- سه شنبه ۳۱ خرداد ۰۱
- ۰۹:۱۳
اراک- هنوز دندون شیری توی دهان داره ولی وقتی میپرسم: چند سالته؟ میگه: نوزده بیست! به دخترک دو سالهای که گریهکنان مادرش رو میخواد نگاه میکنم و میگم: نه کمتری، خیلی کمتر.
اسلامشهر- زن میانسال خیلی دقیق و حساس بود روی تک تک دندونهاش. هر بار که میدیدمش حس میکردم معلمی سختگیره و من شاگردی هستم که باید نظرش رو جلب کنم. قبل عید پُستش رو تحویل دادم و بعد از عید قالبگیری روکش کردم. روز تحویل روکش، سوال کرد که جنس روکشم چیه؟ داخل و بیرون روکش رو نشونش دادم و توضیح؛ که روکش از دستم رها شد و داخل دهانش افتاد! بدون فوت وقت و سریع از دهانش خارج کردم. گفتم: داشتین قورت میدادین، اینطوری کامل متوجه میشدین جنسش چیه!
غش کرد از خنده. درسته خانم معلم میزد ولی مامای بازنشسته بود.
بهارستان- در تعریف میزان صمیمیت من و بیمارانم همین بس که کله سحر، بیمار کلینیک زنگ زده به انسی (منشی مطب) که من دوست خانم دکترم، شمارشون رو بدین به خودشون بگم امروز دیرتر میام! بعد اصلا من نمیدونم طرف کیه انقدر که فامیلیا یادم میره. رفتم کلینیک و تازه فهمیدم کیه و تو راه تصادف کرده و میخواسته بگه دیر میرسم.
بابل- یک بار هم طرف به منشیم گفته بود دوست خانم دکترم، نوبت بدین بهم. فامیلیش اصلا واسم آشنا نبود تا نوبتش بشه کلی فکر کردم و باز یادم نیومد. زن و فرزند اومدن و باز نشناختم. ازشون پرسیدم چه کسی معرفی کرده من رو که همون فامیل کذایی رو گفتن. اسم از دهان زن خارج شد و یادم اومد منظور خانم خرازی سر خیابونه که مامانم بهش کارت ویزیتم رو داده! دوستم آخه؟!
زنجان- مرد جوون از وقتی روی یونیت خوابیده تا نیم ساعت بعدی که کارش طول کشید، حداقل سه چهار بار گوشیش زنگ خورد و یکی از ترانههای ابی پخش شد و هی رد تماس زد. آخر گفتم که یا سایلنت کنه یا جواب بده. جواب داد و گفت که کجاست، دو سه بار باشه باشه گفت و قطع کرد و با خنده گفت: مرسی که گذاشتین جواب بدم. خیلی خیلی تماس مهمی بود.
گفتم: خواهش میکنم.
- خیلیییییی کار حیاتی بود. میخواست بدونه شام لازانیا میخورم درست کنه؟!
خرمآباد- همون بیمار بالایی خوابیده بود که به دستیارم گفتم: خانم فلانی بگو بیمار بعدی که بچه است بخوابه روی اون یونیت. ژل بیحسی بذار و سرکوتاه. آمپول بیحسی آماده تزریق رو از توی جیبش درآورد و گفت: حواسم هست نبینه.
مرد دوباره زبون باز کرد: ای نامردااا! با ژل میرین ولی آمپول هم میزنین به بچه؟
ساری- مسئول پذیرش صدام کرد: بیمار قبلیتون کارتون داره.
پیرمرد سرش رو نزدیک شیشه پذیرش آورد و گفت: داشتین به دستیارتون میگفتین گردندرد و کمردرد دارین. میدونین باید چیکار کنین؟
گفتم: چکار باید بکنم آقای نون؟
گفت: مرتب قلم گوسفند یا گوساله رو باید بذاری یه صبح تا شب بپزه و بخوری. دیگه جونم برات بگه آبِ کله پاچه هم خیلی خوبه برات. باید چیزای قوتدار بخوری که بتونی کار کنی.
با چشمهام لبخند زدم: باشه حتما. مرسی از توصیهتون. یادتون نره حواستون به ترمیمتون باشه!
سنندج- از معدود بیمارانی که بعد از پیدا کردن و خوندن پیج کاریم مطب اومدن خانم جوونی بود که همون اول کار اعتراف کرد اول پستهامو خونده و استنباط کرده که من برخلاف بقیه دندونپزشکا ترسناک نیستم و تصمیم گرفته پیشم بیاد! یک بار دوره دانشجویی پیرمردی گفته بود که دستهات آدمها رو آروم میکنه، جدی نگرفتم؛ ولی واقعا خوب بلدم چطوری ترس و استرس بیمارهام رو منیج کنم.
گرگان- از عجایب مطب هم اینه که مثلا زنگ میزنن و تلاش میکنن از انسی اطلاعاتی بیشتر از اون که نیازه بگیرن: خانم دکتر دیگه کجاها کار میکنن؟ مجردن؟ و ... بهش اولتیماتوم دادم در برابر اینطور سوالها بگه: نمیدونم. یا بگه: نامزد دارن.
شگفت اونجا که زنی چندین بار تماس گرفته و من سر بیمار بودم و اصرار که کار خصوصی دارم و باید با خودشون صحبت کنم و انسی گفته نمیشه به خودم بگین و بالاخره گفته میخوام خواستگاری کنم و جواب شنیده متاهله. باور نکرده و گفته: کی ازدواج کرد؟! ولی سریع موضعش رو عوض کرده: خودت چی؟ خودت ازدواج نمیکنی؟! که باز جواب شنیده: منم نامزد دارم.
گوشی رو قطع کرد و به حالت غش اومد سمتم که: هار هار هار منم از امروز نامزد دارم خانم دکتر!
نیشابور- بهش میگم: خاله حواست باشه که تا چند ساعت با این سمتت که دندونت رو درست کردم، غذا نخوری.
با حاضرجوابی که بازم ازش دیدم میگه: من که نمیخوام غذا بخورم باهاش، زبونم لقمه رو هول میده این ور!
دزفول- روکش بیمار رو تحویل دادم و راضیم. دستیارم پیشبند رو از گردن بیمار باز میکنه و میگه: مبارکتون باشه.
میخندم: تبریک میگن اینطور وقتا؟!
میگه: آخه دکتر فلانی همیشه به بیماراش میگفت که مبارکتون باشه. رو به بیمار میکنم و میگم: خوب کاری میکنه. مبارکتون باشه. ایشالا سالیان سال واستون بمونه و باهاش مرغ و چلو و پیتزا بخورین.
آمل- الان که کلاسها دوباره حضوری شده ولی اون موقعی که هنوز آنلاین بود، چندین بار بیمارهایی داشتم که همزمان هم زیر دست من بودن هم توی کلاس! از یک نفرشون پرسیدم: هندزفری داری؟ گفت: نه. گفتم: پس فقط واسه حضوری خوردن آنلاینی. گفت: آره ولی کلاس شوهرمه. جای اون حاضرم!
+ نگاه کردم آخرینبار دی ۱۴۰۰ چنین پستی نوشتم. انقدر زیاد بودن خاطرات که خیلیهاشون رو یادم رفته و ده دوازده تا رو هم گذاشتم سری بعدی ایشالا.
- ۴۱۸