- شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۶
- ۰۱:۱۱
کوری**...
کتاب عجیبی بود...
فکرش رو بکن، شب بخوابی، صبح بیدار بشی ببینی همه چیز سیاهه. نه نه سفیده... یک سفید براق و نورانی چسبیده به جفت چشم هات... کوری مسری... کل شهر نابینا بشن به جز یک زن.
بعد حوادث پشت سر هم اتفاق بیوفته. شهر بهم بریزه و در نهایت تنزل از جایگاه انسانی به جایگاه حیوانی...
تلاش برای زودتر تموم شدنش و یک لحظه که از خستگی چشم هات سیاهی میرن و نمی بینی... چقدر وحشتناکه... از چشم مهم تر و حساس تر مگه داریم؟
آرزوت برای بهتر شدن وضع عجیبشون. کمک زن بینا به بقیه "چشم های تو مال تو نیست، من سهم دارم از نگات" و صفحات آخر... زنی با ظرفی که دو حدقه ی چشم هاش توی اونه...
" یک تمثیل دیگر: اگر بخواهی کور شوی، کور می شوی."
"چشمانمان را به آیینه ای رو به درون تبدیل کرده ایم؛ بدین ترتیب آنچه را که به زبان انکارش می کنیم، بی چون و چرا برملا می کنند"
*عنوان عشق از عارف
**از ژوزه ساراماگو
- ۲۹۷