- شنبه ۱ آبان ۹۵
- ۲۰:۵۷
بعد از کلی پایین و بالا کردن، جای پارکی پیدا و به راحتی پارک کرد و برای بار هزارم یادش اومد که او پارک دوبل را به سختی میزد... خیابان ترافیک مزخرفی داشت و دلیلش کلینیک ها و مطب های متعددی بود که توی محدوده اش قرار داشتند، برای علی خوشحال بود، تلاش هاش به ثمر نشسته و کلینیک نوپاش بین مردم خوب جا افتاده بود... بالاخره تونسته بود وقتی خالی کنه و به دوست قدیمیش سر بزنه ولی مطمئن بود دوباره پیشنهاد کاریش رو رد میکنه... قبل از اینکه چشمش به آبمیوه فروشی بیوفته و یاد گذشته براش زنده بشه، خودش رو توی ساختمان پرتاب کرد!
آسانسور خراب بود، پله ها رو دو تا یکی بالا رفت، آخ که وقتی بستنی می خورد، اون هم قیفی، چقدر قیافه اش بامزه میشد، به خودش تشر زد، در حال زندگی کن! درب کلینیک رو باز کرد و از منشی سراغ علی رو گرفت، منشی شیک پوش با احترام ازش خواست که منتظر بمونه تا دکتر رو صدا بزنه...
چشمش رو دور تا دور کلینیک چرخوند، نه بابا علی هم این کاره است! پارتیشن بندی های جذاب و مدرن با رنگ های بی نظیر و اتاق انتظاری آرامش بخش... روی صندلی نشست و به تلویزیون سالن خیره شد...
هوای کلینیک به طرز مطبوعی گرم بود، کت چرمش رو درآورد و یقه پیراهنش رو درست کرد... صدای دستگاه ها به هوا رفته بود و بوی عود نتونسته بود، مانع از این بشه که بوی مواد دندونپزشکی استشمام نشه...
صدای لطیف آشنایی شنید:
- برای دردت ژلوفن نوشتم، هر 6 ساعت یک بار، عفونت دندونت زیاد بود پس آموکسی سیلین هم هر 8 ساعت یه بار بخور...
شاخک هاش حساس شد، به نظر میرسید که این بار خیالاتی نشده... به آرامی بلند شد و پشت پارتیشن دوم رفت...
داشت با حوصله با بیمارش حرف میزد و به سوال هایش جواب میداد... خدایا... قلبش تند تند میزد... چقدر دلش هوس دوباره شنیدن صدای مهربونش رو داشت... چقدر دل تنگش بود... چقدر پشیمون بود... چقدر برای دوباره دیدنش برنامه ریزی کرده بود ولی...
- نگران نباش عزیزم، هفته دیگه بیا برات تمومش می کنم... به سلامت...
زنی چادری از پارتیشن 2 اومد بیرون... ولی او خشکش زده بود... حس می کرد هوایی اطرافش نیست... جرئت نداشت وارد پارتیشن بشه... دستی به شونه اش خورد، سریع برگشت، علی بود... با هم به اتاق مدیریت که اشراف کاملی به همه جا داشت رفتند...
تمام حواسش به گوشه سالن و پارتیشن کذایی بود... سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه و از علی حرف بکشه...
- خب علی جون میگفتی از دکترات راضی هستی آره؟
+ آره خداروشکر، کاری و خوش برخورد و واردن...
فنجان کافی میکسش رو ازین دست به اون دستش داد و با شک پرسید - کیا هستن؟ غیر ازونایی که بهت معرفی کردم و خوشت اومد؟
- غیر از اونا دو تا دکتر دیگه هم هستن، میلاد ر. رو که میشناختی؟ رزیدنت ارتو و خانم دکتر ک. .
پس درست شنیده بود... او اینجا بود... او اینجا بود...
به سختی و من من پرسید: کی هست این خانم دکتره؟ اسمش رو نشنیدم!
- راستش استاد ف. بهم معرفیش کرد، معیارهایی که واسه همکارهام دارم رو که میدونی! خیلی خانم خوب و محجوبیه... کارش هم خوبه... مریضا ازش خیلی راضین.
یاد لبخند مظلومانه اش افتاد... دلش فشرده و بیشتر برای دیدنش مشتاق شد...
علی هنوز داشت حرف میزد - شوهرش هم دکتر الف. ه، میشناسیش که؟
چی؟! الان علی چی گفت؟! شوهرش؟ یعنی چی؟ آخرین خبری که ازش داشت که...
- کجایی تو؟! خوبی؟ به کجا داری نگاه میکنی؟ میگم اوضاع تو چطوره رفیق؟
به سختی زمزمه کرد: من... میگذرونم دیگه...
سردش شده بود، فنجان رو به یک باره سر کشید و کتش رو از پشت صندلی برداشت که بپوشد... مریض دیگری تشکر کرد و رفت... حواسش پی مردی بود که به سمت پارتیشن می رفت...
- اینی که رد شد دکتر الف بود، دیدیش؟ ببین میگم تو دکتر خوب تو دست و بالت نیست، برای یه سالی که دکتر ک. نمیتونه بیاد؟
کاش علی دهنش رو می بست... اون مرد کجا رفت؟ حرف نزن خواهش می کنم... حرف نزن...
همان طور که نگاهش به پارتیشن بود، نا مفهوم گفت: چرا نمی تونه بیاد؟
علی داشت حرف میزد ولی او نمی شنید... چون نازنینش داشت دست در دست اون مرد به سمتشون میومد، روی لب هاشون لبخند بود و گویی مرد با نگاهش نوازشش میکرد... نگاهش از دست های قفل شده شون و برجستگی شکمش به گل رز در دست دیگه اش، کشیده شد... با استیصال به علی نگاه کرد... کاش می تونست غیب بشه از اینجا... کاش می تونست... خیلی زیبا شده بود... لپ هاش گل انداخته بود... چقدر در روزهای آخرشان، زرد و رنجور شده بود؛ طوری که او با هر بار نگاه کردنش قلبش فشرده و از خودش که باعث این رنج بود، متنفر شده بود...
حالا رو به روی آنها ایستاده بودن، بالاخره دل از نگاه مردش کند و به علی نگاه کرد و گفت: سلام آقای دکتر... خوبین؟ و بعد نیم نگاهی به او انداخت...
- می خواستم...
مکث کرد... دوباره به او نگاه کرد... حس کرد چشم های عسلی نازنین می لرزد و رنگش پرید... ولی سریع نگاهش را دزدید و به علی نگاه کرد که با شوهرش حرف میزد... انگار صدایش هم می لرزید: آقای دکتر... آب دهانش رو قورت داد... می خواستم بگم که پزشکم گفته... گفته بیشتر از این نباید به خودم فشار بیارم... با خجالت ادامه داد: نهایتا تا دو هفته ی دیگه میتونم بیام... با یکی از دوستام صحبت کردم گفت که...
ناخودآگاه سرش رو به زیر انداخت... تحمل دیدن مادر شدنش رو نداشت؛ مخصوصا که او پدر جنینش نبود... از جایش بلند شد و وسط حرفشان پرید: علی جون! ماشینم رو بد جایی پارک کردم، ایشالا دفعه دیگه تو بیا اونور... خدافظ...
به صدا کردنش توسط علی توجهی نشان نداد...
باید می رفت...
باید بالاخره فراموش می کرد...
حسرت از دست دادنش، دائمی شد...
- ۷۶۰