- پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵
- ۱۵:۲۰
همان طور که روی تخت اش نشسته بود، دستش را برای باز کردن کشوی فلزی زیر تخت دراز کرد... لعنتی! دستش نمی رسید... درد می کرد! نشستن روی زمین و باز کردن کشو و بلند شدن بعد از آن دیگر مصیبت بود... مخصوصا با آن پاهای دردناکش... ترجیح می داد زنگ کنار تخت را فشار دهد...
- چی شده باز خانوم نواب؟ باز دوباره صبح شد و اینجا رو گذاشتی رو سرت؟! من از دست شماها چیکار کنم آخه؟
رحیمی بود... مثل همیشه غرغرو و بداخلاق!
- قرص فشارتو که برات کنار تخت گذاشتم! لباسای رنگارنگتو هم مثل یه کلفت برات تا کردم و گذاشتم توی کشو... صبحانه هم که نیم ساعت دیگس! چی شده باز؟!
سعی کرد توی ژست همیشگی اش فرو برود و به قول نواب ذره ای رحم و عطوفت توی چهره اش آشکار نباشد که " اگه این جماعت دون پایه ذره ای نرمی ببینن، دیگه فرمان بردار نیستن..."
اخم کرد و صدایش را صاف کرد: خانم رحیمی! هزار بار بهت گفتم لباسای من رو توی کشو نذار... این کمد به این بزرگی توی این اتاق برای چیه؟ من با این کمردرد نمیتونم خم شم و بشینم و لباس رو بردارم... در ضمن بار آخریه که با من به این شکل صحبت می کنی، تو پول اضافه نمی گیری که حالا صداتو برای من بلند هم بکنی... الان هم بلیز آبی آسمونیم با روسری سرمه ای رو در بیار بهم بده...
رحیمی با حرصی که در تک تک رفتارهایش مشخص بود، لباس ها را از کشو در آورد و روی تخت پرت کرد و به سمت در اتاق رفت. صدای غرولندش شنیده می شد: خانوم فکر کرده منم نوکر خونه شوهرشم، اه...
***
آینه را جلوی صورتش گرفت... روسری سرمه ای زیباترش می کرد... به چشمان آبی اش می آمد، این را هم نواب می گفت و هم... !
زنگ اعلام زمان صبحانه را شنید... موهای سفیدش را زیر روسری فرستاد و به سمت غذاخوری رفت... با این سرعت حتما به یک ربع آخر صبحانه می رسید... باید به رحیمی می گفت که غذایش را از این به بعد در اتاق خودش می خورد... ولی نه! این اوقات سه گانه غذا، از معدود لحظاتی بود که اطرافش شلوغ بود... تحمل کمی پا درد در عوض دیدن افراد دیگر، حتی اگر با دیدنش چهره درهم بکشند و اخم کنند و زیرزیرکی و در گوشی حرف بزنند که " فکر کرده از دماغ فیل افتاده! انگاری شاهزاده قجریه با اون دک و پزش! " می ارزید.
بالاخره به سالن غذاخوری رسید... باز هم مجبور بود تنها غذا بخورد، تمام میزهای قسمت خانم ها پر شده بود... آهی کشید و پشت یک میز خالی در قسمت مردانه نشست... شروع به خوردن کرد... آرام آرام... صبحانه نان و پنیر و حلوا شکری بود... فکر کرد که حسام هیچ وقت حلوا شکری نمی خورد، اصلا چند ماه بود که حسام را ندیده بود؟ حانیه عزیزش چند هفته بود که حتی تماسی هم نگرفته بود؟ حامی که خودش را کاملا کنار کشیده بود، چاره ای نداشت، ثمین عنانش را به دست داشت! انتظار اینکه مانند اسمش حامی او شود بیهوده بود! لقمه نان و حلوا را می جوید و فکر می کرد... می جوید و ناخودآگاه آه می کشید...
باز هم همان حس... حسی که دیروز عصر هم موقع خواندن کتاب، روی نیمکت چوبی کهنه فضای سبز، پیدا کرده بود... حس اینکه کسی تو را با دقت و تیزبینی نگاه می کند... سرش را بلند کرد و اطرافش را پایید... کسی حواسش به او نبود! پیری است و هزار مشکل... باید به پا درد و کمر درد و فشار خون، توهُم را هم اضافه می کرد!
***
باز خود را در آینه نگاه کرد، خوب بود، لازم نبود لباسش را عوض کند، رنگ آبی را دوست داشت، کتاب محبوبش را برداشت و به سمت مثلا! فضای سبز به راه افتاد؛ بی انصاف و بهانه گیر شده بود، می دانست... همین فضای سبز و آن نیمکت چوبی کهنه، برایش پارک اطراف دانشکده ادبیات را تداعی می کرد... مخصوصا اگر با این کتاب روی نیمکت می نشست و در دنیای غزل و شعر غرق می شد... از دور هیبت مردی نشسته بر نیمکت را دید... اخم هایش را در هم کشید، عمرا اگر از تنها سرگرمی عصرگاهی اش میگذشت...
آرام آرام به نیمکت دور افتاده نزدیک شد، بوی دوست داشتنی توتون زیر دماغش زد ولی حالا وقت لذت بردن و غرق شدن در خاطرات گذشته نبود...
- اهم اهم...
مرد کوچک ترین تکانی نخورد...
گلویش را دوباره صاف کرد: اهم اهم...
این بار پیرمرد پیپ به لب برگشت... اخمی کرد و ناراضی به گلرخ نگاه کرد و گفت: بفرمایید بانو؟ امری هست؟
بانو! قلبش ریخت... چند سال بود کسی او را بانو، آن هم با این لحن صدا نزده بود؟! سعی کرد بر خود مسلط شود، با صدای جدی و زیبایش که می دانست چقدر تاثیرگذار است گفت: می بخشین جناب! میدونم این حق را ندارم که ازتون بخوام این نیمکت را ترک کنین، ولی این نیمکت دورافتاده است بین همه نیمکت های توی این باغ! من چندین ماهه هر روز عصر اینجا هستم و کتاب میخونم، میتونم ازتون بخوام که از نیمکت دیگه ای استفاده کنین؟
- متاسفانه نه! من کاری به شما و خلوتتون ندارم خانم، پیپم و که کشیدم میرم...
به ناچار سمت دیگر نیمکت نشست... کتابش را باز کرد و سعی کرد با خواندن اشعار، حضور مرد را فراموش کند:
هر زمان که از جور ِ روزگار
و رسوایی ِ میان ِ مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی ِ خود اشک می ریزم،
و گوش ِ ناشنوای آسمان را با فریادهای بی حاصل ِ خویش می آزارم...
تنها بود، خیلی بی کس بود... در تمام این یک سال احساس می کرد که مثل یک شی اضافه و بدردنخور دور انداخته شده...
و بر خود می نگرم و بر بخت ِ بد ِ خویش نفرین می فرستم،
و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم،
که دلش از من امیدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بیشتر است.
آن قامت موزون، آن همه دوست و آشنا، آن فرزندانِ شیرین کجا بودند؟ چرا او را رها کرده بودند؟ او که از تمام دنیا آنها را بیشتر می خواست... او که همه ی زندگی اش را به خاطر داشتن آنها ترک کرده بود...
باز آن حس آشنا در وجودش سرازیر شد... ولی این بار با انرژی بیشتر و از فاصله نزدیک تر... از فاصله یک متری... سرش را بلند کرد و به پیرمرد نگاه کرد، مرد این بار برخلاف دفعات قبل نگاهش را ندزدید، در چشمان گلرخ خیره شده بود و دود پیپش را به بیرون می فرستاد، نگاهش مانند بازپرسی بر متهم روبه رویش بود...
ادامه دارد...
؛)
- ۸۲۷