خودش ان

  • ۱۹:۵۰

 انسان ها  خودشان به اختیار راه زندگی شان را انتخاب می کنند، تسلیم هوای نفس شان می شوند، داد و فریاد عقل شان را نادیده می گیرند، آینده را تا حدی پیش بینی می کنند ولی باز دوست دارند  خودشان تجربه کنند چون فکر می کنند با بقیه فرق دارند، پشت پا به شانس های دیگرشان می زنند و وقتی به خودشان می آیند که دیر شده، عمرشان هدر رفته و تنها چیزی که برای شان مانده حسرت است و افسوس... آن وقت است که به دنبال مقصر می گردند و به نظرشان همه مقصرن الا خودشان... 

  • ۳۵۴

آخه نامرد شب و روزم تو بودی، تو نگاهت سمت کی بود؟!

  • ۱۶:۳۳

1. اگر دختری را دیدید که همه ی انگشت های پاهایش به جز یکی مانده به آخری را لاک زده، فکر نکنید که برای قر و مدش این کار را کرده! بدانید که از آیت الله مکارم تقلید می کند و فقط ایشان قبول ندارند که مسح روی انگشت کوچیک هم قبول می باشد! 

2. خوشحالم چون این روزها انقدر سرم شلوغه که ذهن سرکشم نخواد برگرده به روزهای سخت زمستون سال گذشته ام... سیستم من اینجوریه که توی روزهای شلوغ بهتر می تونم به کارهام برسم...

3. کسی رو توی انتظار نذارین، انتظار آدم رو پیر می کنه، حتی اگه به روی خودش نیاره که منتظره؛ گفتن حقیقت تلخ شاید سخت باشه ولی بهتر از انتظاره...

4. حرف آخر اینکه پایان نامه هم آدم رو پیر میکنه، مرحله به مرحله اش... تنها چاره ی کار صبوری و عرق کاسنی ه! وگرنه از استرس زیاد یک جای خالی از جوش توی صورتتون نمی مونه!! 


* عنوان بخشی از آهنگ قانون قلبم از رضا رامیار، به تبعیت از مهربان، ازین به بعد مینویسم عنوانم رو از کجا گرفتم که بعدا یادم نره!

  • ۴۳۷

با ما به ازین باش...

  • ۱۶:۴۴

میدونی؟ خوشرو و مهربون بودن همیشگی خیلی سخته؛ با حوصله رفتار کردن هم همین طور... نمیگم تو هم بد باش ولی این خوبی فقط باعث میشه انتظار بقیه ازت بالا بره، به طوری که وقتی ناراحتی و حوصله نداری هم، شاید وظیفته که خوش اخلاق باشی! 

یه جورهایی ناراحت شدن از حرف کسی که همیشه خوبه، خیلی بیشتر آزاردهنده است تا کسی که به رفتار سرد و خشکش عادت کردیم...  دوست دارم بدونی که انتظار رفتار امروزت رو اصلا نداشتم ولی بهت حق میدم، نمی دونم شاید از پیگیری من خسته شدی، شاید از جای دیگه ناراحت بودی، شاید... ولی من با لحن سردت یخ زدم... 

کاش تا چند روز آینده حال بهتری پیدا کنی، چون خشن بودن اصلا بهت نمیاد ؛)

  • ۳۱۶

رویای آرام

  • ۱۱:۳۱

1.دیروز برای بار هزار و دویست و شصت و هفتم، از یکی از فامیل/دوستان/آشنایان شنیدم که: 

' کی مطب میزنی؟! من دندون هام رو 6 ساله دندونپزشکی نرفتم، نگه داشتم برای تو ها! '

یعنی واقعا بعدا این ها میان سراغ من؟ البته یک گروهی  رو مطمئنم میان پیشم و از الان دغدغه دارم باید رایگان کار کنم واسشون یا باتخفیف؟! ولی در مورد یک سری دیگه شک دارم، چون خبر دارم همیشه پیش بهترین های شهر که همون اساتید بنام و باتجربمون هستن، میرن...       

فکر می کنم که باید در مورد آینده، همون آینده فکر کرد... روزی و عزت و آبروی هر کسی دست اون بالاییه...


2.چند هفته ای بود موقع رد شدن از مغازه، چشمم بهش میوفتاد و دلم تاپ تاپ می کرد... نامرد بدجور دلبری می کرد! هی برای خریدش دست دست کردم تا وقتی که دیشب با مامان وارد مغازه شدیم و مانکنش رو به فروشنده نشون دادیم، گفت: آخریشه. بعد نگاهی به من که با پالتوی کلفتم مثل غول شده بودم کرد و گفت: سایز یکه، به شما نمی خوره... 

با صورت آویزون از مغازه بیرون زدیم و رفتم سراغ مفازه بغلی و یک بارونی کرم رو امتحان کردم ولی حواسم تو مغازه ی قبلی بود... به مامان گفتم: اینو نمیخوام بریم سراغ همون قبلی من بااااید امتحانش کنم...

