رو چشم من قدم بذار تا دامنت خاکی نشه...

  • ۰۱:۱۱

کوری**... 

کتاب عجیبی بود...

 فکرش رو بکن، شب بخوابی، صبح بیدار بشی ببینی همه چیز سیاهه. نه نه سفیده... یک سفید براق و نورانی چسبیده به جفت چشم هات... کوری مسری... کل شهر نابینا بشن به جز یک زن.

بعد حوادث پشت سر هم اتفاق بیوفته. شهر بهم بریزه و در نهایت تنزل از جایگاه انسانی به جایگاه حیوانی... 

تلاش برای زودتر تموم شدنش و یک لحظه که از خستگی چشم هات سیاهی میرن و نمی بینی... چقدر وحشتناکه... از چشم مهم تر و حساس تر مگه داریم؟

آرزوت برای بهتر شدن وضع عجیبشون. کمک زن بینا به بقیه "چشم های تو مال تو نیست، من سهم دارم از نگات" و صفحات آخر... زنی با ظرفی که دو حدقه ی چشم هاش توی اونه...


" یک تمثیل دیگر: اگر بخواهی کور شوی، کور می شوی."

 "چشمانمان را به آیینه ای رو به درون تبدیل کرده ایم؛ بدین ترتیب آنچه را که به زبان انکارش می کنیم، بی چون و چرا برملا می کنند"


*عنوان عشق از عارف

**از ژوزه ساراماگو


  • ۲۹۷
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan