جواهری در دستشویی!

  • ۱۹:۴۲

همیشه ی خدا آرزو داشتم وقتی صبح ها از خونه می خوام بزنم بیرون و برم سرکار، کرور کرور خواستگار پشت در خونمون غش کرده باشن. حالا کرور کرور هم نه لااقل یک نفر باشه که قلبش واسم بتپه و از سیریش بودنش چندشم بشه! ولی زهی خیال باطل.

فقط یه ممد خمار بود که 18 سالگیم عاشقم شده بود و هر وقت من از محله رد می شدم دوستاش با مشت میزدن تو پهلوش. اونم چشماشو به سختی باز می کرد و نهایت عشقش رو با حلقه حلقه بیرون دادنِ دود سیگار به سمتم نشون می داد. بعد ها که ممد خمار اور دوز کرد و مرد و هیچ کس دیگه ای من رو نخواست، دلم تنگ تک تک دودهای حلقه ایش می شد. مخصوصا وقتایی که از بس زور میزد تا 3 تایی بیرون بده، میوفتاد تو جوب!

  • ۶۱۳

جام جهانی چشم ها ت/م:

  • ۱۰:۰۸

 یهو صدام می کردی و چلیک ازم عکس می گرفتی؛ وقتی با هزار کلک گوشیت رو می گرفتم می دیدم که روی چشم هام زوم کردی. تو چشم های سبزِ من رو می پرستیدی. بعضی وقت ها به طرز عجیبی ساکت می شدی و با سماجت نگاهم می کردی. نگاهت از چشم چپم به چشم راستم می رفت و میومد و توی هپروت غرق می شدی. دستم رو جلوی چشم هات تکون می دادم ولی نگاه خیره ات رو از چشم هام بر نمی داشتی. اعصابم به هم می ریخت، چون درست شبیه وقت هایی که فوتبال تماشا می کردی و حواست شش دونگ بهم نبود، می شدی. آره من به چشم هام هم حسودیم می شد! 

 یادته اون اوایل یک بار از نگاه عاشقت سرخ شدم، چشم هام رو بستم و سرم رو زیر انداختم؟ اون وقت دستم رو گرفتی و انگشت کوچیکه ام رو فشار دادی، چونه ام رو دادی بالا و توی چشم هام خیره شدی و گفتی: ( قول بده که هیچ وقت نگاهت رو ازم نمی گیری.) لپ هام گُر گرفتن و دوباره سرم رو زیر انداختم. باز هم وادارم کردی به چشم هات نگاه کنم. چشم در برابر چشم: (آخ که چقدر من این تیله های سبزِ چَمنی رو دوست دارم. ) چشم هام از تعجب گرد شدن. به خودم گفتم این پسر تعریف هم بلد نیست بکنه ازم. خندیدی و گفتی: ( تعجب نکن. از منی که از بچگی عشقِ توپ و چمن و فوتبال بودم، انتظار بیش تر نداشته باش. آخ که هیچ چمنی به سبزیِ چشم های تو نیست. ) قلبم توی قفسه ی سینه ام جا نمی شد از بس خودش رو به در و دیوار می کوبید. توی چشم های رنگِ شَبت اشک غلطید: (ای پدرسوخته با اون چشم هات... ای جانم که هر کدوم مثل یک نیمه ی زمین فوتبالن واسه من. قربونشون برم که واسه اولین باره که نمی دونم طرفدار کدوم تیم ام. ) ساکتِ ساکت شده بودم. حرف هات به عمق دلم رخنه می کرد و احساس می کردم هر لحظه از لحظه ی قبل بیشتر دوستت دارم. تا اینکه تیرِ خلاص رو زدی و گفتی: ( اصلا می دونی چیه؟ چشم هات جام جهانیه منه. ) 

عزیزِ گریزپای من، این روزها جام جهانی بعدی در راهه، نمی دونم زمان تماشای عشق بچگیت یاد دخترِ چشم چمنی هم می کنی یا نه؛ ولی می دونم دیگه فوتبال رو با چشم هام طاق(تاخت) نمی زنی. تو هم بدون اینجا دختری هست که از هر چه آینه و نگاه سبز درونشه فراریه... 


چشم هایش

++ چشم های من سبز نیست! 

+++ چالش جام جهانی چشم هات

  • ۶۶۳

خداوند دندانپزشک ها را دوست دارد، ما هم دوستشان داشته باشیم!

  • ۰۸:۴۷

عرض کنم خدمت شما که علمای اهل فن میگن: " توی این دنیا از دو چیز باید ترسید؛ یکی زنی که سکوت کرده و اون یکی دندونی که به درد افتاده!" در وحشتناک بودن سکوت یک زن، که جای هیچ مَثل و مناقشه ای نیست، پس میریم سراغ دندون، زبون نفهم ترین عضوی که پدر من و شما رو به وقتش خوب در میاره. البته همچین خوش وقت هم درد نمی گیره، مثلا میذاره دقیقا روز خواستگاری یا شب کنکور بشه، بعد! حتما میگین چیه این دندون کوچیکِ خال افتاده ی بو گرفته گُرخناکه؟ همه چیزش! از سر و شکل از ریخت افتاده ی نحسش گرفته تا ترس از خوردن بستنی و نوشمک و چای و هر کوفت و زهرماری که بگین که نکنه خدای نکرده به تیریج قبای دندان خان بربخوره و شروع کنه به تیر کشیدن و به همه دردها بگه: " برین کنار، منم سرورتون ابوالدردا! " واسه تنبیه چنین دندونی باید رفت همه دندونای کناریش رو کشید تا مثل سگ تنها بمونه! 

  • ۱۵۹۵

من از بچه نمی گذرم... (2)

  • ۱۸:۳۱

مرد این بار برخلاف دفعات قبل نگاهش را ندزدید، در چشمان گلرخ خیره شده بود و دود پیپ را به بیرون می فرستاد: این دود که اذیتتون نمی کنه؟ 

صدایش لرزید: نه... 

  • ۷۹۳

من از بچه نمی گذرم...

  • ۱۵:۲۰

همان طور که روی تخت اش نشسته بود، دستش را برای باز کردن کشوی فلزی زیر تخت  دراز کرد... لعنتی! دستش نمی رسید... درد می کرد! نشستن روی زمین و باز کردن کشو و بلند شدن بعد از آن دیگر مصیبت بود... مخصوصا با آن  پاهای دردناکش... ترجیح می داد زنگ کنار تخت را فشار دهد...

- چی شده باز خانوم نواب؟ باز دوباره صبح شد و اینجا رو گذاشتی رو سرت؟! من از دست شماها چیکار کنم آخه؟

 رحیمی بود... مثل همیشه غرغرو و بداخلاق! 

  • ۸۲۷

حسرتی که دائمی شد...

  • ۲۰:۵۷

بعد از کلی پایین و بالا کردن، جای پارکی پیدا و به راحتی پارک کرد و برای بار هزارم یادش اومد که او پارک دوبل را به سختی میزد... خیابان ترافیک مزخرفی داشت و دلیلش کلینیک ها و مطب های متعددی بود که توی  محدوده اش قرار داشتند، برای علی خوشحال بود، تلاش هاش به ثمر نشسته و کلینیک نوپاش بین مردم خوب جا افتاده بود... بالاخره تونسته بود وقتی خالی کنه و به دوست قدیمیش سر بزنه ولی مطمئن بود دوباره پیشنهاد کاریش رو رد میکنه... قبل از اینکه چشمش به آبمیوه فروشی بیوفته و یاد گذشته براش زنده بشه، خودش رو توی ساختمان پرتاب کرد! 

  • ۷۶۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan