جات توی گلدونه...

  • ۱۹:۳۰

وارد حیاط بزرگ و باصفاشون شدیم، چمن کاری های خوشگل، نیمکت های چوبی، حوض پر آب... هوای خوب ... ظواهر نشون میداد که همه شرایط برای یه زندگی خوب فراهمه، ولی اینطور نبود...  یه حس خاصی اونجا جریان داشت... یه حسی مثل حس غروب جمعه، به همون دلگیری... به همون تلخی... 

نگاهم به دو پیرمردی افتاد که روی نیمکتی نشسته بودن و پشت سر هم سیگار دود می کردن... نگاهشون بی تفاوت بود و میلی به صحبت کردن با غریبه ها نداشتن..

  به شوق جواهر رفته بودم و دوست داشتم زود از بقیه جدا بشم و پیداش کنم... مخصوصا که چند ماه پیش اخبار با انگشت جوهری رو به دوربین نشونش داده بود...

پیرزنی از طبقه ی دوم برامون دست تکون داد، به خودم گفتم: کاش اتاق اون رو هم پیدا کنیم...

بچه ها دور مسئول آسایشگاه جمع شده بودن، مرد قصه ی پیرمردی چوپان رو تعریف میکرد که 6 سال در فراق بچه هاش سوخته و وقتی با اصرار به خونه ی دخترش رفته، شب خونین، سرشکسته و با پای پیاده برگشته و صبح نشده دق کرده... مرد با بغض ادامه داد: فکر نکنین من فقط شعار میدم، شب جمعه ای نیست که سر مزار والدینم نرم، تا وقتی مادرم زنده بود برای رسیدگی بهش از هم سبقت میگرفتیم.

با دلی اندوهگین از حرف های مرد به سمت اتاق جواهر رفتم، توی اتاقش نبود، گفتن اتاقش رفته توی راهروی روبه رو... خداروشکر، زنده بود هنوز... 

به سمت راهروی روبه رویی رفتم، واقعا دل تنگش بودم، دل تنگ مهربونی و سادگیش، خنده های از ته دل و شوخ طبعیش، نقاشی کشیدن و نوشتن اسمش با خط کج و کوله، آواز خوندن و سرزندگیش... توی اتاق جدیدش هم نبود... همه گفتن جواهر رفته اردو...

ناراحت شدم یاد حرف های مسئول افتادم: بعضی روزها خیرین با یه اتوبوس میان و گروهی از سالمندان رو به گردش میبرن... جواهری در قصر من رفته بود اردو، کسی که دفعه قبل دستش دور گردنم بود و نمیذاشت جایی برم... به دوستاش گفتم بگین اومدم و نبوده...

توی فکر بودم که پیرزنی سفید و گرد قل خورد اومد به سمتم... دستم رو گرفت و با خنده گفت: خوش اومدین... تک دندون نیشش توی چشم بود... توی راهرو با هم راه میرفتیم و اون حرف میزد، هرچند اکثر حرف هاش رو متوجه نمی شدیم... غصه ی نبود جواهر آب شد و از دلم رفت... ما رو به طرف دوست هاش برد... پیرزن های مهربون یکی از یکی زیباتر و جذاب تر... در این مورد همین بس که یکی از اون ها خود مهتاب کرامتی بود، فقط 30 سال مسن تر...

پیش بلقیس خانم نشستم، پیرزنی مظلوم و باآبرو بود، بهش گفتم: چقدر خوشگلی شما... شروع کرد آروم آروم حرف زدن: یه دختر شیرازی جوون و خوشگل بودم، جوری که شب ها با همراهی مردای خونه برای حموم بیرون میرفتم... مینشستم توی حموم و خرمن موهای مشکیم رو شونه می کردم، تا روی زمین کشیده میشد... یه روز مریض شدم، مادربزرگم اومد موهام رو با قیچی کوتاه کوتاه کرد... گفت بلقیس چشم خوردی... 

چی شده بود که بلقیس خانم با اون دبدبه و کبکبه به اینجا رسیده بود؟ خدایا عاقبت ما چی میشه؟ 

تصمیم گرفتیم به طبقه ی بالا هم سر بزنیم، جایی که سالمندای بیمار، قطع نخاعی و با زندگی نباتی رو نگه داری می کردن... 

دفعه اولی بود که به این طبقه میرفتم، بوی تند ادرار میومد، کم کم برامون عادی شد...

نرسیده به اتاق اول، پیرزنی داد زد: بیاین تو... خیلی ضعیف بود توی دست راستش موز بود، دست چپش رو دراز کرد: بهم پول بدین! مسئول گفته بود که به هیچ وجه بهشون پول ندیم... گفتیم نداریم مادر... جیغ زد برین بیرون، دعاتون نمیکنم... 

پیرزنی از تخت گوشه اتاق ناله کرد، دوستم به طرفش رفت، تشنه بود و نابینا...کمکش کرد ...

روحیه خود رو از دست داده بودیم، حضور در این بخش کار ما نبود... دختری دوان دوان به سمتمون اومد: شما آینه دارین؟ ...آینه؟ ... آره داریم... دنبال من بیاین...

چند نفری دور تخت پیرزنی سفیدپوش و ساکت جمع شده بودن... روی لب های پیرزن رژ صورتی می درخشید!  دختر آینه رو از من گرفت و به دست های پیرزن داد: خودتون رو ببینین! خیلی خوشگل شدین... 

روی لب های صورتی کوچیکش لبخند اومد... دلم نیومد آینه رو ازش بگیرم... از اتاق خارج شدیم.

 محض کنجکاوی به اتاق آخر راهرو سرک کشیدیم... 8 تخت و 8 پیرزن... دهانشان تکان میخورد، اون ها هم موز میخوردن، هندوانه های ما عصرانه فردا بود...

زن تخت اول صدایم زد، مهری خانم... متولد 43، زمان پذیرش 75، قطع نخاعی... دوست داشت بشینه روی تخت و با ما گپ بزنه، به سختی بلندش کردیم و به پشتی تکیه اش دادیم، قصه اش تصادف بود و بیوه شدن در اوج جوانی و قطع نخاعی خودش، میگفت: زن بابام پسر 8 ساله ام رو گرفت و منو انداخت اینجا... و رفت...

20 سال یکه و تنها، روی تخت آسایشگاه... 

کنترل تلویزیون رو به دست من داد: همدم من همین تلویزیونه و برنامه هاش... صدایش غمگین شد: ولی از دیشب کانال 3 ندارم دیگه، میتونی درسش کنی؟ 

روشنش کردم، چجوری درست کنم؟ خدایا خودت این پیرزن رو ناامید نکن... پس از پایین و بالا کردن شبکه 3 شیطون رو در جای شبکه 4 پیدا کردم... خوشحال از کشفم به مهری خانم یاد دادم که چطور کانال مورد علاقه اش رو پیدا کنه... آخ که چقدر دعاهای از ته دلشون می چسبه...

به فکر پیدا کردن پیرزنی که برامون دست تکون داده بود، بودم که فهمیدیم وقت تموم شده و باید برگردیم... گذر سریع زمان در اونجا باعث شده بود که اصلا متوجه نشیم 2 ساعته داریم بین اتاق ها می چرخیم... خداحافظی کردیم و برگشتیم... 

کاش دفعه بعدی جواهر اردو نرفته باشه...


  • ۳۹۹
امید
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
7 سال توی همچین فضایی بودم

سوال : شما ***** هست رشته ات ؟
7 سال ؟ چقدر خوب :)
جواب: تو همین مایه هاست ولی دقیقا اینی که گفتین نه !

در مورد خصوصیتون : مرسی به خاطر ف.ش! سر فرصت میخونمتون :)
سُـرور ..
اسایشگاه....
اوهوم 
فریبا
دفعه اولی که این مطلب رو خوندم حالم بد شد و یادم رفت کامنت بذارم !گناه دارن این موجودات دوست داشتنی :(خدا به همه رحم کنه
خدا رحم کنه واقعا 
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan