- جمعه ۱۵ اسفند ۹۹
- ۱۴:۰۵
عروسکِ زشتِ صورتی پوشم رو روی پشتی خوابوندم. درسته همه میگفتن زشته ولی من عاشقش بودم. فکری به ذهنم رسید. چشم هام رو بستم. از ته دل دعا کردم. سعی کردم مثل مامان بابا سجده کنم. سرم رو روی زمین گذاشتم. طولانی. باز هم تند تند دعا کردم. حتی فکر کنم قطره اشکی هم ریختم که خلوص نیتم رو ثابت کنم. به ساعت نگاه کردم. گفتم وقتی عقربه بزرگه رفت اون پایینِ پایین بهش نگاه می کنم. پشتم رو به عروسک کردم. دل توی دلم نبود. چطوری قراره بزرگش کنم؟ وای یعنی میشه؟ جلوی خودم رو به سختی گرفتم که زودتر از وقت نگاه نکنم و به خدا فرصت کافی بدم. بالاخره عقربه تنبل رسید به اونجایی که باید. با استرس برگشتم. عروسکم مثل قبل خوابیده بود. زشت. آروم. بدون حرکت. عروسکم زنده نشده بود. عروسکم دخترم نشده بود.
***
بله من از بچگی در همین حدی که خوندین، عشق مادر شدن بودم. وقتی میگم بودم منظورم این نیست دیگه نیستم. هستم. شاید بیشتر از قبل. ولی می ترسم. از بچه دار شدن و تربیتش می ترسم. قبلا هم گفتم اخیرا متوجه شدم انقدر پرورش کودک سخته برخلاف چیزی که قبلا فکر می کردم و چقدر تربیت هفت سال اولش میتونه سرنوشت عاطفی آینده اش رو تعیین کنه که نمی دونم اگه امکانش هم پیش بیاد، جرئت کنم مادر بشم یا نه؟
ببخشین که بیشتر از این نتونستم احساسی بنویسم. توی پست های قبلی گفتم که احساساتم این روزها متلاطمه. پیشنهاد می کنم به جاش تگ کلوچه درون رو بخونین.
فقط این رو نوشتم تا دعوت حورا جان رو اجابت کرده باشم، هر چند از زمان چالش خیلی گذشته.
- ۳۱۸