از قیافه ی شاکی فروشنده و غرولند زیر لبش وقتی که به سختی لباس رو از تن مانکن درمی آورد چیزی نمیگم، ولی اجازه بدین از قیافه ی متعجبش وقتی دید خوب روی تنم نشسته و گفت قشنگ فیت تنتونه! صحبت کنم... این همه ورزش نمی کنم برای هیچی که، کم کردن سایز کمترین حقم بوده... بله! 

3. نظرتون در مورد آپارتمان چند طبقه ی چسبیده به اتوبان با نام 'خواب آرام' چیه؟! به نظر من که پارادوکسی بیش نیست!

  • ۵۰۵

در بند E اسیرم و wi-fi م آرزوست!

  • ۰۱:۵۳

1. شاعر عنوان در جایی دیگه اشاره میکنه: H هم باشه قبوله!

خلاصه کنم که از استخون درد و تب و لرز ناشی از خماری بیچاره شدم. کی تا این حد اینترنت در جمعمون رخنه کرد که متوجه نشدیم؟!

بعد دقت کردین چقدر از خودمون اطلاعات پخش می کنیم توی فضای مجازی؟ حالا کاری به گرام های معروف ندارم ولی مثلا توی همین بلاگستان... علاوه بر پست هایی که می ذاریم و شخصیت و رفتار و زندگی مون رو نشون می دیم، در کامنت هایی که برای این و اون می ذاریم هم، کلی اطلاعات شخصیمون رو به اشتراک می ذاریم...

به نظرم این مسئله هم زمان هم جالبه، هم ترسناک!


2. دختر چای نباتش را هم زد، تکه نباتی سمج حل نشده باقی مانده بود، به آب انجیر پسر خیره شد که تک انجیری روی سطح لیوانش شناور بود... 

- خب راستش نمی دونم چطوری بگم... امم... من کاملا صادقانه صحبت کردم با شما!

این بار پسر به چای نبات او خیره شده بود، دقیقه ای بعد نگاهش را از نبات ته فنجان برداشت و گفت: می تونم رک صحبت کنم؟

- البته.

سریع گفت: شما ویرجین هستین دیگه؟! 

دختر یخ زد... از شرم سرش را به زیر انداخت... چطور روی اش شد با این صراحت سوال کند؟ با دستانی لرزان، بقیه چای یخ اش را سر کشید تا بتواند زبان خشکش را تکان دهد... ناخودآگاه اخم کرد... نفهمید چه جوابی داد، ولی جمله ای در ذهنش خاموش روشن می شد: جسمم یا روحم؟!

  • ۸۰۱

چه خوش گفت ملک الشعرای بهار / " برو کار میکن نگو چیست کار! "

  • ۲۰:۳۹

سه سال پیش، زندگی تازه ای تشکیل داده و دختری سیده را به عقد خودش درآورده بود. آن روزها به سرکار جدیدش می رفت، آقای مهندس بود و جویای نام... 

خانواده ی دختر با افتخار از داماد مهندس شان که در شرکت معروفی کار می کرد، حرف می زدند...

دو ماه بعد شرکت به بحران خورد و طبق روال همه ی شرکت ها، اولین راه برای خروج از این وضع را در تعدیل نیروهای قراردادی اش دید. 

پسر بیکار و کم کم پول هایش تمام شد... به ناچار برای تامین دخل و خرجش که دو نفره شده بود، دوباره دستش جلوی پدر بازنشسته اش دراز شد... 

کار نبود، کاری که به تخصص او بخورد، نبود... پدرش پیشنهاد داد که با ماشین او در آژانس کار کند، ولی همسرش راضی نبود و می گفت: جواب مامان بابا و فامیلم رو چی بدم؟ به همه گفتیم مهندسی! 

دو سال عقدشان شد سه سال و هنوز نتوانسته بود پولی برای عروسی و نونوار کردن طبقه ی پایین خانه ی پدری اش، به دست آورد... عروسش قبول نداشت که با رنگ ساده ی خانه و عروسی مختصر به خانه بخت بیاید...

چند وقتی پا روی غرورش گذاشت و به ناچار نگهبانی پاساژ بزرگی در شهرشان را امتحان کرد، نتوانست دوام بیاورد... این همه درس نخوانده بود که مراقب ماشین مردم باشد... به سیم کشی برق خانه ها رو آورد، یک روز کار بود و یک روز نبود... به کارخانه و شرکتی نبود که سر نزده باشد... 

امروز وقتی به دنبال سیم آنتن، تک تک پریزهای خانه مان را باز می کرد، با ذوق می گفت: مصاحبه فلان کارخانه لوازم خانوادگی رو قبول شدم، قرار شده خبرم کنن، دعا کنین...

