سه سال پیش، زندگی تازه ای تشکیل داده و دختری سیده را به عقد خودش درآورده بود. آن روزها به سرکار جدیدش می رفت، آقای مهندس بود و جویای نام...
خانواده ی دختر با افتخار از داماد مهندس شان که در شرکت معروفی کار می کرد، حرف می زدند...
دو ماه بعد شرکت به بحران خورد و طبق روال همه ی شرکت ها، اولین راه برای خروج از این وضع را در تعدیل نیروهای قراردادی اش دید.
پسر بیکار و کم کم پول هایش تمام شد... به ناچار برای تامین دخل و خرجش که دو نفره شده بود، دوباره دستش جلوی پدر بازنشسته اش دراز شد...
کار نبود، کاری که به تخصص او بخورد، نبود... پدرش پیشنهاد داد که با ماشین او در آژانس کار کند، ولی همسرش راضی نبود و می گفت: جواب مامان بابا و فامیلم رو چی بدم؟ به همه گفتیم مهندسی!
دو سال عقدشان شد سه سال و هنوز نتوانسته بود پولی برای عروسی و نونوار کردن طبقه ی پایین خانه ی پدری اش، به دست آورد... عروسش قبول نداشت که با رنگ ساده ی خانه و عروسی مختصر به خانه بخت بیاید...
چند وقتی پا روی غرورش گذاشت و به ناچار نگهبانی پاساژ بزرگی در شهرشان را امتحان کرد، نتوانست دوام بیاورد... این همه درس نخوانده بود که مراقب ماشین مردم باشد... به سیم کشی برق خانه ها رو آورد، یک روز کار بود و یک روز نبود... به کارخانه و شرکتی نبود که سر نزده باشد...
امروز وقتی به دنبال سیم آنتن، تک تک پریزهای خانه مان را باز می کرد، با ذوق می گفت: مصاحبه فلان کارخانه لوازم خانوادگی رو قبول شدم، قرار شده خبرم کنن، دعا کنین...
و جز دعا چه کاری از دست ما برمی آمد؟
چه راه حلی برای رفع بیکاری اکثریت جوانان وجود دارد؟ چرا وقتی برای فارغ التحصیلان شغلی پیش بینی نکرده ایم، به تعداد دانشگاه های دولتی و غیردولتی و تحصیل کرده هایی که شغل های کارگری را دون شان خود می دانند، اضافه می کنیم؟
چه کسی مقصر است در این جریان ناامیدی جوانان ما؟