- يكشنبه ۲۹ فروردين ۹۵
- ۱۷:۰۶
یه فکری مثل خوره توی سرم وول میخورد ، باید ازش حلالیت میخواستم ... به مامان هم گفته بودم ، باهام موافق بود ...
نمیدونم چرا دفعه آخر که از سمج بودنش عصبانی شدم ، باهاش به بدی رفتار کردم مگه نه اینکه همیشه حواسم بود دل کسی رو نشکنم و تحقیرش نکنم ... اون روز ، نگذاشتم حرفش و بزنه و به جاش باهاش دعوا کردم که خسته شدم از سمج بودنت ، دست از سرم بردار ...
میدونی ؟ حس کردم دلش شکست ، حال خیلی بدی داشتم ، بعد از اون هر اتفاق بدی که واسم می افتاد به دل شکسته اون ربط می دادم ، مخصوصا وقتی قلب بیچاره ی خودم هم افتاد زیر پای بی رحم یکی دیگه و خورد و خمیر شد ، بیشتر به این فکر افتادم که از آه و دل شکسته اون بوده ...
میخواستم ازش حلالیت بخوام ، برام مهم نبود چی فکر کنه در موردم یا توی ذهنش مسخرم کنه ...
ولی امروز ...
امروز حسی بهم گفت به دست چپش دقت کن و بعد غرورت رو زیر پا بذار ، نگاه کردم ، یه چیزی توی دستش برق میزد !
خیالم راحت شد ...
- ۳۵۱