- شنبه ۱ ارديبهشت ۹۷
- ۲۳:۳۷
هفته ی پیش خداروشکر بیمار کم داشتیم. این بود که خانوم نون هم سرش خلوت بود. هی می رفت بیرون و اخبار عقدِ شبِ قبل رو تکمیل می کرد و با ناراحتی برای من تعریف می کرد: " عروس متولد ٨٣ اس. بچه اس. نمی دونم والدین بی عقلش چرا این کارو کردن؟ " دوباره می رفت و با اخبار جدیدتر میومد: " میگن دوماد ٢٩ سالشه! ١٥ سال بزرگتره! " همون موقع درب اتاق رو زدن و دختری ١٣-١٤ ساله وارد شد. قیافه اش آشنا بود. قبلا یک دندون واسش ترمیم کرده بودم.
-سلام خانم هوپیان! ( راستش خوشم نمیاد در محل کارم این طور صدام کنن. ازون ور بدم میاد دوست و فامیل و آشنا، خانم دکتر خطابم کنن!)
دستش رو کرد توی کیفش و نگینی رو درآورد: میشه این رو بچسبونین رو دندونم؟!
نگاهم رو از خانوم نون که خنده اش گرفته بود، به نگین دست دختر و ازونجا به قد و هیکلش که ماشالا از من درشت تر بود، شوت دادم!
-اینجا چنین خدماتی ارائه نمیشه، باید بری مطب خصوصی عزیزم!
تشکر کرد و رفت. پوکرفیس وار به در بسته خیره شدم. نگین دندون؟! اینجا؟ اون هم در این سن؟ یادم افتاد سری قبل حین پر کردن دندونش، مرتب اینستاش رو چک می کرد و به زور گوشیش رو ازش گرفتم.
خانم نون دوباره جیم زد و این سری اسم داماد رو هم درآورده بود، با عصبانیت اومد و گفت: " گیریم دختره هر کلاس رو سه سال بخونه ولی دلیل نمیشه شوهرش بدن به این پسره! دوماد یه پسر معلوم الحاله اینجا! معتاده، سیم برق می دزده. از لحاظ اخلاقی مشکل داره، در این حد که با یک دختره رفیق بوده یک روز دختره رو از دم در خونشون به زور برداشته برده شهر بغلی نصفه شب پسش آورده! بعد اون رو نگرفته اومده سراغ این طفل معصوم! " این جملات رو گفت و به من نگاه کرد. انتظار داشت حرف بزنم. از ابروهای کف سر چسبیده ی من متوجه شد که خیلی تعجب کردم.
صدای خنده اش بلند شد: " چیه خانم دکتر انقدر تعجب کردی؟! این چیزها طبیعیه اینجا. دو سه سال پیش تو مرکز بهداشت بودم که یه پسربچه ده سیزده ساله اومد و بهم گفت: یه بسته ک.اندوم میخوام! گفتم: چی؟ واسه کی میخوای؟! با پررویی گفت: واس خودم! لجم گرفت و گفتم برو با بزرگترت بیا. یک ربع بعد اومد و گفت: بابام میگه یک بسته ام واس من بگیر!!... مونده بودم چیکار کنم، رفتم از مامای شبکه پرسیدم گفت بهش بده بره، تا یکی رو بدبخت نکرده تو این سن! "
با شگفتی گفتم: اینجام آره؟!!! چرا من فکر می کردم اینجا این خبرا نیست؟
-اینجا بدتر هم هست. صداش درنمیاد! اینه که زود بچه هاشون رو مجبور به ازدواج میکنن تا از زیر بار مسئولیتشون خلاص شن!
درسته اون روز قبول کردم حرف خانم نون رو. ولی هیچ جوره تو کَتِ من نمی ره ازدواج در سن نوجوانی. آخه خود من معیارهام، شخصیتم، رفتارهام با دو سه سال پیشم، از زمین تا آسمون فرق کرده؛ چه برسه با دوران راهنماییم. بعد این بچه ای رو که دغدغه ای به جز درس و بازی و شکوفایی شخصیتش نباید داشته باشه شوهر میدن، دخترهای دیگه کلاسشون رو هم هوایی می کنن که وای یعنی شوهر چیه؟! وای لباس عروس! یک سال بعدش هم مجبورش میکنن باردار بشه و ترک تحصیل کنه و تا آخر عمرش نقش یک دستگاه تولید مثل رو ایفا کنه. بدون اینکه چیزی از جوونی و زندگیش فهمیده باشه.
+ گفتم دوران راهنمایی، یاد یه مزاحم ٢٤-٢٥ ساله افتادم که کل سال دوم راهنماییم در مسیر مدرسه تا خونه مثل سایه دنبالم بود؛ بعد آخر سال خواهرش رو فرستاد تو ایستگاه اتوبوس خواستگاری! ترسیده بودم و هعی میگفتم به خداااا کوچیکم من! به خدا قدم بلند شده فقط، اونم میگفت نامزد بشین تا بعد، داداشم میذاره درس بخونی! :-/ بعد خداروشکر به خودم مسلط شدم و خواهر و برادر رو با هم شستم پهن کردم روی بند که: " یک ساله داداشتون برای من آرامش نذاشته، هر جا میرم دنبالمه، من ازش می ترسم. باز بیاد دنبالم شکایت میکنم ازش! " دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتن، پس شد آنچه شد!!
- ۱۰۷۶