و جز دعا چه کاری از دست ما برمی آمد؟

  چه راه حلی برای رفع بیکاری اکثریت جوانان وجود دارد؟ چرا وقتی برای فارغ التحصیلان شغلی پیش بینی نکرده ایم، به تعداد دانشگاه های دولتی و غیردولتی و تحصیل کرده هایی که شغل های کارگری را دون شان خود می دانند، اضافه می کنیم؟

چه کسی مقصر است در این جریان ناامیدی جوانان ما؟

  • ۴۸۲

سکوت می کنم که این سکوت منطقی تره...

  • ۱۷:۱۱

 واقعا در عجبم از درجه ی پستی یک سری از جوون ها( شما بخونین پسرا!)، که متاسفانه روز به روز به تعدادشون اضافه میشه... چطور می تونن انقدر بد باشن؟! چطور می تونن تا این حد گرگ باشن و توی لباس میش فرو برن؟! چطور انقدر خودشون رو خوب نشون میدن برای خانواده ی از همه جا بی خبرشون که از ته دل بهشون افتخار میکنن؟! 

چطور از ابتدای جوونی از راه راست میزنن بیرون قایمکی و هر غلطی که دلشون خواست میکنن، بعد برای ازدواج دست روی پاک ترین ها میذارن؟! لااقل حرمت نماز و روزه ای که میگین بهش اعتقاد دارین رو نگه دارین و سراغ شکننده ترین دخترها نرین، خواهش میکنم یکم به همسر آیندتون فکر کنین و بهش وفادار باشین...

خدایا به زمینت نگاه کن... 

وقتش نیست که موعودت رو بفرستی؟! 

+ آقا پسرای خوب! میدونم خوب و بد تو هر دو جنس هست، شما به خودتون نگیرین لطفا ؛)

  • ۶۰۲

حسرتی که دائمی شد...

  • ۲۰:۵۷

بعد از کلی پایین و بالا کردن، جای پارکی پیدا و به راحتی پارک کرد و برای بار هزارم یادش اومد که او پارک دوبل را به سختی میزد... خیابان ترافیک مزخرفی داشت و دلیلش کلینیک ها و مطب های متعددی بود که توی  محدوده اش قرار داشتند، برای علی خوشحال بود، تلاش هاش به ثمر نشسته و کلینیک نوپاش بین مردم خوب جا افتاده بود... بالاخره تونسته بود وقتی خالی کنه و به دوست قدیمیش سر بزنه ولی مطمئن بود دوباره پیشنهاد کاریش رو رد میکنه... قبل از اینکه چشمش به آبمیوه فروشی بیوفته و یاد گذشته براش زنده بشه، خودش رو توی ساختمان پرتاب کرد! 

  • ۷۶۱

keep calm it was all a bad dream

  • ۱۲:۵۰


چقدر خوب میشد اگر می تونستیم قبل از دیدن خواب هایی که حس و حالمون رو بعد از بیداری می گیرن، از خواب بپریم؛ یا اینکه وقتی بیدار شدیم، کل خواب رو فراموش کرده باشیم. 

+ ضمیر ناخودآگاهت کجاها که نمیره، سفر به آینده ی وحشتناک و تحقیرآمیزی که ازش فرار کردی...

خدایا حکمتت رو شکر ؛) 

  • ۳۳۶

وقتی اشیاء هم می ترسن!

  • ۰۱:۰۳
آیا ضد آفتاب محبوبتون رو به اتمامه و هر چه قدر زور می زنین، چیزی ازش بیرون نمیاد؟!
آیا خمیردندانتون تموم شده و هر بار که فشارش میدین، نا امیدتون میکنه؟!
آیا سس تپلی خوشمزتون رو هر چقدر تکون میدین و فشار، روی غذا چیزی نمیریزه؟! 
اگر جوابتون به سوال هایی ازین دست مثبته، یک روش عالی پیشنهاد میکنم بهتون تا موارد بالا دست از لوس بازی دربیارن و کمی شل بگیرن خودشون رو :)))
بهترین کار اینه که یه ضد آفتاب، خمیر دندان یا سس جدید بگیرین و محض اطمینان موارد قبلی رو امتحان کنین تا اگر واقعا تموم شدن، بندازینشون دور... اینجوری می بینین که مثلا ضد آفتابی که تا دیروز بازی در می آورد، حالا به قدری کرم بیرون میپاشه که روی دست هات هم مجبور میشی بزنی و تا دو هفته این روند ادامه داره... هرچقدر تو ذوق بیشتری داری تا ضدآفتاب جدید و باز کنی، قدیمی دیرتر تموم میشه! :|
انگاری اشیاء هم ترس از تنهایی و بی مصرفی و فراموش شدن دارند و دوست دارند تا جایی که میشه مرگشون رو عقب بندازن؛ ولی بعضی وقت ها به یه تلنگر کوچیک هم نیازه تا حساب کار دستشون بیاد! 

  • ۳۶۶
۱ ۲ ۳
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan