دلا نزد کسی بنشین...

  • ۱۴:۰۹

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

        به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد


در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران

        به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد


ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

          یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد


تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

     تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد


به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین

     که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد


نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

        نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد


بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
          میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد


[...]

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

        از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد


*مولانا

** بشنوید با صدای شهرام ناظری، البته ترکیبی خوندن استاد ولی جذابه.

  • ۱۲۷

هیچ رابطه ای نمی تونه مغاک تنهایی رو از بین ببره.

  • ۱۷:۲۱

... اما آدم ها می تونن در تنهایی هم شریک بشن و این تنهایی رو مبنای دوستی هم قرار بدن.

تصور کنین زندگی ما یک رودخونه عریض و عمیقه که مقصد همه نهایتا می رسه به دریا و خودتون رو قایق سواری تصور کنین که سوار یک قایق تک نفره است و روی این رودخونه حرکت می کنه. در واقع از اول مسیری که وارد رودخونه می شین تا وقتی که به دریا می افتین، هیچ کس نمی تونه وارد قایقتون بشه و شما هم همین طور نمی تونین به قایق دیگری وارد بشین. این دقیقا مفهوم تنهاییِ اگزیستانسیاله. 

شما فقط می تونین چند نفر رو انتخاب کنین که در طول زندگی قایقتون رو نزدیک قایق آنها برونین و در پستی و بلندی های رود، کنار هم مسیر رو طی کنین. آدم ها در این شرایط نمی تونن انتظار خاصی از هم داشته باشن، فقط و فقط می تونن همدیگر رو دوست داشته باشن تا تنهایی نتونه شکنجشون کنه. در گذر این رود، روزهایی شرایط جوّی آرومه و شما با لذت و کنار هم قایقرانی می کنین، بعضی وقت ها هم رودخونه خروشان میشه و تا حدی می تونین به کمک هم برین ولی این رو می دونین که ممکنه سر یک پیج مسیر قایق هاتون از هم جدا بشه یا حتی از هم چند صد متر فاصله بگیرین و دیگه توی دایره دید هم نباشین. 

توی این لحظه پُر پیچ و خم ممکنه یک نفر بترسه و بپره توی قایق کناری و شروع کنه دست و پا زدن؛ اما همون طور که اشاره شد قایق یک نفرست و این امر منجر به هلاک شدن هر دو نفر میشه.

پس چقدر خوب میشه که ماهیت این نوع تنهایی رو درک کنیم و بپذیریمش.

چرا که وقتی از فرط ترس تنهایی سراغ آدم ها بریم، با خود آنها مواجه نمی شیم بلکه با چیزی مواجه میشیم که خودمون نیاز داریم و تلاشی برای شناخت اون فرد نمی کنیم و چه خیانتی بالاتر از این در روابط زندگیمون؟! هوم؟

استفاده ابزاری نکنیم از افراد و اون ها رو به اشیاء تبدیل نکنیم. خاصه آدم های عزیز زندگیمون.


،#پادکست_رواق

#اروین_یالوم


  • ۱۸۲

بالای آقا خره!

  • ۰۰:۰۰

از وقتی اول دبستانی بودم و الف رو از ب داشتم یاد می گرفتم، عشق خوندن بودم. کیهان بچه ها، سروش، پوپک، کتاب های رمان چند جلدی و بعدها قایمکی مجله خانواده و خانواده سبز و ... .

بعد یادمه وقتی اولین بار "بالاخره" رو دیدم، خوندم با،لا، خَرِه و معنیش رو متوجه نشدم. دویدم از مادرجان شکوه پرسیدم و گفتم: عه! همون بالاخره خودمونه؟ پس چرا خانوم معلممون یادمون نداده؟ 

مادرجان گفت: صبر کن رفتی پایه بالاتر یادت میدن.

و باور می کنین با وجود اینکه همون روز یاد گرفتم املای بالاخره رو، ولی مشتاقانه منتظر بودم بالاخره یه روز خاصی معلم پایه دوم یا سوم بهمون آموزش بدنش؟ دقیقا مثل وقتی که خانوممون کلی وقت گذاشت و "خواهر"  و "خواست" رو برامون توضیح داد. اصلا بخاطر ندارم اولین بار تو کدوم کتاب درسی "بالاخره" رو بالاخره دیدیم و برام عادی شد. 

