خجسته دلان

  • ۲۲:۵۴

حضور در یک جمع شاد و شوخ و شنگ، انرژی چند روزتون رو ردیف میکنه... به انرژی مثبت افراد ایمان بیارین، هر جا آدمی با انرژی مثبت دیدین، رهاش نکنین و از هاله ی انرژیش بهره ببرین...

پنج شنبه یه روز فوق عالی با خانواده های زندایی یکی یه دونه ام و یکی از دوستان خانوادگیشون بود... یکی یکی  تصویرهای زیر پشت سر هم از ذهنم رد میشن و لبخند روی لبم میارن:

دست زدن و رقصیدن توی ماشین دایی، وقتی هنوز آفتاب نزده و غر زدن دایی که دیر بیدار شدیم و همه ی جاها پر شدن...

با زندایی سر به سر خواهری گذاشتن که پسر خانواده ی نون چشمش تو رو گرفته و داریم عروس میبریم باغ و ناز کردن خواهری به شوخی...

پیدا کردن یک باغ توی اون شلوغی و اجازه گرفتن از صاحبش...

باغ لب آب و هوای خوب و آواز پرنده ها...

آش آبادانی و صبحونه ی دلچسب زیر سقف آسمون...

والیبال بازی ناشیانه ی من و داداشی و انصراف از بازی و رهاکردن خواهری و پسر خانواده ی نون...

بدمینتون بازی نزدیک دستشویی باغ با داداشی و حضور یک دفعه ای دختردایی کوچولو و با صدای بلند گفتن: داماد قاپ عروس رو زد و هیس گفتن من که زشته این حرف ها رو دیگه نزن... خروج آقای نون از دستشویی و هول شدن من و داداشی و دختردایی... امان از زبون درازیش!

رسیدن خانواده پدری زندایی و دیدن بچه های ناز و خوشگل خواهر و برادرش...

غش و ضعف رفتن من و خواهری برای بچه ها و خندیدن بقیه...

ژست گرفتن امیرعلی کوچولو توی عکس و دل ضعفه من براش...

دوقلو خطاب شدن من و خواهری از جانب شوهر خواهر زندایی...

عکس سلفی لب آب...

آب سرد و پای برهنه و لرزیدن تمام وجود...

شوخی های برادر و شوهرخواهر زندایی با دایی و خندیدن همه...

تکرار نماز در جای دیگه ی باغ به دلیل راضی نبودن صاحب اون سمت باغ...

بوی سالاد شیرازی عجین شده با بوی کلم پلوی شیرازی...

خوابالو بودن من و زندایی بخاطر شب زنده داری...

پرسیدن تاریخ تولدم توسط خانم نون و برق زدن چشم هاش...

چادر رنگی و خواب و من و زندایی...

بیدار شدن با صدای بلند نی و دیدن صاحب باغ که با مهارت نی میزنه...

صدای خنده ی مردها که والیبال بازی میکردن...

جمع کردن وسایل و زباله ها و خداحافظی و تشکر از صاحب باغ...

جاده ی شلوغ و دور زدن دایی و عوض کردن مسیر...

نگه داشتن کنار جاده و خرید جعبه های سیب و گیلاس...

پاتک زدن زندایی به جعبه ی سیب برادرش و فرار از زیر دستش...

دست و رقص دوباره توی ماشین که زندایی اعلام کرد بچه ها عروس رفت با برگشت فرق داره...

رسیدن به خونه و بیهوش شدن از خستگی و 11 ساعت خواب بی وقفه...

+ خدایا شکرت به خاطر خلق این تصویرهای ماندگار :)


  • ۳۳۴
سانیا
به به چه خوش گذشتن عالی بوده . انشالله که همیشه عروس ببرین و بیارینو همیشه به شادی ...
مرسی عزیزم به همچنین، اون که شوخی ای! بیش نبود
سُـرور ..

دلم ضعف رفت که!!!

به به.. همیشه به شادی.. خوشی..

واسه کلم پلو؟ :))))
مرسی...به همچنین
نیمه سیب سقراطی
شاید آدم واسه زنده زندگی کردن پایه میخواد :)
شاید نه حتما :)
Lady cyan ※※
:))))))))
چه خوشی گذشته به بعضیا :)
چیکار کنیم دیگه[ آیکون عینک آفتابی] :))))
آقای سر به هوا ...
بلاگ خوبی داری .
نوشته هات بوی خاصی میده !
لینک کنیم همو ؟
مچکرم :) 
شما خیلی وقته دنبال شدین، لینک کنیم!
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan