- چهارشنبه ۲۸ اسفند ۹۸
- ۱۴:۵۵
وقتی اولین بار به شهر طرحی رفتم، با مامان و بابا بودم. مسئول پانسیون، من و مادرجان شکوهم رو برد تا بهمون اون پانسیون قدیمی و کثیف رو نشون بده. من مجبور بودم دوباره به شبکه بهداشت برگردم و کارهای پذیرش و آموزشم رو انجام بدم. مامان موند برای تمیزکاری و لیست خریدی به بابا داد. پدرجان هم در ادامهی تکمیل جهیزیه ی طرحانهام، برای کف اتاقم که موکتش از کثیفی تیره شده بود و قول داده بودن عوض کنن (ولی نکردن)، فرش ساده ی گلیمطوری خرید. دوستش داشتم. سبک بود. توی اسبابکشی به پانسیونهای مختلف، چندین بار جمع و پهنش کردم و حواسم به تمیزیش بود؛ حتی بچههای همخونه از حساسیتم نسبت به فرش خبردار بودن و با دمپاییهایی که روی موکت کثیف راه میرفتن، روی فرش نمیومدن! بعد از اتمام اون دوره، لولهاش کردم و به خونه برگشتیم.
چند روز پیش بعد از بیدار شدن، مادرجان شکوه رو توی حیاط گیر انداختم در حالی که داشت فرشم رو میشست. گفت: مشکلی نداری توی آشپزخونه بندازمش؟
هوپ کوچولوی حسودِ درونم رو خفه کردم و گفتم: نه بابا.
امروز وقتی رفتم صبحانه بخورم، فرش بهم سلام کرد. غر زدم: بدجا انداختیش مامان.
و بعد جوری جا به جاش کردم که دقیقا میز ناهارخوری وسطش قرار بگیره.
الان که داشتم ظرف های ناهار رو میشستم، چشمم به فرورفتگی ناشی از پایهی تختم افتاد. دلمالش گرفتم. نه برای فرشم. نه.
به این فکر کردم یک سال و نیم پایهی تختم روی فرش بود و جاش هنوز باقی مونده و شاید هیچ وقت پاک نشه. پس چطور بعضی ها انقدر راحت اثری رو که ما روی دلشون، روحشون، زندگیشون گذاشتیم پاک میکنن و انگار نه انگار؟
هوم؟!
* شاعر عنوان رو نتونستم پیدا کنم میسپارم به شما.
- ۴۸۷