بعد فکر می کنم چقدر آرزوهای قلبی ریز و درشت، نهان و آشکار، مهم یا پیش پاافتاده داشتیم و بی صبرانه منتظر برآورده شدنشون بودیم و نفهمیدیم کِی بهش رسیدیم و واسمون عادی شد! نه؟ وقتش نیست بی خیال حسرت همیشگی نرسیدن به یه سری از آرزوهامون بشیم و زندگی رو جور دیگه ای ببینیم؟ شاید یه روزی از یه جایی یهویی فهمیدیم داریم فلان آرزومون رو زندگی می کنیم و کف بر بشیم! هوم؟!


+ پست آریانه در این راستا که به آریانه ی وبلاگ هوپ ملقب شده!


  • ۴۳۱

عصر نایتینگل ها

  • ۱۴:۵۸

-آب ِ دماغ شور و تا حدودی سیرکننده است.  

واگویه ی من بعد از شیفت امروز، شروع آلرژی بهارانه و عدم توانایی پاک کردن بینی زیر ماسک.


به نظرم هیچ وقت و به هیچ نحوی نمی تونیم فداکاری و زحمات کادر درمان رو جبران کنیم. هیچ وقت.

امروز که لباس ایزوله سراسری سفید پلاستیکی ضخیم رو پوشیدم و کلاهش رو روی سرم کشیدم. از دقیقه ی اول شروع به عرق ریختن کردم. حس خفگی بهم دست داد. انقدر عرق کردم که چشم هام جایی رو نمی دید. بخصوص با وجود دو لایه ماسک جراحی و عینک و شیلد محافظ. عین آدم آهنی راه می رفتم. حرکاتم محدود شده بود. بعد از ده دقیقه دیدم واقعا نمی تونم اینطوری ادامه بدم و غر زدم که مگه الان تو سانتر کروناییم؟ نمی خوام اینو بپوشم. عین سونا بخاره لامصب! 

بعد سریع با گان جراحی عوضش کردم و تازه شروع به نفس کشیدن و ادامه ی سریِ عصب کشی ها کردم

بعد فکرش رو بکن پرستاران و پزشکان توی شیفت های چند ساعته با این لباس ها باید بین بیمارها بگردن. هیچی نخورن. دستشویی نرن و  از طرفی مدام در استرس این باشن که بیمارهاشون زنده بمونن و خودشون هم مبتلا نشن و بدتر از اون به عزیزانشون، اگر فرصت کنن ببیننشون، منتقل نکنن. 

من که تا وقتی نفسم بیاد و بره، این روزها رو و این آدم ها رو فراموش نخواهم کرد...

  • ۶۳۵

این روزهام می گذره این دردا فروکش می کنن/ الانم خوبم چشام الکی شلوغش میکنن

  • ۲۲:۵۹

مثل دیوونه های احساساتی وقتی استوری و پست های دوستای پزشکم رو می بینم، می زنم زیر گریه و میرم بهشون التماس می کنم اول از همه مراقب خودشون باشناز تک تکشون قول می گیرم بعد از تموم شدن این بحران، همو ببینیم. یک نفرشون گفت: این بحران کی تموم میشه؟ بعد از اتمامش کی زنده است کی مرده؟ 

اون یکی دوستم پیام داده و از دندون شکسته و آبسه ناله می کنه. عکس دهانش رو دیدم و توصیه های لازم رو کردم و بهش گفتم اگه اوضاع آبسه ات بدتر شد برو فلان جا، دندونپزشک آنکال داره. میگه از دردش کلافه هم بشم از خونه بیرون نمیرم؛ اگه مریض بشم بمیرم، بچه ام بی مادر میشه و من دوباره اشکم سرازیر میشه و سعی می کنم آرومش کنم و می گم نهایتا اگه دندونت کشیدنی بشه جاشو با ایمپلنت پر می کنی.

بعد از سه هفته قرنطینه محض، برای کار اورژانسیِ یه مریض نوجوان رفتم و با ماسک ffp2 و عینک و شیلد محافظ و آستین یک بار مصرف کارش رو انجام دادم و گفتم بقیه اش بمونه واسه بعد از حل این وضع. پدرش گفت: کی؟ اول اردیبهشت؟ گفتم: معلوم نیست. به محض رسیدن تو خونه ماشین رو ضدعفونی کردم و لباس هام رو هم شستم. با این همه رعایت باز هم از دیروز از اعضای خانواده دوری می کنم و همش این سوال تو مغزم خاموش روشن میشه که اگر پرستار و پزشک بودم، اونقدر از خود گذشته بودم که برم سرکار؟ 

بعد موندم چطور یک سری هنوز جدی نگرفتن؟ چطور اون خانم می خواست بچه اش رو ببره کربلا و وقتی بهش اعتراض کردم گفت: خانم دکتر خدا اگه نخواد برگی از درخت نمی افته، شما فعلا دارو بنویس اگه دندونش درد گرفت بهش بدم! چطور هنوز تو خیابون ها مردی رو می بینم که دست هاش پر خریده و بچه اش رو به دنبالش می کشه و هیچ کدوم ماسک و دستکش ندارن. از طرفی کارگرهای روزمزد سر میدون ها هم دلم رو یه طور دیگه فشرده می کنن که نمی تونن بمونن توی خونه.

هر کار کنیم. هر چقدر حواسمون رو پرت کنیم به کتاب و فیلم و آشپزی و ویدئوکال های فامیلی. حال دلمون خوب نیست آقای خدا. استرس داریم. نمی دونیم چی میشه؟ کی تموم میشه؟ خدایا! التماست می کنم خودت تمومش کن.


*عنوان درد از سارن


  • ۴۸۴

خواه پند گیر، خواه ملال!

  • ۱۳:۳۰

با شما که رودربایستی ندارم از ما خانومای دندونپزشک، سر و همسر خوب و به درد بخور درنمیاد برای کسی

کمر درد و گردن درد و مچ درد و انگشتِ اشاره درد ( بخاطر اندوی زیاد!) که داریم. رفتنمون به کلینیک با خودمونه اما برگشتن به خونه با خدا. وقتی هم برگشتیم فقط میخوایم کمرمون برسه به زمین و غش کنیم از خستگی. مورد داشتیم طرف داشته حرف میزده باهاش، ولی دختره خوابش برده بوده. فکر مهاجرت هم از سرت باید بیرون کنی انقدر که مهاجرت و تبدیل (؟) مدرکمون سخته.

از طرفی روزی n تا سرِ مردهای پیر و جوون هم که در آغوش می گیریم. اگه کشیدن و جراحیمون خوب باشه روحیه ی جلّادطور هم داریم.

شما از یه زن حتی اگه روحیه اش خشن باشه، لااقل لطافت و خوشگلی دست هاش رو انتظار داری دیگه؟ اونم نداریم ما! ناخن هامون یکی بود یکی نبوده! دست هامونم از بس دستکش دست کردیم چروکه!

گفته بودم از ترس خون و بزاق مریض که تو چشم و ابرو و موهامون می پاشه، مقنعمون رو می کشیم تا روی ابروهامون؟ تصور کنین یکی حس خفگی بهش دست بده و مقنعش رو بذاره سر جاش بمونه، شما دوست دارین توی موهاش دست بکشین و نوازش و این قرتی بازیا کنین موهاشو؟ نه دیگه! حتی ممکنه از استرس مریض هاش تا صبح بی خواب بشه و خوابتون هم به هم بریزه!

حالا مثلا ازدواج کردی باهاش و به خیال خودت سلامت دندونات تا آخر عمر تضمین شد. آیا چیزی در مورد "سندرم کار برای آشنا" شنیدی؟! باز هم مورد داشتیم اومده برای شوهرش ترمیم ساده انجام بده، دو هفته بعد رسیده به عصب، اومده عصب کشی کنه فایل توی کانال شکسته، آخرم کشیده دندونو انداخته اونور! گیریم به این سندرم یک در هزار دچار نشدی،  طاقت شنیدن اینکه مسواک بزن، نخ بکش، دهنت بو میده، اون شکلات رو نخور، انقدر نوشابه نخور، اون سوهان برای دندونت ضرر داره رو داری؟

تحمل ادا و اطوار همیشگی اینکه اولین چیزی که توی هر فرد به چشمش میاد، دندون هاشه و مخت رو با حرف هایی ازین قبیل که دندون های طرف پوسیده است، دیاستم داره، رنگش فلانه، کامپوزیتش زشته و غیره داری؟!

اگه داری بسم الله، من هشدارمو دادم



  • ۱۱۷۰

من عاشق تنهاییم، تنها بشم، اما تو باشی...

  • ۱۱:۰۵

چند وقت پیش توی اینستاگرام این سوال مُد شده بود که:

کسی رو توی زندگیت داری که انقدر دوستت داشته باشه که از هیچ چیز نترسی؟!

به نظرم ذات سوال مسخرست. توی این دوره زمونه آدم باید امیدش به خدا و نیروی خودش باشه؛ نه اینکه طفیلی کس دیگه ای باشه برای اینکه از این جهان نترسه. هرچند مطمئنم اکثرا وقتی چشممون به این سوال افتاد، دلمون لرزید و ذهنمون رفت سمت اینکه " چرا من معشوق چنین عاشقی نیستم؟

ولی میشه از یه منظر دیگه به این سوال نگاه کرد.

اینکه وقتی مشکلی برای ماشینم پیش میاد و درگیری توی کارم پیدا می کنم، اول از همه زنگ می زنم به پدرجان و ازش راهنمایی می خوام و بعد از حمایتش انقدر دلگرم میشم که اختلافات کوچیک و بزرگ پدر فرزندی رو فراموش میکنم

یا اینکه مادرجان شکوهم با وجود همه اختلافات نظرِ روی مُخی که باهاش دارم، همیشه حواسش به حالات روحی و گرسنگی و مچ درد و گردن دردم هست؛ باعث میشه عشقِ بی غل و غش رو با بند بند وجودم درک کنم.

اطرافیانمون. دوست هامون. این ها همه افرادی هستن که موجب میشن این دنیای ترسناک قابل تحمل تر بگذره برامون. حالا اون فرد خاصی که مدنظرته نباشه تو زندگیت، چه باک؟ هوم؟


*عنوان خواب خوش از شادمهر


+ اینم از پست امروز. کاش نت وصل شه دیگه. چون هم موضوعی واسه نوشتن ندارم و هم از فردا قراره بترکم از کار! 

  • ۵۱۲

یا برگرد، یا آن دل را برگردان...

  • ۱۱:۰۰

از یه بنده خدایی شنیدم: "دوستت دارم" نباید لَقلَقه ی زبون آدم باشه که به هر کی رسید، بگه؛ باید نگه دارتش واسه اونی که باید.

کاری ندارم به اینکه رفتم سرچ کردم تا بفهمم معنی کلمه اش چی بود و بعدها توی دلم گفتم: خااااک بر سرت که با اون همه ادعای بیخود، دوستت دارم نگفتی ولی در نهان آن کار دیگر کردی

ولی واقعا حرفش حرف حسابه ها. کاش نسبت به گفتن این جمله ی ساده ی دو کلمه ای، بیش تر وسواس به خرج بدیم. وقتی به کار ببریمش که واقعا بهش ایمان داریم و مسئولیتش رو تا آخر بپذیریم

اینطور نشه که هورمون هامون بالا و پایین بشه، فکر کنیم فلانی رو دوست داریم. بهش بگیم. اهلیِ دلمون که شد، رم کنیم و پشت پا بزنیم به حرفمون

دوست داشتن حرمت داره. حرمت شکنی نکنیم


** عنوان چه بگویم از سالار عقیلی

  • ۵۰۹

نه ایمون داره، نه دل داره، نه دین داره یارم...

  • ۱۶:۱۰

یه جایی خونده بودم که توی هر رابطه ای سعی کنین بهترین خودتون باشین. از گفتن احساستون نترسین. بی منت محبت کنین و در کل انقدر خوب باشین که بعدها حتی اگه بخوان هم نتونن در موردتون به بدی حرف بزنن

اون روزها اونقدر بچه بودم و عاطفی، که حتی اگه می خواستم هم نمی تونستم محبتم رو مخفی کنم و سیاست داشته باشم. بعدها به نظرم این جملات مزخرفی بیش نبودن و جز توی موضع ضعف رابطه قرار گرفتن و له شدن احساس هیچ عاقبتی نداشتن. اتفاق دیگه ای که چند ماه قبل افتاد و آرامشم رو کمی تا قسمتی بهم زد؛ باعث شد بیشتر به این اصل ایمان بیارم که نباید دلت رو توی طَبَق اخلاص تقدیم کنی، قرار نیست وقتی کسی یک قدم برات برداشت، تو دو قدم به سمتش پرواز کنی. حتی می تونی نیم قدم عقب بری و ببینی کی پا پس کشیدن و احتیاطت رو می بینه و باز مشتاقانه جلو میاد؟ 

اما الان که با تمام دردناک بودن قضیه شنیدم که بعد از چند سال هنوز پشت سر من به خوبی حرف می زنه و میگه اون دختر فرق داشت با بقیه برام و حسابش جداست، گیج و ویج خیره شدم به دیوار که چی شد که اینطوری شد؟!


**عنوان شکایت از سوگند

  • ۲۱۶

هوم سوییت هوم؟

  • ۱۲:۴۱

حتی با وجود بهترین و همراه ترین خانواده هم، از یک سنی به بعد باید خونه ی خودت رو داشته باشی. خونه ات رو اونطوری که دوست داری تزئین کنی، خرید کنی براش، آشپزی کنی، تمیزش کنی، مهمونی بگیری و هر کسی رو تمایل داشتی دعوت کنی، با همسایه هات مراوده کنی، اونطور که دوست داری زمانت رو توش بگذرونی، هر لباس راحتی که دلت خواست بپوشی، حتی به جای خرج کردن های الکی نگران اجاره خونه ات باشی و خرد خرد پول جمع کنی برای رهایی از مستاجر بودن و ... .

یکی از اصلی ترین دلایلی که آدم ها به ازدواج تمایل دارن، همین حس استقلالیه که با تشکیل خانواده و نقل مکان به خونه کوچیک خودت پیدا می کنی. ولی مگه استقلال کامل فقط از راه ازدواج میسره؟ یعنی نمیشه دختر یا پسر مجرد که دستش رفته توی جیب خودش، از خانواده اش جدا بشه و برای خودش تنها و توی شهر خودش خونه اجاره کنه و چند روز یک بار به خانوادش سر بزنه؟

این روزهای بعد از طرح و نیمچه استقلالی که در شهر طرحی تجربه کردم همش توی فکرم. با اینکه هنوز توی کلینیک هایی که میرم جا نیوفتادم و به اصطلاح مریض گیر نشدم و درآمدم حتی از شهر طرحیم کمتره و عملا از جیب دارم خرج می کنم و دخل و خرجم چندان به هم نمی خونن، ولی خیلی به فکر مستقل شدن هستم. همش به خودم میگم گیریم که تو اصلا هیچ وقت اون فرد موردنظرت رو که قانعت کنه ادامه زندگیت رو باهاش بگذرونی، پیدا نکردی و توی طالع تو ازدواج وجود نداشت، اون وقت میخوای تا چند سالگیت توی خونه پدریت زندگی کنی؟ 

به خانواده هم چند باری گفتم که تا دو سه سال دیگه که یه سرمایه ای جمع کنم، خونه ی خودم رو اجاره می کنم و مستقل میشم ولی حس می کنم جدی نگرفتن و هیچ وقت نمی تونن بپذیرن که دختر مجردشون توی شهر خودشون خونه مجردی بگیره و ندونن شب کی خونه میاد و کی میره و اینطور داستان ها. البته بنده خداها کاری بهم ندارن ولی خب می بینم که نسبت بهم هنوز احساس مسئولیت دارن و نگران عرف جامعه هستن

آدم از آینده ی خودش خبر نداره ولی می تونه براش برنامه ریزی و هدف گذاری داشته باشه، نه؟

  • ۶۲۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan