شدن نمیتونم بشمارم بذار فکر کنم. احتمالا ٨ نفر. شاید بیشتر.
ببین من که از دیدن بلاگرهایی که حس کنم دروغ نمیگن، نمیترسم. به قول تو هم بیرون همدیگه رو میبینیم حتی پسر هم باشه اتفاقی نمیوفته. البته که فقط تا به حال یکی از آقایون رو دیدم. ولی هیچ وقت راضی نمیشم خواننده ای که وبلاگ نداره رو ببینم.
حتما بیای اینورا یا من بیام اونورا میبینمت. غیر تو یک نفر دیگه ای همشهرریهاتم دوستم شده. 
گندم بانو

مثلا یه روز بیای بنویسی گندمو دیدم 🙄🙄🙄🙄🙄🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻😭😭😭😭

میدونی داشتم حساب میکردم کیا رو دیدم، یه لحظه فکر کردم تو رو‌ هم دیدم. :-)
حتما حتما میبینیم هم رو 🥲🥲
امیلی :)

من تو ارتباط گرفتن حداقل حضوری و بیشتر از وبلاگ، یکم محتاطم و دوست دارم اون مرزبندی بین وبلاگی بودن یا ادم واقعی بودن برقرار باشه منتها این بلایند دیت کلا کانسپت جالبیه

راستش من فقط دوست ندارم آشناها بفهمن اینجا وبلاگ منه. البته مثل قبل حساس نیستم.
ولی دیدار با بلاگرهای آشنا واقعا توصیه میشه.
فامس

چقدر خوبه که ادم هایی رو که دوست داری می بینی🥰 کلا با اونایی که تو کامنتا از بلاگرا یکم ازجو صمیمی بالاتر میری می گم هوپ دیدار وبلاگی داشته برای مالاکیتی هم همین تو ذهنم بود پس ایکس مجهول برات پیدا شد:).

 

و می دونم هیچ وقت به ارزوی قلبیم نمی رسم ببینمت( البته خیلی خیلی از کامنتا گذاشتم).

^_^ آره با اونایی که صمیمی میشم، پاش بیوفته میبینمشون. :-)
چرا دیگه. وبلاگ بساز، فعال باش. خودت رو بشناسون تا بعد چند سال ببینیم هم رو :-))
فامس

🥰

فکر کنم تنها کامنتر(؟!)/کامنت گذاریم، کامنتا رو بذاری کنار هم خودش شخصیت شناسیه😅مثلا خیلی خفنم😅

وبلاگ زدن و نوشتن هنر می خواد هنری که بتونی اتفاقات روز رو چجوری داستان سرایی که همه خوششون بیاد یا رویای ذهنت رو اونقدر پرورش بدی که وقتی راجع بهش صحبت می کنی یه شیرینی خاصی تو دلت  بشینه... من از این هنراا ندارم.

تازه نهایت کامنت گذاشتنمم به اینجا و وبلاگ آری محدود شده.:)

نه دیگه. توی کامنتات از خودت زیاد نمیگی. واقعا فرق داره با بلاگر بودن. 
خفنیت رو توی نوشتن نشون بده. افرین
هنر؟ به خدا اگه ما هنرمند باشیم! ولی خب بستگی به علاقه خودت داره دیگه. یه سریا فقط دوست دارن بخونن، ماها دوست داریم هم بنویسیم هم بخونیم.
یاسی ترین

قرار وبلاگی دوست دارم 😍😍😍

دوست‌های وبلاگی همیشه برای من بهترین دوست‌ها بودن چونکه از درونیات هم خبر داریم و اول قبل از قیافه و هر چیز دیگه‌ای روح همو شناختیم 

البته تا حدی که خود نویسنده تو وبش بهمون نشون میده !

 

خوشحالم بهت خوش گذشت ♥️♥️♥️

خیلی خوبه.
من از یه جایی به خودم اومدم دیدم چرا انقدر دوست و رفیق دارم؟ بعد دقت کردم نصفشون وبلاگین و الان انقدر وارد فضای واقعیم شدن، یادم میره چطور آشنا شدیم.
ایشالا دیدار شما و خوشگل‌دخترات♥️
ربولی حسن کور

سلام

یک خاطره تلخ از آخرین دیدار حضوری با یک دوست وبلاگی باعث شد کلا دور این حرفها رو تا اطلاع ثانوی خط بکشم.

الان حدود ده سال هست که دیگه قرار وبلاگی نداشتم. اما خوشحالم که به شما خوش گذشته.

سلام دکترجان
چه خاطره‌ای؟ اگه مقدوره دوست دارم بشنوم.
ده سال؟ ماشالا چند ساله وبلاگ نویسین؟ 
فامس

خب من حس کردم تکه هایی از خودم تو کامنتا هست؛ بگذریم، اقاا من بالافرض اگه وبلاگ بزنم می خونی منو!؟ فکر نکنم(چون قبلا یه کوچولو وبلاگی داشتم اومدم با ادرسش اینجا دیدم توجهی نداشت بعد از مدتهاا حال خودمم خب نبود پاکش کردم).

هنرمندی خواهر نگو نیستی.

کجا خفنم که نشونش بدم، من فقط در رویا هستم همین.

 

دیگه میام پایین🤣

نه در حدی که یه بلاگر بتونه از حاشیه امنش خارج شه. آره جانم بگذریم :-))
اگه بنویسی و فعال باشی جرا نخونیم؟ هوم؟ میخونیمش، پیشنهاد هم میدیم. 
ببین در کل ناراحت نشو ولی وقتی شما ما رو میخونین و ما اطلاع خاصی جز مثلا رشته تحصیلی و سن حدودی نداریم، اخلاقتون رو‌ نمیشناسیم و خیلی چیزای دیگه، واسه من به شخصه غیرممکنه که اون فرد رو ببینم. حالا شاید یکی حاشیه امنیتش وسیعتر باشه.
فامس

باشه هوپکم من متوجه شدم نه بابا چه ناراحتی😅

ولی چرا اینقدر باهم رسمی حرف میزنی من بخدا همون فامس که هستم ☹️☹️ این ناراحتم می کنه😒

آقا کجا رسمی حرف زدم بات؟ 
رسمی میگم: من با شما که وبلاگ ندارین، ملاقات نمیکنم.
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan