- جمعه ۲۷ اسفند ۹۵
- ۱۸:۳۱
مرد این بار برخلاف دفعات قبل نگاهش را ندزدید، در چشمان گلرخ خیره شده بود و دود پیپ را به بیرون می فرستاد: این دود که اذیتتون نمی کنه؟
صدایش لرزید: نه...
لعنت، لعنت! چرا این طور نگاه می کرد؟ چرا اینقدر شبیه به... کاش پیرمرد پیپش را بکشد و برود. سرش را برگرداند و دوباره به کتابش خیره شد:
و ای کاش هنر ِ این یک
و شکوه و شوکت ِ آن دیگری از آن ِ من بود،
و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم
که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام
کمترین خرسندی احساس نمی کنم.
در کنار بچه هایش خرسند بود و بهره مند، در کنار او هم شاد بود ولی خرسند؟ نه! محروم بود. لعنت! چرا امروز اینقدر به او فکر می کرد؟!
- ببخشین بانو! غزلیات شکسپیر رو میخونین؟!
- بله.
- میتونم کتابتون رو ببینم؟ خیلی برام آشناست.
می خواست بگوید ' نه! آزادم بگذار' ولی کتاب را به دستش داده بود. پیرمرد کتاب را گرفت و سریع صفحه اول را نگاه کرد. این کتاب را در اولین سالگرد ازدواجشان هدیه گرفته بود: برای زیبای دل فریب چشم آبی ام... گلرخ
دوباره یاد آن همه عشق و احساسی که از جانبش می گرفت، افتاد؛ آن همه احساسی که لیاقتش را نداشت. قلبش سنگینی می کرد، مثل تمام وقت هایی که به یاد او می افتاد. او خیلی وقت بود که در زندگی اش جایی نداشت؛ درست از همان وقتی که نواب و بچه هایش همه ی دقایق زندگی اش را پر کرده بودند. با چشمان اشک بار و دستانی که می لرزیدند، کتاب را از دست پیرمرد کشید: این کتاب خیلی برای من مهمه آقا! نمیتونم اجازه بدم بهش دست...
پیرمرد سرش را بلند کرد، در چشمان او هم قطرات اشک می درخشیدند.
- گل من؟! گلرخ؟
هوا سنگین تر شد. نفس نمی توانست بکشد. چرا این پیرمرد او را همانند " او" صدا می کرد؟! دستش را روی قلبش مشت کرد، پیراهن آبی اش زیر انگشتانش مچاله شد.
- شما... شما کی هستین؟
- من؟ عجیب نیست که به جا نمیاری، من رضام... همون مرد آسمان جلی که رهاش کردی و رفتی... همونی که تمام زندگیش بود و دریای چشم های تو...
بله او رضا بود؛ همانی که نواب هیچ وقت نتوانست جایش را پر کند؛ نه با پول هایش و نه با سه فرزندی که به او داده بود.
اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم
از بخت ِ نیک حالی به یاد ِ تو می افتم...
***
کسی بالای سرش زمزمه می کرد. می ترسید چشمانش را باز کند و بفهمد هر چه دیده، باز در رویا بوده. دیدن رضا، آن هم آنقدر نزدیک، در آسایشگاه؛ یعنی فرزندان رضا هم او را در سرای سالمندان رها کرده بودند؟! بچه؟! رضا که...
بالاخره چشمانش را باز کرد. در اتاق پزشک آسایشگاه بود. رضا را دید، با همان نگاه و لبخند. چطور او را نشناخته بود؟ با خجالت نگاهی به کمر خمیده اش انداخت، چقدر شکسته شده بود.
- گلرخ؟ چرا اینجایی؟ مگه... مگه...
گویی برای رضا بیان این کلمه سخت بود؛ بیان کلمه ای که هیچ وقت تجربه ی داشتنش را نداشت... بچه! فرزند! اولاد!
بالاخره بر جدال درونی اش پیروز شد: تا جایی که من می دونم سه تا بچه داشتی، یکی از یکی زیباتر و رعناتر. تو دیگه چرا؟!
آب دهانش را قورت داد و در حالی که تمام تلاشش دوری نگاهش از چشمان مشتاق رضا بود گفت: بچه هام؟ بزرگ شدن رضا! همه ی عشقم و به پاشون ریختم و بزرگشون کردم... با همه ی عشق و محبتی که از تو دریغ کردم تا به پای اون ها بریزم... ولی... ولی رهام کردن.
بغضش ترکید: پس از مرگ نواب من و اینجا رها کردن، اون قدری که من دوسشون داشتم من و نمیخواستن...
پیرمرد با چهره ای کلافه از روی صندلی بغل تخت بلند و از پنجره به بیرون خیره شد: تو هم اونقدری که من تو رو میخواستم، من و نمیخواستی. همیشه حرف بچه میزدی... با حسرت به بچه های فامیل، کوچه و خیابون نگاه می کردی. روز آخر با اون چشای خوشگلت زل زدی توی نگام و گفتی تو بچت نمیشه! من که نمیتونم به پات بسوزم رضا! ببین دقیق کلمه به کلمه حرفات رو یادمه... گلرخ بی معرفت... به خاطر بچه ولم کردی.
نگاهش را به ملحفه ی صورتی تخت دوخت: سرزنش نکن من و رضا! من...من میخواسم حس مادری رو تجربه کنم و همه چیزم و سر بچه قمار کردم؛ ولی انگار... انگار اشتباه کردم و خودم رو از زندگی عاشقانه با تو محروم اگه برگردم به چهل سال پیش...
نگاهش را از ملحفه برداشت و در چشمانش خیره شد: دیگه این راه و نمیرم!
چهره ی رضا باز شد: بیا حرف گذشته رو دیگه نزنیم گلرخ.
و به سمت در حرکت کرد. گلرخ دستپاچه و به سختی نیم خیز شد، با بغضی که از سن و سالش بعید بود گفت: رضا! کجا میری؟! خواهش میکنم نرو!
پیرمرد برگشت و با لبخند گفت: یعنی برای یک لحظه هم تاب دوری منو نداشتی و... لا اله الا الله! دارم میرم آقای دکترو صدا کنم بیاد این سرم و باز کنه. گلرخ من که چیزیش نیست.
دوباره به تخت نزدیک شد: تو اینجا رو دوست داری بانو؟
گویی دوباره دلش جوان شده بود، رضا می دانست با بانو گفتن قند در دلش آب می کند: نه، حتی برای یک لحظه! رضا خواهش میکنم به ارواح خاک بی بی ت منو ببخش.
- میدونی؟ بعد از رفتنت زندگی از خونمون پر کشید. شاید هر کسی جای من بود دوباره زن میگرفت ولی من نتونستم! می خواستمت گلرخ! این دل بی صاحاب مونده فقط تو رو می خواست. چند وقتی هست که خودم و توی این آسایشگاه اسیر کردم. انگار هر چقدر پیرتر می شدم تحمل نبودنت برام سخت تر می شد. ول کن، بی خیال این صحبت ها؛ دوباره سرور خونه ام میشی خانوم خوشگله ی دانشکده ادبیات؟
این مرد رضا بود. همان عاشق قدیمی. همانی که بی قید و شرط دوستش داشت و او فقط به خاطر داشتن فرزند رهایش کرده بود. راستی فرزنداش کجا بودند ؟
- خیلی خوبی رضا.
و با یاد ِ عشق ِ تو
چنان دولتی به من دست می دهد
که شأن ِ سلطانی به چشمم خوار می آید
و از سودای مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم
#هوپ
- ۷۹۴